بسم الله الرحمن الرحیم و سلام! هرچند از روزهای کودکی و گردشهای بیدغدغه و سرخوشانه مدتهاست فاصله گرفتم، اما دستنوشتههای بچهها از محیط روستا منو یه بار دیگه به اون فضای دستنخورده و باصفا برد. روزایی که خونه پدربزرگ پر میشد از هیاهوی بچهها. مهربونیهای مادربزرگ و شیطنتهای ما. پرسه زدنامون تو کوچهباغا و گاهی ایجاد مزاحمت برای دیگران. به یاد اون روزای پر از خاطره. به یاد اون روزای با هم بودن؛ یکی بودن؛ صمیمی بودن؛ یهرنگ بودن. تابستون که از راه میرسید و از کورهراه صعبالعبور امتحانا که میگذشتیم، نوبت به لذت بردن از طبیعت روستا بود. وقت دوباره دور هم جمع شدنا و به
Tag: ناهار
ضمن درود فراوان و عرض ادب! خوب دوباره من اومدم با تعریف چند خاطره از خاطرات تلخ و شیرین زمان کودکی که بزرگ ترها مرا به خوردن نذری ها تشویق میکردند تا نذری بخورم و شفا پیدا کنم یا… 1-سر کوچه ی ما خانواده ای ناهار یکی از روزهای محرم نذری میداد، به تشویق یکی از اعضای خانواده کودک نیمه کور هشت ساله به آن خانه رفت و هرجا که مینشست بلندش میکردند که برو جلو تر و او خانه و اتاقها را دور زد تا جایی بنشیند ولی نشد و آخرش از خانه خارج شد و گرسنه برگشت و دوباره تشویق شد، او آنقدر بدبخت بود که