خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

من، پریسا، قناری!

تاریک روشن صبح بود، کنار دریا روی یه تخته سنگ نشسته بودیم و پاهامون توی آب بود. نسیم خنکی صورتمون، و موجهای دریا هم پاهامون رو نوازش میداد و با ماسه های زیر پامون بازی میکرد. یه قناری دستش بود، پریسا رو میگم، میخواست هدیه بدش به من. ولی من که کلا از هرچه پرنده و خزنده و جهنده هست وحشت دارم اصلا حاضر نبودم به قناری حتی نزدیک بشم. پریسا با قناری حرف میزد، نوازشش میکرد و میبوسیدش، بهم میگفت فرزان این زبون بسته ها بی آزارترین موجودای دنیان، هیچ کاری باهات ندارن ولی من توجه نمیکردم. یه دفعه پریسا قناری رو گذاشت روی شونم. از جام پریدم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

حرف های نسیم

دیشب دلم گرفته بود. هوای بی تو بودن به اجبار وارد ریه هایم میشد! راه فرار نداشتم، ناگهان فکر بازی با نسیم به سرم زد. بی حال و دل تنگ پنجره را گشودم و به اارامی دستی برایش تکان دادم و با صدایی خسته صدایش زدم: لبخندی زد و از لای پنجره وارد شد.. دست نوازش خود را با مهربانی بر صورتم کشید.. پرسید: باز چه شده؟ باز که دل تنگی؟ همین دو جمله کافی بود تا قفلی را که مدتها بر بغض گلویم زده بودم، در هم بشکند.. در این هنگام باران هم به جمع ما پیوست، حال من بودم و باران و نسیم… خود را به لطافت