خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل دوازدهم

سلام و صد سلام امیدوارم خوب باشید ******* کم کم داریم به سمت پاییز میریم امروز انتخاب واحد داشتیم و دیاکو بخاطر اینکه چند واحدمون با استاد کریمیه کلی سر مای بدبخت رو خورد انگار که ما مقصریم چون امشب تنها خونه بود اومده خونه ی ما بهروز رو هم به زور راضی کردیم اونم آوردیم حالا برای خواب من یاسین صادق بهروز و دیاکو اومدیم رو پشت بام هوا حسابی خنک شده و نسیم دست تو دست شب در حال قدم زدن بر این جهان هستن شهناز و سودابه هنوز مشغول قالیشون هستن دیاکو بچه ها نظرتون برای یه تفریح حسابی چیه! بهروز باز چی تو سرته! دیاکو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل اول

ساعت گوشیمو میزنم هفت و نیم صبح هفتم مهر 85 تاکسی همین طور آرام به راهش ادامه میده و این حرکت آروم ماشین من رو کلافه میکنه راننده شروع میکنه به حرف زدن! راننده «تو برای چی میری دانشگاه!!!» شیطونه میگه بگو برای صفا سیتی میرم.!! ولی من بهش گوش نمیدم و بجاش میگم برای ادامه تحصیل میرم امسال قبول شدم دانشگاه.!!!! راننده«چیییی؟؟؟ دانشگاه!!!» من «ایرادی داره پدر جان!!!» راننده «آخه تو نابینا هستی» من «خوب بله نابینا هستم اشکالش کجاست!!!» راننده «آخه تو چطور میتونی چیز بخونی!!!» آهی میکشم خدایا رحم کن! خدا هم دلش برام سوخت و خوشبختانه به دانشگاه رسیدیم پول راننده رو سریع پرداخت میکنم