قصه کوکو، 7. زمستون، انگار کند و بیحوصله خودش رو روی زمان میکشید و پیش میرفت. هوا روز به روز سردتر میشد. اما داخل سالن روشن همچنان گرم و شلوغ بود. مشتریها و آشناها میاومدن و میرفتن و بازار بگو و بخند و معامله اونجا همچنان داغ بود. انگار گرمای زندگی اونجا به سرمای اون بیرون کنایه میزد. کوکو و چلچله حالا بیدار شده بودن و داخل ساعتهای جدیدشون همراه بقیه سر ساعت زنگ میزدن. چلچله تا مدتی واسه بیرون اومدن از ساعت براق و جمع و جورش مشکل داشت اما بعد قلقش رو پیدا کرد و دوباره در گوشههای غیر قابل انتظار سالن پیدا شد و این بار