خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یک رهگذرِ کج…

مامان و بابام چن سال پیش رفتن کربلا. قبل رفتنشون کلی اشک ریختیم، مامانم فک میکرد حالا همچین که پاشونا گذاشتن اون وَرِ مرز حتمی منفجرشون میکنن و شهید برمیگردن. هی به داداشم میگف: محمد این دخترا رو به تو میسپُرم و اشک بود که گولی گولی از چشاش میریخت. محمد گریه میکرد مامانم آبغوره میگرف. مامانم گریه میکرد بابام زجه میزد. بابام زجه میزد، ما زار میزدیم. خلاصه رفتن و هر چی تلاش کردن کسی بُمب جاییشون کار نذاشت و سُر و مُر و گنده چاقتر از قبل قرار شد برگردن خونه! زنگ زدن و فرمودن کسی نیاد استقبالمون خودمون دوتایی میایم خونه. فک و فامیل از اقصی