خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بازم تابستون اومد

بازم تابستون گرم و پر از خاطره سوار بر قطار فصلها از راه رسید و با اومدنش منو برد به اون سالا. اون سالایی که اگرچه خیلی دور نیستن و خیلی از رفتنشون نگذشته، ولی مثل برق و باد گذشتن. اون سالایی که رابطه ها توی فضای واقعی پر از مهر و صفا بود نه توی فضای خشک و بیروح مجازی. سالایی که احوالپرسیا رو در رو بود نه از دور. اون روزایی که به دلیل تعطیلی مدارس ما نوه ها بیشتر خونه پدربزرگم دور هم جمع می شدیم و بازی می کردیم، تو سر و کله هم می زدیم و به قول معروف از دیوار راست بالا می
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

پستوی خاطرات (۳): قسمت دوم از به یاد آن روزها

بسم الله الرحمن الرحیم و سلام!   هرچند از روزهای کودکی و گردش‌های بی‌دغدغه و سرخوشانه مدت‌هاست فاصله گرفتم، اما دست‌نوشته‌های بچه‌ها از محیط روستا منو یه بار دیگه به اون فضای دست‌نخورده و باصفا برد. روزایی که خونه پدربزرگ پر می‌شد از هیاهوی بچه‌ها. مهربونی‌های مادربزرگ و شیطنت‌های ما. پرسه زدنامون تو کوچه‌باغا و گاهی ایجاد مزاحمت برای دیگران. به یاد اون روزای پر از خاطره. به یاد اون روزای با هم بودن؛ یکی بودن؛ صمیمی بودن؛ یه‌رنگ بودن.   تابستون که از راه می‌رسید و از کوره‌راه صعب‌العبور امتحانا که می‌گذشتیم، نوبت به لذت بردن از طبیعت روستا بود. وقت دوباره دور هم جمع شدنا و به
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

سفرت به خیر باباجی جونم

خیلی کوچیک که بودم، یادمه یه تویوتا وانت داشتی که پشتش رو هم چادر زده بودی. نمیدونم چرا! ولی هممون یه جورایی اون ماشینو خیلی دوست داشتیم. همیشه هرجا که میخواستیم بریم، پشتش زیر انداز مینداختیم و میریختیم پشت وانت و میرفتیم و تمام طول راه رو خوش میگذروندیم. تابستونا پشت وانت تشک پهن میکردیم و میرفتیم توی جاده ی پیچ در پیچ چالوس و شمال و دریا. همیشه با هم توی دریا میرفتیم و تو سعی میکردی به من شنا یاد بدی. مدام توی دریا با هم کشتی میگرفتیم و چه قدر دنیای کودکیها کنارت قشنگ بود. خیلی وقتها که پیکنیک میرفتیم، دوتایی با هم میزدیم به دل
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

راحت بخواب بابا رمضونم

خیلی کوچیک که بودم، یادمه همیشه وقتی میومدیم خونت، اول از همه، از توی ماشین میپریدیم توی مغازت. بستنی کیم، پفک، شیر کاکائو، نوشابه شیشه ای، کیک، هر چی میخواستیم برمیداشتیم. تو و ننه هم دوتا خوراکی میذاشتید روش و بهمون میدادید. یه دخل یادمه جلوی در مغازت بود که روش یه ظرف مستطیل بود که توش پر از پیراشکی بود که روش رو با مشما پوشونده بودی. همیشه وقتی میومدم تو مغازه، یکی از این پیراشکیها بهم میدادی. پشت دخلت، یه سطل دردار خیلی بزرگ بود که همیشه روی اون مینشستی و ازش به عنوان صندلی استفاده میکردی. شبها توی خونت همه جمع میشدیم. دو تا عموهام اونجا