واقعیت تلخ از درددل یک دوست بسم الله الرحمن الرحیم دخترک لبهایش را با دندانش گاز می گیرد. به قاضی چشم دوخته و دستهایش می لرزند. نیم ساعت قبل. راهروی دادگاه دخترک هفت ساله, کنار مادرش نشسته. زن با چهره ای جدی با موبایلش صحبت می کند. زن: نه. هنوز نیومده… کاری نمی تونه بکنه… لهش کردم… انگار منو نمیشناسیا… دخترک با شنیدن صدایی آشنا لبخندی بر چهره اش نقش می بندد و به سمت صدا می نگرد. مردی جوان با عصایی که در دست دارد در راهرو از کنار دیوار به آرامی جلو می آید. دخترک: بابایی!!!! و از جا می پرد. زن که متوجه مرد و عکس
Tag: پدر نابینا
توجه: این متن، بیشتر شامل افرادی می شود که از زمان تولد، نابینا بوده اند. بحث در خصوص افراد دیرنابینا، شاید کمی پیچیدهتر باشد لذا اگرچه ممکن است نکاتی از این بحث در خصوص افراد دیرنابینا نیز درست باشد، ولی مخاطبان اصلی متن، افراد نابینا از زمان تولد و فرزندان ایشان می باشند. من اهل شهر ورنامخواستم. این شهر، یک زمانی روستا بوده. خلاصه اش اینکه ما در جامعه ای زندگی می کردیم که فرهنگ، در حدی پایین بود، که هیچ دو جنس مخالفی که جوان بودند، حق نداشتند دست در دست هم باشند. شاید هنوز این مشکل بغرنج فرهنگی، در برخی مناطق کلانشهر ها هم وجود داشته باشه.
سلام بچه ها. چه خبرا؟ داشتم یه کلی وبلاگ و چیز میز مطالعه می کردم. الکی مثلا من خیلی مطالعه ی روزانه ی بالایی دارم و الکی مثلا من با سوادم. که به این نوشته بر خوردم و خعلی دوسش داشتم. این شد که گفتم هرچی ازش یادم موند رو خودمونی و نه حتی به صورت یه ترجمه ی کامل ولی براتون بنویسم: گاهی وقتا آدم به جایی میرسه که خیلی راحت از نقاط و نکات منفی ای که توی زندگیشه اعصابش میریزه به هم. خیلی راحت هرچی بدبختی از نابینایی سرمون اومده رو برجسته می کنیم و های های میشینیم بالای سر بدبختی هامون زار می زنیم. مثلا