خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

پستوی خاطرات (۷): می‌خواستم نویسنده شوم، که هنوز نشدم

بسم الله الرحمن الرحیم و سلام!   متولدین قبل از دهه هفتاد مانند من، دوران کودکی متفاوتی با نابینایان متولد دهه هفتاد به بعد داشتند. شاید بپرسید منظورم تفاوت در چیست؟. هرچند این اختلاف را در بسیاری جهات می‌توان یافت، اما آنچه من اکنون در نظر دارم در اختیار داشتن فن‌آوری‌های روز است. در دهه هفتاد که کودکی‌هایم را پشت سر می‌گذاشتم، مثل بسیاری نابینایان دیگر یکی از جدیترین سرگرمی‌هایم رادیو و برنامه‌های رادیویی بود. «قصه شب» و تیتراژ آغازین آن شاید یکی از خاطره‌انگیزترین صداهای برجامانده از آن روزها باشد. یادم می‌آید جمعه‌ها هم در همان ساعت ده شب رادیو ایران نمایش‌های تک‌قسمتی را در قالب برنامه «آدینه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

پستوی خاطرات (۶): آه باطل از تلاش بی‌حاصل

بسم الله الرحمن الرحیم و سلام! ضمن تسلیت شهادت پیامبر اسلام، حضرت محمد (صّلی الله علیه وآله وسلم)، امام حسن مجتبی و امام رضا علیهما السلام، در این مطلب به خاطره‌ای دردناک از دوران دانشجویی خواهم پرداخت.   در روزهای انتخاب رشته کارشناسی، یکی از مشاوران آموزش و پرورش شهرستان که اتفاقی منو دید، گفت تو دفترچه راهنما نام بعضی دانشگاه‌ها که امکانات خاصی برای نابینایان فراهم آوردند درج شده. من که کلاً به مطالعه دفترچه‌های راهنمای انتخاب رشته علاقه‌ای نداشتم و ندارم، چندان اهمیتی به این مسأله ندادم. علاقه‌مند بودم به رشته الهیات و ترجیح می‌دادم این رشته رو توی شهر قم ادامه بدم. بنابراین، اولین انتخابم همون
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

پستوی خاطرات (۵): باید به او چه می‌گفتم؟؟

بسم الله الرحمن الرحیم و سلام!     تابستون‌های قم مثل دیگر شهرهای کویری و حاشیه کویر، گرم و طاقت‌فرساست. امسال هم مانند یکی دو سال پیشترش از اواخر بهار عازم زادگاه پدری شدیم تا اونجا تابستونی دل‌پذیر رو بگذرونیم. بوانات، از شهرهای شمالی استان فارس، شهری کوهستانی و خنکه با تابستونای فرح‌بخش. از اول ماه مبارک رمضان تا اواخر مردادماه خونه پدر کنگر خوردیم و لنگر انداختیم. اما بالاخره لنگرمون، ببخشید دلمون هوای دیار کرد و به قول شاعر: «نخود نخود، هرکه رود خانه خود».   همون اوایل، توی ماه رمضان بود که برای کاری با بهزیستی تماس گرفتم و پس از پیگیری کار خودم، یکی از مددکارای
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

پستوی خاطرات (۴): قسمت آخر از به یاد آن روزها

بسم الله الرحمن الرحیم و سلام!   چند هفته پیش شنیدن صدای هیاهوی دانش‌آموزا حسابی دلمو هوایی کرد. یه مدرسه نزدیک خونه ماست که اگه پنجره یا در بالکن باز باشه، صدای دانش‌آموزا به‌ویژه موقع اجرای مراسم صف صبحگاهی به گوش می‌رسه. اون روز هم روی دشک دراز کشیده بودم و غرق افکار خودم که صدای پرشور و نشاط بچه‌ها توجهمو جلب کرد. هرچند سال‌هاست با فضای مدرسه فاصله گرفتم، اما ناگهان دلم برای مدرسه تنگ شد. برای درس جواب دادنا و تشویق شدنا. برای درس بلد نبودنا و تنبیه شدنا و منفی گرفتنا و گهگاهی هم تنبیه بدنی شدنا. به یاد روزای درس و مدرسه. به یاد تشویق‌ها
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

پستوی خاطرات (۳): قسمت دوم از به یاد آن روزها

بسم الله الرحمن الرحیم و سلام!   هرچند از روزهای کودکی و گردش‌های بی‌دغدغه و سرخوشانه مدت‌هاست فاصله گرفتم، اما دست‌نوشته‌های بچه‌ها از محیط روستا منو یه بار دیگه به اون فضای دست‌نخورده و باصفا برد. روزایی که خونه پدربزرگ پر می‌شد از هیاهوی بچه‌ها. مهربونی‌های مادربزرگ و شیطنت‌های ما. پرسه زدنامون تو کوچه‌باغا و گاهی ایجاد مزاحمت برای دیگران. به یاد اون روزای پر از خاطره. به یاد اون روزای با هم بودن؛ یکی بودن؛ صمیمی بودن؛ یه‌رنگ بودن.   تابستون که از راه می‌رسید و از کوره‌راه صعب‌العبور امتحانا که می‌گذشتیم، نوبت به لذت بردن از طبیعت روستا بود. وقت دوباره دور هم جمع شدنا و به
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

پستوی خاطرات (۲): قسمت اول از به یاد آن روزها

بسم الله الرحمن الرحیم و سلام! ایام عزاداری اباعبدالله الحسین علیه‌السلام تسلیت باد!   خیلی بچه بودم که مثل بیشتر بچه‌شیعه‌ها مادرم منو با هیئت‌های عزاداری آشنا کرد. یه لباس سیاه تنم پوشید و یه زنجیر کوچولو برام خرید. دستمو می‌گرفت و می‌برد تا محل هیئت. معمولاً آخر صف می‌ایستادم و مثل همه هم‌سن و سال‌هام زنجیر می‌زدم. شب‌های شام غریبانم که توی تاریکی سینه می‌زدیم. به یاد اون روزا! به یاد کودکی‌های بی‌آلایش! به یاد تشویق‌های گرم و مهربان مادرانه!   در دوره دبستان که تو خواب‌گاه بودم، شبای عزاداری دهه محرم، یا اون‌قدر خوابم میومد که ترجیح می‌دادم بخوابم، یا گهگاهی هم پیش میومد که می‌رفتم عزاداری
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

پستوی خاطرات (۱): پنج‌شنبه شیرین، پنج‌شنبه تلخ

بسم الله الرحمن الرحیم و سلام!   یکی از بهترین دوستان دوران دانشجوییم در مقطع کارشناسی پارسال ازدواج کرد. اول ما می‌ خواستیم دعوتشون کنیم که به دلیل درگیری دوستم با کنکور دکتری که سرانجامم به قبولیش منجر نشد، و بعدشم تعطیلات نوروزی، این دعوت به تعویق افتاد تا اردیبهشت امسال که برای شام به خونه ما اومدند. شبی که خوش گذشت و مثل همه در کنار دوستان بودن خوب و به یادموندنی بود. بعدم که ماه رمضان و ایام تابستون، تا این‌که پنج‌شنبه هفته قبلم اونا ما رو دعوت کردند. یه مهمونی دوستانه به صرف ناهار، استراحت بعدازظهر  و دورهمی عصر.   شب قبلش مهمون داشتیم و شستن