خوب، امروز صبح که از خواب بیدار شدم، اولش قصد کردم صبحانه نخورم ولی بعد با خودم گفتم مغز و ضرر و پیری زودرس و کم حافظگی و اینها نمی ارزد که نخورم. تنبلی شدیدی به همراه پتو روی وجودم سنگینی میکرد. خلاصه که آب را جوش آوردم و یک کمش را ریختم توی قوری و چای خشک هم ریختم توی قوری و در همین حین که چایی در حال دم شدن بود، من هم گشتم به دنبال پنیر و کره و خامه و مربا و نان و کارد آشپزخانه و لیوان و سفره. خوب، راستیاتش از این اقلامی که گفتم و دنبالشان گشتم، فقط پنیر و سفره و