خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

شکسته بال

ماشین سر چهار راه خاموش است. از ماشین پیاده می شوم. دست های بی حرکتم را روی گوش هایم می گذارم. فقط صدای بوق است و بوق و بوق و من هیچ نمی شنوم. چشم های پف کرده ام توان دیدن ندارند. فقط نگاه می کنم. پلیس نزدیک می آید و می گوید: چه اتفاقی افتاده است؟ چرا حرکت نمی کنید؟ جناب به این ماشینها بگویید اینقدر بوق نزنند. من عجله دارم. بگذارید بروم. پلیس با نگاهی عاقل اندر سفیه به من رو می کند و می گوید: صبح روز اول هفته مردم را با این حرف های بیهوده تان خراب نکنید. همه اینجا عجله دارند. می دانم؛ اما
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یه جفت گوشواره برای مادرم

سلام. اول دبیرستان بودم که از طریق مشاور مدرسه که من بهش مامان عاطفه میگم متوجه شدم که یه مسابقه ی داستان نویسی هست و من تا پنج روز دیگه وقت دارم یه داستان بنویسم و بفرستم محل مسابقه. حالا چی بنویسم?! شکلک فکر فکر فکر. یهو یاد یه خاطره افتادم. اومدم کمی تغییرش دادم و نشستم به نوشتن و صبحش با کمک مامان عاطفه و یکی دو تا از خانم های نابینا وقتایی که من کلاس داشتم به بینایی برگردونده شد و مامان عاطفه خودشون زحمت بردنشو به محل برگزاری مسابقه کشیده بودن. این داستان رو فرستادم اول هم شد. حالا این داستان که برگرفته از واقعیته رو