خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

من و شب و خاطره بازی

زندگی شهد گلیست که زنبور زمان می مکدش. آنچه می ماند از آن، عسل خاطره هاست. حالا زمان زیادی گذشته است که من برای خواب آماده شده ام. در رختخواب دراز کشیده ام و انتظار خواب را می کشم اما خبری از این مهمون خوشقدم نیست. چشمام هرچه قدر انتظار قدم های اونو می کشن بی فایدس. هرچی از این دنده به اون دنده می چرخم تاثیری نداره. از خواب خبری نیست و به جای اون، افکار و خاطرات مثل سربازانی آماده به خدمت توی مغزم رژه میرن. انگار می خوان تموم مغزمو به تصرف خودشون در بیارن. واقعا شب چه قدر می تونه سخت بگذره اگه آدم بخواد