خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

آدم برفی و پروانه بخش5

*** شبی به سیاهی قیر. توفان. قیامت. زمستون. -آهایی۱مشت یخ! دیگه این دفعه از دستم خلاصی نداری. اگر می خوایی بیشتر اون هیکل بی قوارهت رو سر پا نگه داری باید باهام راه بیایی. اون اسباب بازی رنگی رو که ازم دزدیدی پسم بده تا دست از سرت بردارم. -پروانه رو میگی؟ اون اسباب بازی نیست. اون پروانه هست. به درد تو نمی خوره باباجان. -تو مثل این که حرف حساب سرت نمیشه. اون بازیچه من بود که تو دزدیدیش. زود باش پسش بده. -پروانه بازیچه نیست. پروانه رفیق بهاره. بازیچه تو نیست. مال من هم نیست. بیخیالش شو باباجان. -چقدر حرف می زنی. فقط اون۲تا تیکه چوب بی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

آدم برفی و پروانه بخش2

*** زمان می گذشت. روز های تاریک و شب های طولانی و سرد سرد سرد زمستون. چند روز بعد توفان موقتا فرو نشست ولی هوا همچنان از شدت سرما به انجماد می زد. آدم برفی در تمام لحظه ها محافظ پروانه بود. پروانه تبدار روی سینه آدم برفی، زیر شال بی رنگ و رو پنهان بود، توی تب داغی که خیال قطع شدن نداشت می سوخت و از کابوس باد به خودش می لرزید. آدم برفی در تمام این مدت با مهربون ترین حالت صداش برای پروانه آواز می خوند و با آرامش بخش ترین نوازش های دست های چوبیش از روی شال پروانه رو نوازش می کرد. مدتی