یه جایی که من باشمو تو باشیو یه عشق از جنس لمس. یه جایی که من باشمو تو باشیو یه حس از جنس نور. یه جایی که من باشمو تو باشیو یه بهشت از جنس تو. یه جایی که من باشمو تو باشیو یه آه. یه جایی که من باشمو تو باشیو خنده های از ته دل. یه جایی که من باشمو تو باشیو خواستن های بدون توقف. یه جایی که من باشمو تو باشیو بوی شامپوی بین مو ها. یه جایی که من باشمو تو باشیو من بهترینشونم ها. یه جایی که من باشمو تو باشیو بوی آدامس توت فرنگی. یه جایی که من باشمو تو باشیو تو
Tag: مجتبی خادمی
نمیدونم چرا هرمون های آدم بر اثر دو تا داد و بیداد یا یه اتفاق ناگوار یا ناخوشایند، طوری بالا پایین میشه که ظرفیت آدمو زیر سوال می بره. از اینکه بیدارم، خستمه. از کارم، خستمه. از آقا بالاسر داشتن، خستمه. از اینکه کارمندان و رییس نادان بانک مسکن شعبه شهرک قدس امروز بهم گفتند برای نقد کردن یه چک هفت میلیون تومانی به دلیل نابینا بودنت صلاحیت نداری، خستمه. از اینکه مجبور شدم همون لحظه با گوشی موبایلم بخشنامه ی عدم نیاز نابینا به امین رو بکشم بیرون بکوبم توی صورتشون تا مجبور بشن چکم رو نقد کنند، خستمه. از اینکه هنوز مسئولیت سایت گوش کن رو به
بچه ها؟ یه سوال دارم. آیا من باید به کامنت های به اون قشنگی که شما توی بخش اول این مجموعه گذاشته بودید پاسخ می دادم و سلسله ی قشنگ خاطرات شما رو با حرف های بی ربطم خراب می کردم؟ هی باید می نوشتم. مرسی؟ قشنگ بود؟ ایول؟ آفرین؟ منم همینطور؟ ممنون از حضورت؟ چه جالب؟ نه بچه ها. من ترجیح میدم پست های این شکلی، کامنت هاش دست نخورده و بدون جواب باقی بمونند تا قشنگی خودشون رو حفظ کنند. خب من یه سری خاطره نوشتم، شمام نوشتید. دیگه چی باید جواب هم بنویسیم؟ پس با این دید که جواب ندادنم از روی بی احترامی نیست و
سلام به اهالی خوب محله و همراهان مسابقه ی حنجره ی طلایی. خب، بلاخره بعد از انتشار چندین اطلاعیه و یک هفته رقابت، رسیدیم به زمان اعلام نتایج. اما قبل از اعلام اسامی برنده ها، باید از چند نفر تشکر کنم. اول از آقای خادمی مدیر محترم سایت که کنار ما بود و شرایط رو برای برگزاری مسابقه فراهم کرد. دوم خانمها حمسی و نظیفی که به عنوان داور همراهمون بودن، و سوم آقای درفشیان که به عنوان ناظر سایت ما رو همراهی کردن. و حالا بریم سراغ انتشار آثار ارسالی و اسامی برندگان. در فرصت تعیین شده برای مسابقه ۱۶ فایل به دست ما رسید که اسامی صاحبانشون
سلام به همه! وااای که دلم لک زده بود واسه ی پست زدن توی محله، واسه صمیمیت اینجا، قهر و آشتیاش و خلاصه همه ی ماجراهاش! مثل کسی بودم که یه غریبه بی اجازه اومده و اتاقشو اشغال کرده، ولی هیچ کاری واسه بیرون کردن این غریبه از دستم بر نمیومد! هر روز محله رو باز میکردم و با هر بار بالا نیومدنش دلم میگرفت. خلاصه یه چیزی کم بود! اما اگر بگم خواب دیدم که چه روزی قراره محله مون برگرده باور میکنین؟ به جان خودم راست میگم! از آقای خادمی تو خواب پرسیدم، ایشونم گفتن و دقیقا همون روز محله برگشت! فکر کنم کسی اندازه من واسه
سلاااام خوبید؟ خوشید؟ خوش میگذره؟ چه خبرا؟ همیشه آدم وقتی نمیدونه چطور شروع کنه، بهتر اینه که به جای کلیشه گفتن، از یه جایی حتی شده از وسط ماجرا شروع کنه. دقیقا مثل پریدن وسط آب یخ بعد از بیرون اومدن از جکوزی داغ. با خودم گفتم یه اطلاعیه بزنم از طرف روابط عمومی، پست های عمومی رو ممنوع کنم. پست های کمتر از 250 کلمه رو ممنوع کنم. پست هایی که شما شعر های شاعر های دیگه رو دکلمه می کنید اینجا میذارید ممنوع کنم. ولی دلم نیومد اول اینجا خودمونی نگم. گفتم اول بگم، بعد انجامش بدم. خلاصه خوبه خودتونو آماده کنید. شاید طوفان تغییرات محتوایی محله
پوکر، یه بازیه که با ورق، کارت یا همون پاسور، بازی میشه. توی این بازی، غیر از اینکه فاکتور های مهارت، شانس، و استراتژی حرف اول رو می زنن، گاهی وقت ها زرنگی که چه عرض کنم، دودوزهبازی، دودرهبازی، نامردی، یا شما اسمشو بذارید قانون شکنی هم میتونه حرف اول رو بزنه، و طرفت نفهمه که تو چه کار کردی. به شرطی که بلد باشی چطور این کار رو انجام بدی. اتفاق های خوبی که میتونه برای یه پوکر باز در حین بازی رخ بده، مثلا فول هاوس یا استریت، که تعداد کارت هایی با خصوصیات خاص کنار هم جمع بشن، مثلا اعداد کارت هایی که داری، پشت سر
توجه: این متن، بیشتر شامل افرادی می شود که از زمان تولد، نابینا بوده اند. بحث در خصوص افراد دیرنابینا، شاید کمی پیچیدهتر باشد لذا اگرچه ممکن است نکاتی از این بحث در خصوص افراد دیرنابینا نیز درست باشد، ولی مخاطبان اصلی متن، افراد نابینا از زمان تولد و فرزندان ایشان می باشند. من اهل شهر ورنامخواستم. این شهر، یک زمانی روستا بوده. خلاصه اش اینکه ما در جامعه ای زندگی می کردیم که فرهنگ، در حدی پایین بود، که هیچ دو جنس مخالفی که جوان بودند، حق نداشتند دست در دست هم باشند. شاید هنوز این مشکل بغرنج فرهنگی، در برخی مناطق کلانشهر ها هم وجود داشته باشه.
خب با عرض سلام و سولوم و مالاچ و مولوچ و چالاپ و چولوپ و یه عالمه حرکات ناموزون دیگه خدمت شما برو بکسی که هنوز به گروه تی ام بکس ملحق نشدید، که البته منم نشدم، و ایشالا یه روزی، یه جایی، همه با هم بشیم، باید بگم که این تابستونا و یعنی بهار های شبه تابستون و بدتر از تابستون که توی اصفهان حکمفرما میشن، یک یاومولقوطی ای اینجا درست می کنند که نگو و نپرس! راستیاتش ساختمان محل کار ما، عوض شد. دمش کرم که عوض شد! چیزه. گرم منظورم بودا! اشتب نشه. خب. این عوض شدنش غیر از معایبی که داشت، و منو به همراه
سلام بچه ها. خوبین؟ امیدوارم حالتون خوب باشه و اوضاع بر وفق مراد. راستش امروز به این فکر میکردم که چقدر زندگی ما جالبه. امروز و اینجا یکی متولد میشه و همین لحظه یکی دیگه توی یه جای دیگه از این کره ی خاکی، چشماش رو واسه همیشه روی زندگی میبنده. یکی چشماش پر از اشکه و یکی از ته دل میخنده. البته که همین تضادهاست که زندگی رو واست شیرین و خواستنی میکنه. همین که نمیدونی زندگی 1 ساعت بعد چی واست داره، همین بهت روحیه و امید واسه ادامه دادن میده. از دیروز که پست تسلیت توی محله ی همیشه خواستنیم زده شد، خوب حالم زیاد خوب
خب دروووووووود این نوشته تقریبا 10 صفحه میشه. یعنی حدود 2327 کلمه. اگه حوصلهتون سر میره نمیدونم. نخونیدش. خخخ پارق. تارق. خارق. العاده! چهارشنبه سوری دیوونهست توی شهرک ما. ترقه و پرقه و شرقه و یه عالمه رقه ی دیگه داراق و دوروق می کنند توی گوشای ضعیف، لطیف، ردیف، بی نظیر و آسیب پذیر ما. نزن! پریدم! از خواب! از بیداری! از مستی! از هشیاری! از بازی؟ از اسکایپ؟ از گوشکن؟ از گوش نکن! پریدم! از همه چی پریدم! مهم نیست مریض توی خونه خوابیده باشه. مهم نیست کسی ناراحتی اعصاب داشته باشه. مهم نیست یه نفر سالم سالم باشه و بر اثر این بمب های صوتی و
به نام خدا. سلام. بالاخره اومدیم اونم با دست پر. قسمت چهارم هات گوش کن رو 4 آیتم تشکیل داده. آیتم اول قسمت سوم شهر رویاها هست که بالاخره بعد از مدت ها از توی کامپیوتر مجتبی بیرون اومد و توی این قسمت تقدیم شما میشه. از آقا مجتبی واقعا ممنونم که انتشار این آیتم جذاب رو به هات گوش کن سپرد. آیتم دوم مصاحبه شنیدنی با آقای امید جهان هست. مصاحبه ای که دعوت, هماهنگی و تنظیمش با خودم بود و ضبط و اجرا رو دوست خوبم علیرضا مرزبان انجام داد. از همینجا از آقای امید جهان بابت لطفی که به هات گوش کن داشتند, بی
دستهها
ده شایدم یازده بهمن
به نام خدا سلام. خوبید که ایشاالله؟ قبل از توضیحات و لینک دانلود قسمت سوم هات گوش کن باید این وعده رو بِهِتون بِدم که به زودی اطلاعیه همکاری با هات گوش کن رو منتشر میکنم تا از این به بعد هات گوش کن با کمک شما هم محله ای های درجه یک ساخته و در اختیار همه نابینایان قرار بگیره. هدف بزرگ هست و فقط و فقط با کمک کردن به هم میتونیم یه برنامه خوب, شاد و البته تاثیر گذار تهیه کنیم. پس منتظر اطلاعیه هات گوش کن باشید. و اما قسمت سوم. این قسمت با زمان 40 دقیقه و حجم 37 مگابایت با فضایی شاد و
سلام انگار این محسن صالحی پادکست میزنه، مرتضی مصدق می زد، مهدی عابدی، سعادت، کلا همه رفتند توی کار پادکست. همین پنجه ای خودمون که الان محوه توی افق، محمدحسین، یه عالمه بروبکس پادکستی. چرا من پادکست نزنم؟ هان؟ وای که چقدر دلم واسه شهر رویا ها دوباره تنگ شده. با اینکه کامل نشد برم ولی خعلی حال داد. همون کمشم حال داد. من کلا تابستون برنامم بود با هماهنگی بچه فامیلا و خانواده ی بعضی از شاگرد های کوچکولوم می رفتیم شهر بازی. پدر بن تخفیف پنجاه درصدی نامحدود برای شش ماه که شرکت برای شهر بازی ملکشهر بهم داده بود رو درآوردم تا جای که دیگه مسئولش
درود درود به همه ی شما هم محلی های باحال، جذاب، کاردان، فهمیده، تحصیل کرده و جویای علم و دانش! درود به شما کنجکاو ها! درود به شما که همیشه مثل خودم دوس دارید با وجود نابینایی یا کمبینایی، از سوراخ و بیرون همه چی سر در بیارید! درود به شما دانش آموز نیمه کوچکولو و نیمه بزرگ که اگه چشمات نمیبینه، ولی دستات مثل جارو برقی همه چی رو کند و کاو میکنه! درود به شما نابینای جوان که دست از سر یاد گرفتن بر نمی داری و هر روز دستت به خراب کردن یا درست کردن یه چی توی خونه بنده! درود به شما نابینای بزرگسال که
سلام خوبید؟ دلم خعلی واسه قدیما و رهایی تنگولیده. بدیش اینه که بلد نیستم هرچی تومه رو کلمه کنم. شایدم کلا همچین امکانی توی طبیعت کلا ذاتا نباشه و این نباشه که من نتونم. افکاری امثال مال من سخته گفتنش، نوشتنش، و حتی درک کردنش. بیخیل. اینم دومین ویژه پادکست یا ویژه برنامه ای که قولشو واسه دهه محرم از قبل داده بودم. آماده شد. البته مشغله های این روزام، بهم اجازه نمیدن زیاد درگیر باشم. رسیدن مسافر و مهمان از بیرون، دعوت چند جانبه از گروه های مختلف دوستان، آشنایان، اقوام و همسایگان به مجامع، محافل و اماکن مختلف، پروژه های فوق برنامه، و شغلم، همه و همه،
دستهها
و اما از نهم مهر
خب. ریکوردر رو خریدم. ازش خیلی راضیم. خدا ازم راضی باشه! بعدشم اینکه با وجود پا دردم، میخوام برم شهر بازی شهر رویا ها. من همینم. اینقدر عشق می کنم توی این دنیا تا بمیرم! خخخ راستی، نوشته ی دیروزم یادم نرفته بود بنویسم ولی وقت نکردم. یعنی ساعت شش صبح دیروز که بیدار شدم از خونه زدم بیرون، ساعت چهار صبح امروز رسیدم خونه خودمون. اولش که باید می رفتم سر کار، بعدشم چون ریشام مثل امیر کبیر شده بود، ظهر با پنج عدد ژیلت نیم بار مصرف، موفق شدم طی یه فرایند ضربدری زخمو زار کردن صورتم، ریشارو از صفحه ی روزگار صورتم، البته بطور موقت، محو
خب سلامی دوباره به هم محلی ها. دارم سعی می کنم هر روز پست بزنم ببینم کی تکراری میشم. مازوخیستم دیگه. کاریم نمیشه کرد. دکترام ازم قطع امید کردن. تولد نمیدونم چند سالگی ریحانه، بچه داداشمه. پنجشنبه مراسمه جشن تولد، فولادشهر برگزار میشه که منم باید باشم وگرنه داداشم پوستمو میکنه کاه می کنه توش، شایدم ازش ی تنبکی چیزی بسازه. نمیدونم چی واسه ریحانه بخرم. احتمالا همه رو سورپیریز کنم و یه کادوی گرون و منحصر به فرد بخرم. شایدم همه رو سورپیریز کنم و هیچی نخرم. کلا این شکلی هام. ای کاش میشد نرم. پام هنو دردش خوب نشده. مثل ی خوک کثیف، افتادم گوشه خونه از
یه افسردگی خاصی دارم. همیشه از شولوغی ها خوشم میومده و الانم مشکلم دقیقا همینه. یعنی شهرک ما که همش شولوغ بود و همه تا دو سه روز پیش جیغ و ویق می کردند، الان دیگه با اومدن پاییز و مدرسه ها و دانشگاه ها، انگاری ساعت پنجو شش بعد از ظهر که میشه، تاریک که میشه، اذانو که میگن، کلا شهر خواب میره. مثل پایی که خواب رفته باشه، مغزم تس تس میکنه. شایدم وز وزه. نمیدونم دقیقا چیه. هر گروهی هم برم، هر جمعی هم باشم، واقعی یا مجازی، خواجو یا اسکایپ، ته دلم شور میزنه. شور پاییزو، شور خلوت بودن همه جا رو. انگار این پاییز،