چند داستان از ملا نصرالدین قسمت 2 به نام خدا از داخل و خارج روزی ملا خرش را برای فروش به بازار برده به دلال داد كه بفروشد. خودش هم كناری ايستاده تماشا مينمود. دلال شروع به توصيف كرده گفت ای مردم اين خر را كه ميفروشم، خيلی جوان و تندرو و كاركن است. هر كه آن را بخرد، كاملاً راضی و خشنود خواهد شد. ملا با خود گفت در صورتی كه خر من اين قدر خوب است، چرا خودم نخرم؟ پس پيش دلال رفته قيمت را قطع كرده پول داد. و خر را برداشته به منزل برد و قضايا را به زنش شرح داد.
برچسب: داستان طنز
سلام دوستان پیشاپیش عید رو بهتون تبریک میگم کتابی که براتون آوردم صحرای محشر نام داره که نویسندش محمدعلی جمال زاده هست جمال زاده در این کتاب به قلم طنز آمیز سرنوشت خیالی خودش رو در روز قیامت به تصویر کشیده امیدوارم خوشتون بیاد حالا قبل از لینک دانلود برای اون دسته از عزیزانی که میخوان با پدر داستان نویسی ایران آشنا بشن خلاصه ای از زندگینامه ی این نویسنده ی بزرگ رو قرار میدم سيد محمد علي جمالزاده در يكصد و شش سالگي درگذشت. زادنش به سال ۱۳۰۹ قمري در شهر اصفهان روي داد و مرگش در روز هفدهم آبان ۱۳۷۶ در شهر ژنو فرارسيد. پدرش جمال الدين واعظ
سلام دوستان. حالتون چه طوره؟ راستش من دارم اولین پستمو میذارم. راستی شما وقتی اولین پستتونو میذاشتید چه هحساسی داشتید؟ خداییش در یک ساعت چند بار بهش سر زدید که ببینید کسی نظر گذاشته یا نه؟ نترسید خود منم وضعم بهتر از شما نیست. امشب اگر خوابم ببره خیلی خوبه. چی گفتی؟ من ندید بدید بازی در میارم؟ آقا مجتبا ببین اینارو به من چی میگن؟ آخه آدم با یه کسی که تو رادیو کار میکنه اینطوری حرف میزنه؟ اگه به مدیر نگفتم بیاد بزندتون. راستی تبریک. برای چی؟ خوب معلومه دیگه تو آسیا قهرمان شدیم. گلبالو میگم بابا فوتبال که میدونم مقدماتی بود. به خانمامونم تبریک میگم. خداییش
دستهها
داستان طنز
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت. کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام» رییس پرسید: «بابا خونس؟» صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله» ـ می تونم با او صحبت کنم؟ کودکی خیلی آهسته گفت: «نه» رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟» ـ بله ـ می تونم با او صحبت کنم؟ دوباره صدای کوچک گفت: «نه» رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که
سلام و صد سلام. درود و صد درود. همه تونا دوس دارم. خیلی زیاد. دوس دارم بگم که دوستون دارم تا بقیه حسودیشون بشه. تا بدونن شما گوشکنی ها ی جای ویژه توی قلب من دارین. قبل از این که خاطره نون را واسهتون بگم حرفاما بگم و خبر های جدید را به دستتون برسونم: اولش این که خواستم به مناسبت 23 مهرماه روز جهانی عصای سفید یعنی روز نابینا ها فیلم توضیح دار رنگ خدا رو واستون بذارم ولی بعد گفتم بیخیل شم و همین اول کاری روز اول مهر, روز شکوفه ها فیلمو بپاشمش تو محله. فیلمو فردا صبح که میخوام برم دانشگاه میپاشم این جا. در
دستهها
خلبان
خلبان دو خلبان نابینا که هردو عینک های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند،در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می کرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند. در همین حال، زمزمه های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر
دستهها
مدیر و منشی
دستهها
پزشک رایانه ای
دستهها
مسافرکش
مسافرکش بدون مسافر داشته می رفته، کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی می بینه کنار می زنه سوارش می کنه. مسافر روی صندلی جلو می نشینه. یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی می پرسه: آقا منو می شناسی؟ راننده می گه: نه… راننده واسه یه مسافر خانم که دست تکون می داده نگه می داره و خانمه عقب می نشینه. مسافر مرد دوباره از راننده می پرسه: منو می شناسی؟ راننده می گه: نه. شما؟ مسافر مرد می گه: من عزرائیلم. راننده می گه: برو بابا! اُسکول گیر آوردی؟ یهو خانمه از عقب به راننده می گه : ببخشید آقا شما دارین با کی حرف