خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

اردوی گوشکنیها به اصفهان و نکات جالبش برای من

سلااام بچهها خوبید؟ خوش میگذره؟ از شما دعوت میکنم که خاطره منو از اولین سفر دسته جمعی گوشکنی بخونید و بخندید و نظرها و انتقادها و پیشنهادها تونو بگید و سوالهاتونو بپرسید و جواب سوالای احتمالی منو بگید.
یکی دو ساله که عضو محله گوشکن هستم. همیشه دوست داشتم، همه شما رو که با خواندن پستها و کامنت هاتون باتون آشنا شدم از نزدیک ببینم. هرچی بیشتر باتون آشنا میشدم، بیشتردلم میخواست ببینمتون و این که یه فرصتی پیش بیاد که همه رو یه جا ببینم. تا این که مجتبی یه پستی زد که اگه با برگذاری اردوی گوشکنی موافقی، بگید. من هم خیلی خوشحال شدم و موافقتمو اعلام کردم. قرار شد که یه روز پستی رو برای ثبت نام بزنن. من مرتب به سایت سر میزدم که نکنه پستو بزنن و ظرفیت تکمیل بشه و من جا بمونم. تا این که سه شنبه 25 فروردین 94 دقیقاً یه هفته بعد از انتشار پست قبلی، پست ثبت نام منتشر شد قرار شد که اطلاعات شخصی مونو به ایمیل شهروز بفرستیم تا ثبت ناممون انجام بشه من قبل از این که بقیه مطلبو بخونم، با استراب ایمیل فرستادم ولی یه هفته طول کشید تا ظرفیت کامل شد. من حتی تا زمان حرکت نگران بودم که نکنه از قلم بیفتم.
خلاصه چارشنبه ساعت 5 از ترمینال راه افتادیم. من بودم و عمو چشمه و شهروز و امیر و پریسیما و همراهش. دیگه کم کم داشتم به اون چیزی که خیلی دوست داشتم نزدیک میشدم. ولی فرصتی نشد که با بچهها احوالپرسی مفصّل کنم. به دلیل نامعلومی تو ماشینم با اونا صحبت نکردم. حدود ساعت 12 بود که رسیدیم به نجف آباد و عدسی سیزده ساله اومد دنبالمون با توجه به اونچه اونجا دیدم، فکر کنم چهل پنجاه سالش باشه. ولی واقعاً شبیه سیزده سالههاست….
هرچه بیشتر میگذشت و به تعداد بچهها اضافه میشد. بیشتر خوش میگذشت و حس خاصی که از اول اردو داشتم، شدیدتر و جالبتر میشد. انگار که هر کدوم از بچهها تو یه سیاره بود و از راه دور با بقیه صحبت میکرده و حالا خدا بمون اجازه داده که بیایم رو زمین و از نزدیک همدیگه رو ببینیم و اون ناشناخته ای که فقط نوشتههاشو میخوندیم، حالا واقعیه و جلوی چشممونه و بدون هیچ دردسری .میتونیم ساعتها رو باهاش قدم بزنیم و حرف بزنیم. مثلاً مجتبی که مدیر سایته و قبل از این به راحتی فرصت نمیشد باهاش صحبت کنیم، پیش ما میشینه و ما میتونیم حرفامونو بهش بزنیم و اونم همون موقه جواب میده. در حالی که تو سایت جواب کامنت هامونو نمیداد. خخخخخ… این حس تغریباً تا پایان اردو با من بود و اردو رو بهتر و بهتر میکرد. البته من مجتبی رو دو سال پیش تو اصفهان دیده بودم ولی تحویلم نگرفت. البته من اصلا ناراحت نشدم و برام مهم نبود. همونجا تو دلم گفتم که باشه! حالا تحویل نگیر چند وقت دیگه که چنتا پست درست حسابی تو سایت گذاشتم، خود به خود تحویل خواهی گرفت و همین هم شد. شهروزم فکر کنم قبلا دیدم سال هشتاد و چند تو اردوی شمال محمودنژاد اونجا هم خیلی شیطنت میکرد ولی شیطنتهاش خام بود… خلاصه خیلی عالی بود. کاش همه بودن.
شبی که رسیدیم تا صبح بیدار موندیم و گفتمان کردیم فرداش یعنی پنج شنبه رفتیم باغ… اونجا مجتبی از ما خواست که خودمونو معرفی کنیم. ولی بیشتر بچهها به روی خودشون نیوردن.من قبل از حرکت رفتم یه خرده تاب بازی کردم دیدم بقیه بچهها هم مرتب میومدن که بازی کنن. انگار که این تابه رو الان گذاشتن.
جمعه هم رفتیم تو ده بابای عدسی و گشت و گذار مفصّلی کردیم. بچهها به سمت چشمه رفتن من و آقای سعد الله خانی و عدسی کار ضروری داشتیم و چند دقیقه دیرتر از بقیه راه افتادیم. عدسی با تموم
ادعّایی که داشت پنج شیش بار راهو گم کرد و ما این بار چشمه نرفتیم و برای ناهار رفتیم حسینیه. دیدید که خاطراتش واقعی نیست؟!!! خخخخخ.خخخخخ.خخخخخ. چقد چسبید.
بعد از ناهار به نام چشمه رفتیم دم آب من تا نزدیک وسط آب رفتم. آب به زور تا بالای زانوم میرسید. اما زیر پامون کلی گل و لجن بود پامون 10-15 سانت میرفت توش. پریسای ترسو دو سه قدم از ساحل دور شد عساشو زد تو گل و لای دید خیلی زیاده ترسید و گفت باتلاقه بچههای دیگه هم ترسیدن و به من گفتن نرو ولی من یه متر و خرده ای رفتم جلو. ولی از بس گفتن باطلاقه، گول خوردم و همونجا وایسادم. عدسی بعد از 5-6 دیقه اومد و گفت باطلاق نیست. لجنه که جمعشده. اََییی. عسای پریسا رو ازش گرفته بودم که ببینم عمق گلا چقده خیلی زود ازم گرفت و گفت یهو تو میمیری و من عسامون از دست میدم. خخخخ.خخخخ. بعدشم رفتیم چقوله بادوم از درخت چیدیم و رفتیم خونه. یههو علی کریمی نمیدونم چش شد شروع کرد با گلوش آهنگ زدن. البته عباس کاضمی همزمانش تنبک میزد. کنجکاو شدم و رفتم از نزدیک تا ببینم چطوری این صدا رو از خودش در میاره. دیدم همونجوری که از گلوش صدا در میاره دستشو میزنه به گلوش تا صداش آهنگین بشه. آقای سعد الله خانی نفرینش کرد و برگشتنا اومد به یکی از بچهها تنه بزنه تا بیفته تو جوب. و اایشون جا خالی داد و خودش افتاد تو جوب و موجبات شادی دیگرانو فراهم کرد.
خخخ.خخخ. بعدشم دو سه تا از دخترا که نمیخوام نامشون فاش بشه نقشه کشیده بودن و به مناسبت روز مرد یه لنگه جوراب سوراخ و کهنه به آقایون کادو دادن و ما هم قول دادیم که سال دیگه روز زن جبران کنیم.
خخخ.خخخ…
شنبه هم رفتیم 33 پل تا ظهر موندیم و بعد همه رفتن و من موندم و بار سنگینم. چند ساعتی تو اصفهان گشتم خیلی عذاب کشیدم. یاد روز قیامت افتادم که بار گناه رو دوشمونه و هیچکی تحویلمون نمیگیره و هر کس به فکر خودشه.. .
و اما از بچهها بگم. مثل کسایی که بعد از چند سال از زندان آزاد شدن کلی شلوغ کردن و زدن تو سر و کله همدیگه. البته بعضی وقتا آروم بودن. شبا هم که تو خونه خواهر عدسی جمع میشدیم و تا 12-1 شب داد و بیداد و شادی میکردیم. گویا عدسی به کل شهر گفته بود که یه مشت کور بدبخت دارن میان شهرو به هم بزنن. اونا هم یا دلشون سوخته بود یا از عدسی ترسیده بودن و چیزی نگفتن. ولی فکر کنم، عدسی تا یه هفته تو کوچه خیابون بخوابه.
ولی بدون تعارف میگم که همه بچههای خوب و با جنبه ای بودن. مجتبی از این که قرار بود مادر عباس بیاد یه خرده نگران بود. که شاید بچهها معذب بشن. ولی وقتی اومد دیدیم که خیلی با بچهها گرم گرفت و با همه رفیق شد. خیلی هم شاد و با معرفت بود تا جایی که قرار شد، با نام ننه عباس عضو سایت بشه.
این اصفهانیهای نامرد هم جیب منو خالی کردن منو بردن پیش یه مغازه من فقط 5 بسته گز و دو بسته پولکی گرفتم صد تومن پول دادم که از خرج یه ماهم بیشتر شد. به سختی خودمو کنترل کردم. ترسیدم اگه غش کنم منو بندازن تو خیابون تا بمیرم.
نمیدونم پنج شنبه یا جمعه شب هم رسول یا همون طه یس عغکگ که کلی خودشیرینی و پاچه خواری حیات مدیره رو میکرد خخخخ.خخخخ.خخخخ. اعلام کرد که امیر و تبسم نامزد کردن و این هم شیرینی نامزدیشه. شیرینشو خوردم و یه تبریکم بهش نگفتم. حالا از اینجا بهش تبریک میگم. چه اشکال داره!

از عدسی و خاندانش که کاملا با تمام انرژی و امکانات در کنار ما بودن و از زندگی خودشون موندن. تشکر خییییییلی زیاد میکنم. ایشالا که همیشه شاد شاد شاد باشن.

ببخشید بچهها اگه شوخی کردم. قصد جسارت به کسی رو نداشتم. فقط خواستم یه کم دور همی بخندیم. به امید دیدار.

۳۹ دیدگاه دربارهٔ «اردوی گوشکنیها به اصفهان و نکات جالبش برای من»

سلام بر آقای یگانه یکی از خودمون گرامی ….
می‌گم دیگه اون جوراب نو ها سوراخ و کهنه هم بود هعی روزگار کج مراد خخخ شکلک ان شا الله سال دیگه بازم در خدمت هستیم با طرح های جدیدتر لبخند های از ته دل تر و جدی امیدوارم از دست ما نرنجیده باشید ها شکلک خییلی جالب نوشته بودید با کلی جزئیاتی که من در جریانش نبودم ….

سلام, هر چند سعادت نداشتم از نزدیک باهاتون آشنا بشم ولی امیدوارم بهتون حسابی خوش گذشته باشه, راستی چونه زدن تو خرید از اصفهان یادتون نره, یاد بگیرین برای دفعات بعدی, و اینکه نفهمیدم چرا عصرش سرگردون شدین, خب با اونایی که دیرتر بلیط داشتن می رفتین اصفهان گردی!!, به هرحال امیدوارم خاطرات خوشی از شهرمون تو ذهنتون مونده باشه, شاد باشین همیشه ی روزگار,

سلام بر عباس عزیزم من هم خیلی خوش حال شدم که باهات آشنا شدم و خیلی ناراحت که روز آخری خیلی اذیت شدی میگم عدسی ده سالش بیشتر نیست چرا تو سر مال میزنی جان خودم سنش همین قدر بیشتر نیست بعد این که جدیدا مد شده روز مرد خانم از ما پول میگیرند و برای روز مرد یک جفت جوراب پوشیده و نشُصته ی خودمونو کادو میکنند و بهمون میدن تازه وقتی بازش میکنیم بوش در میاد حالا نمیدونم چرا گوش ما رو میبرند یعنی ازمون پول میگیرند شاید به مناسبت روز مرد برای خودشون کادو میگیرند لطفا خانمها جواب بدن پس عباس خان همون یک لنگه جوراب رو بچسب تا اونم نپریده و دیگه این که اگه روز قیامت بار گناه مون انقدر باشه من حاضرم بار تو رو هم به دوش بکشم راستی تو روت میشه هنوز هم خودتو یکی از شما معرفی کنی شما دیگه کیه خلاصه که هم اردو جالب بود و هم تو خوب نوشتی امیدوارم ی بار درست و حسابی بتونم ازت پذیرایی کنم و از خجالت این دفعه در بیام فدایت علی

سلام. من هم خیلی خوشحال شدم. در مورد عدسی آره حق با شما است. سن خودشو برده بالا. ولی این که تو اصفهان اذیت شدم تقصیر شما نبود که که. بیدقتی و بیبرنامگی من موجب این مسأله شد. خواهشا این حرفو نزن من ناراحت میشم. ولی دفه بعد که اومدم اصفهان حتما میام پیشت. خیییلی ممنون و ببخشید که بهتون زحمت دادم.

ببخشید یادم رفت در مورد لقبم توضیح بدم. نهایتا من میخواستم اینو به خودم و خوانندهها بفهمونم که فرقی نمیکنه این پستو کی زده، چون من هم یکی از شمام. پس این پست یا هر پست دیگر من رو هر کس دیگه ای هم میتونست، منتشر کنه.
در مورد جورابها هم به نظر من این اتفاق موجب شد که ما یه فکر اساسی برای این معضل بکنیم. من که خدا را شکر از این بلا به دورم. اگرنه میدونستم چی کار کنم.

سلام بر بانو پریسیما و بانو قاسمی! ممنون از لطفتون! من اصلا ناراحت نشدم خیلی خوشم اومد. بیانگر یک واقعیت جامعه بود. تازه من یه جفت گیرم اومد.ولی کاش تدبیری می اندیشیدید که به کسایی که احتمال داشت ندید یا کادو دیگه ای میدادید

مجدد سلام بر آقای یگانه گرامی ….
خب من توی متن پستم هم گفتم ما اصلاً هیچ گونه احتمالی رو پیشبینی نکرده بودیم به جز اونی که مقصود خودمون بود و اون قدر قضیه سریع پیش اومد که فرصت اندیشیدن هم زیاد نداشتیم از ظهر توی حسینیه که نقشه رو کشیدیم بعدش هم که خودتون بودید همه اش پیاده روی و ….. تا هم که رسیدیم سریع رفتیم سراغ خرید و عملی کردن نقشه مون ….
در کل که باز امیدوارم همه ما رو به بزرگی خودشون بخشیده باشند و اگه اون زمان نخندیدند حد اقل الآن بخنندند و شاااد باشند تا همیشه ….

دوباره سلام. شما هم خودشونو ناراحت نکنید. مهم اینه که نیت شومتون این بوده که همه رو شاد کنید. و من از آن به بعد به نتیجه رسیدم که بهترین شادی اینه که با هم به هم بخندیم. خخخخ.خخخخخ مثل رسوا کردن عدسی…

سلااام به عباس یگانه و دگانه و همه گانه,خخخخخخ
خیلی خوب بود اردو,من که لحظه ی اول اومدی دست دادی و گفتی عباسم باور نکردم,چون قدت خیلی کوتاه بود,خخخخ
من اگه میدونستم تنهایی میری اصفهان گردی و بلیتت دیرتر بود حتما با خودم میبردمت
ولی قسمت نشد دیگه

سلام عباس. حالا به من میخندی! خوبه من به تو بگم چرا انقد بزرگی. تازه من قدّم استاندارده. بقیه قدشون بلنده. یه بار دیگه سر به سر من بذاری، آرایه باهات کار نمیکنم. خخخخ.خخخخ.
ولی خوشحال شدم دیدمت. امیدوارم بازم ببینمت. سعی کن بیشتر حرف بزنی من هم مدتهای زیاد کمحرف بودم چند وقته که به نتیجه رسیدم، منم مثل بقیه چرت و پرت بگم تا ساکت نمونم. خخخخ

سلام یکی از ما.
ترسو خودتی. خخخ.خخخ.
ولی جدی باتلاق بود به خدا چرا باور نمی کنی؟ من رفتم جلو تر عصام رو زدم پایین باور کن زیاد هم فشار ندادم ولی هرچی می زدم همین طور می رفت پایین. نصف بیشتر عصا رفته بود داشتم زمین می خوردم کشیدم عقب.
خوب راست گفتم دیگه اگر می رفتی پایین دیگه کسی به فکر درآوردن عصای من نبودش که! خخخ.خخخ.
بچه ها یکی از اون۳تا دختر ها من بودم. جوراب ها هم این یکی از ما داره دروغ میگه به جان خودم نوی نو بود. فقط۱ایراد کوچولو داشت. به جای۱جفت۱لنگه تک بودن. خوب این هم که نشد ایراد! به نظر شما این ایراده؟ من که میگم نه. خخخ.خخخ.
حالا۱خورده جدی بریم.
یکی از ما چقدر حس و حالت شبیه من بود. من هم حس می کردم ثبتنام نمیشم. یا ظرفیت تکمیل میشه یا۱چیزی پیش میاد که جا می مونم و اگر بدونی با چه استرسی ایمیل زدم و منتظر شدم! درضمن دقیقا موقع دیدن بچه ها شبیه شما احساس می کردم. اینکه۱دسته دوست که مال۱دنیای دیگه بودن، مثلا۱جهان در رویا که فقط مال خودمه و زمان هایی که توی خونه تنهام این امتیاز رو دارم که واردش بشم و با آدم هاش حرف بزنم و دوست بشم و از حضورشون لذت ببرم، حالا۱دفعه خدا اجازه داده که بتونم در عالم واقعیت برم وسط اون آشنا ها و ببینمشون، لمس کنمشون، صداشون رو بشنوم، دست هاشون رو بگیرم توی دستم و حس کنم که این آدم ها واقعی هستن. نخند بهم، به خدا این طوری می دیدم هنوز هم همین طور می بینم. اون قدر بی تاب بودم که وقتی رسیدم ترمینال اصفهان دیگه نتونستم منتظر رسیدن عباس بمونم و پریدم توی ماشین تا هر طور شده زود تر برسم به بچه ها، به شما ها، به گوش کن حقیقی.
یکی از ما! به من خیلی خوش گذشت. در کنار گوش کن و گوش کنی ها روز های رویایی قشنگی داشتم. خیلی دلم می خواد که باز و باز تکرار بشن. شما چطور؟ احتمالا مثل من دلت می خواد که باز هم از این اتفاق های قشنگ پیش بیاد.
به امید رسیدن این تکرار شیرین و دیدار های دوباره.
ایام به کامت.

سلام. باتلاق نبود. من یه متر و خرده ای رفتم جلو هیچّی نشد. به خدا خیلی از تو جلوتر رفتم. تو ترسویی. ترسو! ترسو! ترسو! تازه خسیسم هستی. دیدی که عدسم گفت: لجنه باتلاق نیست. من ههم بر آن شدم، در سفر بعدی بندازمت تو آب. ولی این که با عسا رفتی تو آب فکر کنم برای اولین بار در جهان اتفاق افتاد. منو یاد سعدی انداخت که گفت: ” لقمان را گفتند حکمت از که آموختی گفت از نابینایان که تا جای نبینند پای ننهند ”
اما در مورد جوراب: اصلا مهم نیست تو کادو چی باشه، مهم اینه که به یاد آقایون مظلوم بودید. واقعا براتون زحمت شد. ولی یادتون رفت که پولشو ازمون بگیرید.
إِ چه جالب! آخه آدم میگه همه میخوان بیان و سریع ته طول کشید تا ظرفیت تکمیل بشه.
ثبت نام میکنن و من جا میمونم. برام عجیب بود که یه ه
دنیایی که حرفای شخصیتو بهشون میگی، دنیای خودت که آدمای خاصی توش هستن که جوری باشون حرف میزنی که با هیچکس حرف نزدی!!! و این که زمانی میرسه که قراره تو واقعیت ببینیشون و باهاشون بدون محدودیت حرف بزنی!!! خیلی جالبه!!! حس عجیبی به آدم میده!!! آره منم همچین حسی داشتم. قبلا گفته بودم که اینجا بهشته. این اتفاق باعث شد که بهشت در زندگی واقعی هم محقق بشه!!!
این سفر به قول شما رویایی حس عجیبی به من داد که تا الان برام ادامه داره و یه جورایی روند زندگیمو تغییر داد و موجب شد که من به واقعیت خودم نزدیکتر بشم. من هم امیدوارم که این اتفاق باز و باز تکرار بشه. با تعداد بیشتر بچهها. کامران باشی و حاجت روا!

نه خیرم تو به باطلاقش نرسیده بودی. ترسو هم خودتی. بچه ها دروغ میگه من خیلی شجاعم ترسو خودشه. خسیس چیه بابا عصای من چشممه از دستم می رفت بیچاره می شدم. اون وسط هم که با از دست رفتن شما کسی خیالش به عصای من نبود. من هم که بی عصا ول می شدم توی دشت و جنگل و چه بسا که جا می موندم و…
وای خدا نکنه. فکرش هم وحشتناکه. فکر جا موندن خودم رو نمیگم بابا. من شوخی کردم. سال ها زنده باشی. ولی جدی اون جلو افتضاح بود. هر لحظه مجسم می کردم خودم یا شما بریم اون وسط بخوریم زمین و نتونیم بلند بشیم یا۱دفعه برسیم به۱جایی که لجن هاش بکشدمون پایین و تا بقیه بیان ببینن چی شده… خدا نصیب نکنه.
ولی این ها همهش رو ول کنیم عصای من این وسط گناهی نداشت که از دست بره.

درود بر آقای یگانه
میگم تو چه نسبتی با محسن یگانه داری
واقعاً اردو خیلی خوب بود
از تفریح آشنایی با دوستان جدید
دیدن دوستان قدیم ازدواج هم محلیها
کادوی خانمها به مناسبت روز پدر
خلاصه عالی بود عالی
نوازندگی شلوغی بچه ها از جمله خودم
که همه از دستم کلافه بودند
موفق باشی

سلام علی! من با همه حرفات موافقم. من فکر نمیکردم انقد آدم باحال و فهمیده ای باشی. خیلی ازت خوشم اومد. دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم وو اگه دوست داشتی ببینمت. من تو شهرک گلستان کار میکنم، اگه بشناسی. کار تو هم جالب و خنده دار بود. ولی نباید انقدر طولانیش میکردی. شاید اگه اون کارو یه جا دیگه انجام میدادی، استقبال خوبی ازش میشد. ولی بیخیالش شو.

سلام به عباس یگانه عزیز، کسی که بعد از سال ها هم مدرسه ای بودن در مدرسه دکتر خزائلی، مجددا ملاقاتش کردم.
ادب، صبوری و متانت تو واسم جالب بود و اومدم بابت تبریکت هم بسیاااار بسیاااار ازت تشکر کنم
موفق باشی دوست خوبم. تو همه مراحل زندگیت.

وای خاک به سرم این چرا اومد اینجا؟ آقای سرمدی من معذرت می خوام من منظورم یکی از ما بود که بهم گفت ترسو. ببخشیدم این اومد اینجا. راستی حالا اینجا دوباره تبریک میگم. به شما و به تبسم حسابی تبریک میگم. دلم می خواد هرچه زودتر خبر حذف احتمالات منفی رو ازتون بشنوم. خاطر جمع باشید آقای سرمدی. تا خدا هست بنده هاش گرفتار هیچ احتمال منفی نمی مونن. بسپارید به خودش و به قول معروف بشینید و تماشا کنید.
شاد باشید.

درود! من یه بار دیگه پستت را با دقت خوندم و متوجه شدم که داری شوخی میکنی و تنز مینویسی، پسر جون مگه قرار نبود اول بریم حسینیه ناهار بخوریم و بعد از ناهار بریم کنار چشمه و استخر و چاه زوقالی؟ که ما سه نفر وقتی رفتیم حسینیه متوجه شدیم که خادم حسینیه مشغول بستن درب است و بچه ها به ما نارو زده اند و رفته اند کنار چشمه و ما هم از آن کوچه به سمت چشمه حرکت کردیم و نصف راه را رفتیم که متوجه شدیم که بچه ها داخل کوچه شده و دارند به حسینیه میایند و ما هم برگشتیم، این تغییر برنامه از طرف بچه ها باعث شد که کنار چاه زوقالی نرویم و نقشه ی شومی که برای شهروز و امیر کشیده بودم عملی نشه، تو اگه جرإت داری برای ۱۳ خرداد بیا تا بهت ثابت کنم که عدسی ۱۳ ساله کیه و چیکار میکنه! من برای اردوی مدیر چند بار قول دادم که شیطنت نکنم و کسی را نیش نزنم، حالا برای خرداد مرد میطلبم که نترسه و بیاید تا حسابی حال کنیم!

دوباره سلام عدسی! اون که آره ولی یکی دو بارم فکر کنم، اشتباه رفتی. بدون که من همیشه با تو شوخی میکنم. و با هر کسی که بدونم اهل شوخیهیادته یه بارم تو صندلی داغی که برا خودت راه انداخته بودی، بات شوخی کردم و تو ناراحت شدی و بعد من بهت توضیح دادم. الانم برای پریسا و شهروز کمین کردم…
اگه اومدم حتما. بچرخ تا بچرخیم. خخخخخ

درود! من در اردو رعایت کردم که کسی را بجز یکی یا دو نفر در طالار اندیشه زندانی نکردم، واقعا حق تو بود که رعایت نکنم و زندانیت کنم، باور کن یکی را زندانی کردم و تهدید کرد که شیشه را میشکند ولی وقتی آزادش کردم متوجه شد که اگر شیشه را هم میشکست جبران یک دقیقه زندانی بودنش نمیشد! خخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها

دیدگاهتان را بنویسید