خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خواهش میکنم به درد دل من گوش کنید.

سلام. حالتون خوبه؟ بعد از مدتها میخوام باهاتون درد دل کنم. درسته که شما من رو فراموش کردید. ولی من فراموشتون نکردم. تقریبً همه ی شما به خصوص اونهایی که از اول نابینا بودید چند سالی از زندگیتون رو با من گذروندید. من خیلی چیزها به شما یاد دادم. میدونم که تا خودم رو معرفی نکنم متوجه نمیشید که من کی هستم یا بهتره بگم چی هستم. چون انقدر فراموشم کردید که نتونید حدس بزنید من چی میتونم باشم. بچه ها منم. دوست خوب دوران کودکی شما. من یه لوح حسابم. دارم از انتهای یه کمد توی یه کارتون که سالهاست کسی بهش سر نزده با شما حرف میزنم. یادش به خیر. یه زمانی اگر من نبودم خیلی لنگ میموندید. اما الآن سالهاست که من دنیای بیرون از این جعبه ی دربسته رو تجربه نکردم. یادتونه اون موقعها من چه قدر به شما کمک میکردم؟ یادش به خیر چه دورانی بود. همتون سر زنگ ریاضی تو کلاسهای دبستان و گاهی راهنمایی از ما استفاده میکردید. ما به شما کمک میکردیم تا یاد بگیرید که دو دوتا میشه چهارتا. سه پنجتا میشه پونزدهتا. بیست از سی کوچکتر است و خیلی چیزهای دیگه. خیلی وقتها شما با ما سرگرم میشدید و با مهره های ما شکلای مختلف درست میکردید. همتون عاشق این بودید که مهره های ما رو جمع کنید و اگر کسی مهره های بیشتری داشت یعنی خیلی زرنگ بوده. خیلی وقتها سینیهای ما رو که دوتیکه بودن رو میشکستید. بعضی وقتها از قصد و بعضی وقتهاهم ناخواسته. ولی به هر حال میشکستیم و شما هم خیلی از شکستن ما ناراحت نمیشدید. چون نمیتونستید درد کشیدن و اشک ریختن ما رو ببینید. خیلی وقتها ما مهره هامون توی سوراخهامون گیر میکرد. تا بخواید درش بیارید بیچارمون میکردید. خیلی وقتها تو خونه وقتی که ما روی زمین بودیم پاتون رفته روی ما و شکستیم. ولی ما برای این که دل شما نشکنه نمیذاشتیم شما درد کشیدنمون رو بفهمید. چه شکلهایی که با ترکیب مهره های معمولی و جبری ما درست نمیکردید. ما هم همبازی شما بودیم و هم تو درساتون بهتون کمک میکردیم. اما حالا چی. حالا ما کجاییم. اصلً هیچوقت تو این سالها به ما و خاطراتتون با ما فکر کردید؟ من توی این کارتون دربسته چیزی به جز خاطراتم ندارم که باهاش دلمو خوش کنم. راست میگن اونهایی که میگن قدیما خیلی زندگیها صمیمانه تر و راحتتر بوده. اون موقعها همه به هم محبت میکردن. هر کس اگر برای کسی کاری میکرد با دل و جون میکرد. خیلی وقتها معلمای شما با من زدن توی سرتون. ولی من ناراحت نمیشدم. چون میدونستم که دلشون براتون میسوزه و دوست دارن شما پیشرفت کنید. من الآن افتادم یه گوشه و دارم خاک میخورم. ولی خیلی از شماها که با من دوست بودید الآن برای خودتون کسی شدید. خوشحالم. گِله ای هم ندارم. فقط میخواستم بدونید که به یادتون هستم. هرچند که شما فراموشم کردید. فقط یه آرزوی دیگه دارم. اون هم اینه که اگر یک بار دیگه هم که شده از توی این کارتون بیام بیرون. گَرد و خاکمو بگیرن و من رو به دستان کوچولوی یه کودک بسپارن تا دنیامو با دنیای ساده و کودکانش تقسیم کنم. دوست دارم یه بار دیگه مفید باشم. دوست دارم یه بار دیگه بچه ها باهام بازی کنن. دوست دارم دور و برم شلوغ باشه. ولی حیف. حیف که فکر نکنم این آرزوم هیچوقت برآورده بشه. آخرش یه روز میدونم که میرم قاتی زباله ها و میرم توی دستگاههای بازیافت و … خوب دیگه. خیلی دلم گرفته بود. گفتم بیام یه خورده درد دل کنم. اشکام توی سینیهام جمع شدن و منتظر پایین اومدنن. فقط اگر هنوز من رو به عنوان یه دوست قدیمی قبول دارید این حرف من رو فراموش نکنید. هیچوقت گذشتتون رو فراموش نکنید. کسانی که باعث پیشرفتتون شدن رو فراموش نکنید. حتا اگر موجودات بی ارزشی مثل ما لوح حسابها بودن. ما که دیگه تموم شدیم. ولی کسانی مثل دوستان قدیمیتون که ازشون بیخبرید یا معلمهای دوران مَدرِسَتون همیشه تو فکرشون میگذره که آیا شاگردهامون رو که حالا به جایی رسیدن یا دوستامون که باهاشون کودکی کردیم رو یه بار دیگه میبینیم؟ یه خورده از دنیای ماشینی اسکایپ و فیسبوک و رایانه و دود و آلودگی فاصله بگیرید. برید به بچگیهاتون. اگر از اون دوران نواری دارید بذارید و گوش کنید. خیلی خوبه که بعضی وقتها امروز رو فراموش کرد و بچه شد و بچگی کرد. انقدر دوست دارم صاحبم منو از توی کمد دربیاره و یه بار دیگه باهام بازی کنه. ولی مثل این که اصلً یادش رفته که من هستم. خوب دیگه من باید برم. راستش دیگه نمیتونم جلوی گریمو بگیرم. دوستتون دارم. تصویر شما توی ذهن من هنوز همون بچه کوچولوی شیطونه. من این تصویر رو با دنیا عوض نمیکنم. شاید مسخره باشه که یه لوح حساب براتون آرزوی موفقیت و خوشبختی کنه. ولی من این کار رو میکنم. خوشبختی حق شماست. پس خوشبخت و موفق باشید. شاید برای همیشه خدانگهدار کوچولوهای نازنین من.

۴۰ دیدگاه دربارهٔ «خواهش میکنم به درد دل من گوش کنید.»

سلام.
ببخشید دیر رسیدم. اینترنتم یا قطع بود یا از بس یواش بود به حلزون می گفت جت. هنوز هم تقریبا همینطوره. اینجا هم که بسته بود و خدا رو شکر که باز شد. خیلی دلم گرفته بود از نبودنش.
بگذریم.
لوح حساب. یادش به خیر. بچگی ما لوح حساب به اندازه کافی نبود. یادمه۱بزرگش رو سر کلاس داشتیم که من و یکی دیگه با هم روش کار می کردیم و همیشه هم دعوامون می شد. از اون ها که۲تا سینی داشت. یادم هست من از عشق مهره بازی کردن و شکل درست کردن با مهره هاش هرچی زور توی ذهنم بود می ذاشتم تا زود تر تمرین هام رو حل کنم و وقت اضافه بیارم و تا بقیه برسن من بازی کنم. دورانی بود. یادش به خیر.
سال ها پیش من لوح حساب هام رو بخشیدم به مدرسه ای که بچه های نابینا داشت. کاش به دردشون خورده باشه.
الان من لوح حساب ندارم ولی ای کاش داشتم تا بعد از خوندن این پست می رفتم درش می آوردم. گرد و خاکش رو پاک می کردم. نوازشش می کردم و روش می نوشتم و مثل گذشته ها باهاش بازی می کردم. خدا می دونه چقدر دلم می خواد.
بله من دیگه لوح حساب ندارم ولی لوح حساب هایی در دسترسم هستن که هرچند مال من نیستن ولی می تونم برم چند لحظه از داخل کمد درشون بیارم و به هوای بچگی های شیرینم باهاشون بازی کنم.
واقعیتش پیش از گیر کردن لولای در محله که این پست رو خوندم همین فرداش رفتم این کار رو کردم. هرچی دلتون می خواد بهم بخندید ولی من اون روز حسابی با لوح حساب داخل اون کمد بد منظره بازی کردم و خیلی هم بهم خوش گذشت. کاش باز هم فرصتش برام باشه.
ممنون از پست قشنگ شما که۱مورد به آرشیو من اضافه کرد.
منتظر بعدیش هستم. می خوام ببینم بعد از ماشین ها و عصا و لوح حساب این دفعه نوبت کیه.
ایام به کام.

سلام پریسا. ممنون از لطف بیکرانت. راستش من یه لوح حساب داشتم که چند سال پیش یکی از دوستام ازم خواست تا بدمش بهش تا برای یه نفر توی انگلستان بفرستتش. هنوز هم نفهمیدم که اون بنده ی خدا اون سر دنیا لوح حساب میخواست چی کار. خلاصه کلی یه دفعه دلم براش تنگ شد و تصمیم گرفتم این پست رو بذارم. فقط نوشتم و هیچ منطق و اصول نوشتن رو به طور ارادی رعایت نکردم. امیدوارم آب رو ریزی نکرده باشم. موفق باشید.

ای لوح حساب عزیز، من اگر میدانستم که تو در کدام کمد این گونه محزون از یادها رفته ای به دنبالت میگشتم و تو را به کلاس می آوردم. تو قطعا یکی از لوح های حساب قدیمی هستی و اگر هر یک از دانش آموزانم توفیق حساب کردن با تو را پیدا میکرد، حتما به خود میبالید. راستی نگفتی هنوز آن مهره های سربی با کیفیت را هم به همراه داری یا نه؟ دلم میخواهد تو و چند تا از هم دوره ایهایت یک روز از پنجره باز ، به کلاسمان بیایید و همچون پرنده خوشبختی روی میزها جا خوش کنید. دیگر تحملم از درد سرانگشتان کوچک شاگردهایم به خاطر کیفیت بسیار پایین این مهره ها که خدا میداند از چه موادی و یا در چه قالبهای غیر استانداردی تولید میشوند، به پایان رسیده است. بیشتر سوراخهای لوحها هم مسدود هستند و…
نمیدانم. گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست.
راستی اگر جایگزینی مناسب برای لوح حساب و مهره وجود دارد و کسانی از آن استفاده میکنند، ممنون میشوم که ما را نیز در جریان قرار دهند.
سپاس.

سلام.
آخی! چقدر جالب از زبان یک لوح حساب،نوشتید.
من هم یادمه وقتی کوچولو بودم و با لوح حساب کار میکردم به محضی که تمرینی رو اشتباه حل میکردم یا از دست معلم و مشق هاش عصبانی میشدم،دق و دلیم رو سر این لوح بیچاره خالی میکردم و با مشت،میکوبیدم تو سرش،این بیچاره هم میشکست و دستم رو با مهره هاش که تیز بود زخمی میکرد.
من اصلا نمیدونم الآن لوح حساب دارم یا نه؟
باید برم بگردم ببینم پیداش میکنم،البته بیچاره شکسته،از همون ضرباتی که من بهش زدم.

با خواندن مطلب مثل همیشه زیبای شهروز عزیز, این سؤال به ذهنم خطور کرد که دانشآموزان امروزی چگونه ریاضی یاد میگیرند, که البته خانم جوادیان که ظاهرا معلم هستند تا حدودی جواب دادند اگر معلمین دیگری در گروه هستند یا افرادی اطلاعات بیشتری در این مورد دارند لطفا بفرمایند که امروزه دانشآموزان چگونه ریاضی یاد میگیرند, آیا همچنان همان لوحهای حساب هست که به گفته خانم جوادیان کیفیت خوبی هم ندارد؟
در اینجا میخواهم از فرصت استفاده کنم به معلمین توصیه نمایم که در ریاضیات سختگیر باشند ما که از ریاضی فراری بودیم اما امروز میفهمیم که چه درس با ارزشی بوده چقدر برای فعال و خلاق شدن ذهن مفید است. لطفا این درس را جدی بگیرید. کاش این امکان وجود داشت که افرادی مثل ما هم که سالیان درازی است از مدرسه و درس خداحافظی کرده ایم باز میتوانستیم ریاضی بخوانیم و یاد بگیریم مخصوصا مسئله حل کردن که چقدر فرحبخش است چون باید فکر کنی و رابطه چند موضوع را بدست آوری. راستی چند روز پیش به خانه ریاضیات اصفهان یا همان موج نور رفتم متوجه شدم که دارند کتاب ریاضی ضبط میکنند, از جواد عزیز خواستم که مقداری از درسهای ضبط شده را برایم پخش کند, ایشان هم این کار را کرد دیدم معلم همانطور از روی کتاب میخواند و میرود, به آقای رضایی گفتم که اینجور ریاضی ضبط کردن به درد نمیخورد, شیوه مناسب این است که گوینده فرض کند که در کلاس است و واقعا دارد مستقیم با دانشآموزان حرف میزند و سعی میکند هر موضوعی را به آنها تفهیم کند یعنی به معنای واقعی تدریس کند نه اینکه بخواند و رد شود. سالها پیش دبیری برای ما آمار ضبط کرده بود من پس از این همه سال درسهای ایشان را فراموش نکرده ام و این سبب شده که از آمار خوشم بیاید, واقعا باید از آن دبیر که با نابینایان هم هیچ آشنایی قبلی نداشت, الگو گرفت. آقای رضایی گفتند که به خانم منتقم خواهند گفت ولی می دانم که این دست ایشان نیست و انجمن باید بگوید که خواننده چگونه بخواند یا تدریس کند, لذا اینجا از شما عزیزان و بویژه مجتبا میخواهم که خوب به نظر من فک کنند و چنان چه آن را مفید یافتند عمل نمایند.
شرمنده که طولانی شد.

درود. من همیشه تو رو یادم هست ای لوح حساب. به خصوص این رو همیشه یادم هست که چون تو بزرگ بودی و توی کیفم جا نمیشدی, یک روز با یه چاقوی داغ از وسط به دو قسمت مساوی تقسیمت کردم. برای خودم و دوستم شدی دوتا لوح حساب.

ببین لوح عزیز حق با توست ولی خودت رو هم بکشی من دلم نمیاد تو رو بدم به یکی آخه خیلی دوستت دارم و کلی باهات خاطره دارم تازه کلی زحمت کشیدم مهره هات رو جمع و جمع و جمع و زیاد و زیاد کردم و خب نمیشه بدمت به یه کی دیگه حالا که موندی خونه قبلی ولی خب بهت قول می دم اگه گذرم اون طرفها افتاد بیارمت اینجا بذارمت یه جای دم دست هرزگاهی باهات یه جمع و تفریقی بزنم یا یه خونه ای درختی ماشینی چیزی بکشم تا یه کمکی دلت وا شه …

یادمه کلاس پنجم که بودم توی یه زنگ ریازی ۵۰ یا ۶۰ تا از مهره های بچه ها رو برداشتم ولی کسی نفهمید.
بچه بودم دیگه. هِهِهِهِهِهِهِهِهِ!!!!!!!!
در کل یادش بخیر دوتا لوح حساب شکستم ولی کار خوبی کردم چون یکی از بچه های کلاسمون لوح حساب نداشت و من براش تولید کردم
بچگی کجایی

درود
منم دادمش نمیدونم به کی یعنی انگار دادمش به مشاورم ببره واسه یه بچه ها
ولی من که همیشه خاطره بدی دارم از لوح حساب آخه من از دوم راهنمایی رفتم مدرسه ی عادی همش امتحانم سه برابر بچه ها طول میکشید تازه میزها کوچیک بودن جاش نمیشد پخش کلاس میشد بایدبچه ها مهره هاشو جمع میکردن
ولی واقعن خیلی جالب بود چقدر تلاش میکردیم مهره هامون زیاد بشن دو نوع بودن یه سری ساده یه سری پرانتزیها
بعدش که اون مهره های پلاستیکی بی کیفیت اومدن زیاد کسی تلاش واسه جمعآوری مهره نمیکرد
آهان خاطره!!
کلاس دوم دبستان که بودم چون جمع اعداد دو رقمیرو یاد نمیگرفتم یه خانمی که فامیلش کچوئی بود دست منورو مهره اونم رو قسمت ۰ ۹ فشار داد ولی انصافا تأثیر داشت خیلی خوب یاد گرفتم
ناگفته نمونه اون خانم خیلی خوش اخلاق و واسه ی همه ی بچه ها خاطره ساز بود

سلام زهره. راست میگی همیشه سر مهره های فلزی جنگ بود. این مهره های جبری یا همون پرانتزی هم نمیدونم چی بودن که همه دوست داشتن بیشتر ازشون داشته باشن. خودم هم همینطوری بودمها.جالبش اینجاست که لوح حسابها رو توی مدرسه ی ما اول سال میدادن و آخر سال میگرفتن تا سال بعد بدنش به یکی دیگه. این سینی شکسته هاش به هر کس میرسید بدبخت باید مهره هاش رو همینطوری میریخت روی میز که دائم میریخت که چه دسبردها که بهشون نمیزدیم.

سلام
مثل همیشه جالب و خواندنی بود.
یادش بخیر لوحه حسابهای دوجوری رو من دیدم تو پست قبلی که پرید دربارش نوشتم همونایی که لوح مربع شکل بودن با مهره های مکعبی اونا هم جالب بودن اما نزدیک کردن دست بهشون کمی دقت و احتیاط میخواست که هرچی نوشتی یهویی نپره.

زهره جان خانم کچویی معلم من هم بودند یادش بخیر. وقتی تو کامنتت اسمشون رو دیدم خیلی خوشحال شدم آخه من خیلی خیلی دوسشون داشتم.
اگر جایی ایشون رو دیدی سلام منو هم بهشون برسون.

سلام خانم شفیعی. درست میگید توی اون پست فرموده بودید. من اون لوحها هم یادمه. ولی فقط توی پیشدبستانی یه چیزهایی باهاش بهمون یاد میدادن. ولی خیلی خاطره ی موفقی ازشون نداشتم که اینجا بنویسم. به هر حال ممنون.

سلام دوستان. آقا من نگران شدمها. اینجا ظاهرً پست بی اعصابها شده. خانم بشارت خب لوح حساب بدبخت چه گناهی کرده بوده آخه. به اون رحم نمیکردید به دستاتون رحم میکردید. خانم جوادیان همین لوح حسابها هم یه زمانی به تعداد همه نبودن. عموجان. یه کتاب هم درباره ی نقاط ضعف سیستم آموزشی ایران بنویسیم باز هم کمه. فروغ این هوش زیاد رو توی درسات هم داشتی؟ خداییش توی اون سن از کجا فهمیدی باید لوح زبون بسته رو با چاقوی داغ نصف کنی؟ علی من خودم مهره هایی که میریخت زمین و یادشون میرفت بردارم رو جمع میکردم. خودش کلی شد. نخودی فکر کنم مهربونترین کامنت رو شما و پریسا گذاشتید. خداییش نقاشی هم روی لوح حساب خیلی حال میده. امین داداش شما احتمالًپدر یا اقوام نزدیک ماهیفروشی ندارن؟ البته همه ی پرسپلیسیها باهوشنها خیلی چیز عجیبی نیست. بچه ها از این به بعد برای صرف جویی در وقت شما عزیزان کامنتها رو چندتا یکی جواب میدم تا راحتتر بخونیدشون. اگر با این روش مخالف بودید بهم بگید تا تک تک مثل پستهای قبلی جواب بدم. موفق باشید.

سلام. چشم. اصلً یه کاری میکنیم. هر کس مایله که کامنتش رو جداگانه جواب بدم بهم اطلاع بده که این کار رو براش انجام بدم کسایی هم که این موضوع براشون مهم نیست رو هم چندتا یکی با هم جواب میدم که نظر هر دو گروه لحاظ بشه. در کل یکی بگه من این وسط چی کار کنم. ولی خداییش عجب بچه های خشنی بودیدها. یکی که برای لوح حساب بدبخت چاقو کشیده. یکی کیسه بکسش کرده. یکی میگیره میشکندش تا با دوستش نصفش کنه. مگه بستنیه آخه. خانم بشارت الآن شما در این مواقع این دق دلیتون رو سر چی یا کی خالی میکنید اونوقت؟

سلام شهروز.
پسر تو فوق العاده ای.
ممکنه تو منو یادت نیاد ولی من خوب میشناسمت.
زمانی که من سالهای اول مقطع ابتداییم رو تو شهید محبی میگذروندم تو اواخر راهنمایی یا اوایل دبیرستان بودی.
راستش وقتی عنوان پستتو دیدم فک کردم یکی از پستاییه که حرفای تکراری ما به بهزیستی رو تکرار میکنه.
واس همین هی پشت گوش مینداختم خوندنشو.‏ اما از اونجایی که من همه ی مطالب این محله رو بلاخره میخونم یه دفعه آروم در این اتاقو باز کردم و خیلی بیسر و صدا اومدم تو که آروم برم بیرون و کسی هم متوجه نشه.
همینجوری که آروم از لای در میومدم تو یه هو این لوح خان حساب سلام کرد.‏ راستش اول نشناختمش.‏ آخه میدونی خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم.
با اینکه لوح حسابمو حسابی فراموش کرده بودم ولی یادم نمیاد زمانی که بهم کمک میکرد خواسته یا ناخواسته بهش آسیبی رسونده باشم.
نوشتت واقعا حرفه ای و قابل تحسینه. جدا ممنون که وقت گذاشتی و زحمت کشیدی.‏ یعنی واقعا دمت گرم.

سلام مسعود. بابا بزرگ شدیا. خداییش چه زود میگذره. فامیلیت رو یادم نمیاد ولی تقریبً شناختمت. اگر دوست داشتی فامیلیت رو بگو تا از خماری دربیام. دست از سر این بهزیستی هم بردار. زندگیتو بکن بابا.

درود! من که در مجتمع توانبخشی شهدای هفتم تیر اصفهان کریستوفل قدیم بودم چه خاطراتی دارم! لوح حساب فلزی سینی دار،‏ لوح حساب کاچویی ‏۲سینی بزرگ،‏ لوح حساب کاچویی بدون سینی،‏ فکر کنم رنگشون زرشگی بود،واقعا زرشگ!‏

سلام آقا من مخالفم
من یه کامنت میذارم ده بار میام سر می زنم ببینم کی چی جوابم رو داده یا حتی در مورد کامنت های بقیه دوستان همین حس رو البته یه کم کم رنگ تر از کامنت های خودم دارم، هرکی مخالفه نه یعنی موافقه خوب نخونه تا وقتش هدر نره ….

باشه ولی کاش اسمتو گفته بودی حالا سحرو از کجا پیداش کنم
به هرحال که خوشحال شدم
ولی عجب ذهن منو درگیر کردیا

من یه نکته ی خیلی خوب یه بار از تو یاد گرفتم گفتی اول مرغ به وجود اومده بعد تخم مرغ آخه همیشه واسم سؤال بود
مرسی

خداییش دیدید لوح حسابها چه قابلیتهایی دارن. کلی از بچه ها با هم دارن آشنا میشن. مسعود که منو پیدا کرد، من قراره بفهمم مسعود کدوم مسعوده، امین قراره مسعود رو دوباره پیدا کنه، زهره قراره سلام خانم شفیعی رو به معلم قدیمیشون برسونه، زهره از آقای شفیعی راننده ی سرویس مدرسشون یاد کرد، زهره با خانم شفیعی قراره از طریق خانم مرادی که خانم شفیعی میخواد چگونگی دسترسی زهره به ایشون رو بهش بگه آشنا بشه. خداییش توی کدوم پست این محله چنین اتفاقی افتاد. آقا اگر یکی از این وقایع ذکر شده هم اتفاق بیفته من از ته دل خوشحال میشم. چون باعث نزدیکتر شدن بچه ها به هم شدم.

درود! و هزاران درود!هاهاهاهاهاهاهاها بنده تصمیم دارم اینجا یه شیطنت بزرگ بکنم! اولا شهروز جان بنده یه لوح حساب بیشتر ندارم! فقط شکلهای مختلف را که دیده بودم بیان کردم تا بقیه یادشون بیاد،‏ که مکعبی را فراموش کرده بودم،‏ که دوستان گفتند! آهای شهروز اگه زیادی شلوغش کنی دوباره محله یه جورایی میشه! یه روز دیگه شلوغ کردی مادربزرگ اون بنده خدارو کشتی! حالا روکی نظر گذاشتی؟! آهای قاطل اگه دیگه در این محله اتفاقی افتاد وای بحالت! و اما شیطنت بعدی دخالت در کار خانمها فکر کنم رقیه باشند! اگه درست حدس زده باشم جایی خودشان را ر شفیعی معرفی کرده اند!! حالا همه ی خانمها در یک اردو جمع شوید و با پاشنه ی کفش بر سر پژو بزنید!‏

راستی یادم رفت این رو هم بنویسم.
من خیلی وقته که دست از سر بیموی بهزیستی برداشتم.
واس همینم بود که نزدیک بود این پست ارزشمندو از دست بدم.
پنجشنبه ی هفته ی پیش میرفت که هشتمین سالی که پامو ‏ تو بهزیستی نذاشته بودمو جشن بگیرم که از طرف یه مؤسسه ی خیریه که باهاشون همکاری میکنم بهم زنگ زدن گفتن پاشو برو بهزیستی که یه آقایی اونجا ماشین پرکینزای ما رو تعمیر کرده.‏ برو ببین این بار کجاشونو خراب کرده.
هیچی دیگه اینم ۰‏ شد.

سسسسسسسسسسسلام ببخشید من دفعه اولممممه تتتتتتو این ممممحله چچچچچچیز ممممینویسم آخه مممممن للللللللکنت زززززززبان دارم،‏ ددددددددددیدم اینجا ششششششششششلوغه اووووووومدم ببینم چچچچچچچچچه خخخخخبره.

درود! شهروز جون چه خبر شده؟! یه بار مینویسی : اعوز بالله! یه بار دیگران را بمن ربط میدی؟!آهای عدسی که ادعا میکونی تازه وارد این محله شدی!نیازی به عذر خواهی نیست: چرا نام قبلی منو کشرفتی؟! آخه من که تازه وارد این محله شده بودم با نام عدسی بودم! ولی عدسی با رمزش پرید! پس از چند روز با نام خودم و شیطون رانده شده وارد محله شدم! ببین دوست عزیز یه محله دوتا شیطون نیاز نداره! عزیزم برو گلیمتو جایی دیگه پهن کن داداش!.

سسسسلام! با توجه به اینکه میدونم کسی به این کوچه سری نمیزند:‏ آیا بالاخره زهره خانم شفعی را شناختند یا اسمی که پژو گفت درست بود؟! باباجان به همه ی کوچه های قدیمی محله هم سر بزنید،‏ اگه سر نزنید دوباره شهروز مجبور میشه در باره ی کوچه های قدیم محله پست بنویسه ها!بیایید بخاطر سبک کردن کار شهروز هم که باشه به این کوچه های قدیمی سری بزنید!‏

دیدگاهتان را بنویسید