خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

رمان الهه ناز من

سلام دوستای خوبم.
خوبین؟
از نظراتتون توی پست قبلیم واقعا متشکرم.
ببخشید که نتونستم بهشون جواب بدم. اخه وقتی همه فیلد هاش رو پر می کنم و ارسال دیدگاه رو می زنم یه چیزی مثل:Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA. می اد و نمی زاره جواب نظراتتون رو بفرستم.
خب امروز اومدم با یه رمان که یه قسمته.
اسمش الهه ناز من هستش.
نویسنده اش: سارا.ص ِ.
خلاصه رمان:الهه یه دختر 19 سالس که چند شب پیش براش خواستگار اومده اما اون یه عشق پنهانی 3 ساله داره…

و باعث میشه اون از عشقه سه سالش بگذره…
شما دوستان خوبم می تونین برین ادامه مطلب و این رمانو بخونین.
پس خداحافظ تا فرصت بعد
××××××××××

قدم هامو آروم آروم بر میداشتم. خیلی به خونه ی سارا نزدیک بودم اما دوست داشتم تنها باشم.از تنهاییم لذت ببرم مزاحمی نداشته باشم.اما…سارا دوست صمیمیم بود که برام مثل یه خواهر بود.از اون موقع که کوچیک بودم و سر عروسک دعوامون میشد.باز سارا زود منو تو آغوشش میگرفت و عروسک مال من میشد.خیلی وقته دیگه از اون روزا میگذره از اون روزایی که با سارا رو پله ها وسایلمونو میچیندیمو به قول بچه های امروزی همسایه بازی میکردیم.خیلی دوست داشتم به اون روزا برگردم اما افسوس.هوای پاییزی بود و نسیم خنک صورتم رو نوازش میداد.حال دختری بودم که تازه میخواد به سن قانونی برسه.دختری که با بودن توی یه خانواده مذهبی همه چی براش محدود بود .اما من به همینم راضی بودم.ساعت حدودای 5 بعد از ظهر بود که رسیدم دمه خونه ی سارایینا دختر خاله خودم که خیلی دوسش دارم.دستامو از تو جیبم درآوردمو زنگ خونه رو فشار دادم.سارا گوشی رو برداشت و گفت بله؟_منم سارا الهه!_بیا بالا عزیز دلم!در رو باز کرد از چن تا پله رفتم بالا تا به در ورودی رسیدم!باز همون تی شرت سفیدی که برای تولدش خریده بودم رو تو تنش دیدم!سلام کردم و تا به در ورودی رسیدم سارا منو کشید تو ی خونه و به آغوشم کشید ._وای دلم برات خیلی تنگ شده بود الهه!_منم دلم برات تنگ شده بود.خب معلومه دیگه بعد یه ماه دوری دل تنگ میشه دیگه._آره بی معرفت یه زنگم نمیزنی از دلتنگی دراریمون؟_شرمنده یه کم اوضاعم خوب نبود._حالا فردا تولد میگیری؟_آره چرا که نه!با مامان حرف زدم._چی شده چرا ناراحتی؟الهه؟_هیچی ولش کن._بگو باید بدونم چته انگار فردا تولده 18 سالگیته ها؟_بخوره تو سرم این تولد 18 سالگیم!خاله سمانه مامان سارا اومد و من حرفمو قطع کردم!خاله خیلی شیک پوش بود و لباسایی با رنگای جیغ میپوشید که من این استایلشو خیلی دوست داشتم!خاله با لبخند به استقبالم اومدو گفت:_به به الهه جون چطوری خاله خوبی؟_سلام خاله خوبم مرسی!_بابا کجا بودی این سارا مارو دیوونه کرد از بس گفت الهه الهه!مخم درد گرفت نجاتم دادی!_هه خاله نترس الان دیگه اومدم آدمش کنم!سارا گفت:_یکی باید خودتو آدم کنه که عین برج زهر مار نشستی نمیشه با یه من عسلم خوردت!_وا کجا من عین برج زهر مارم؟_معلومه خودتو به اون راه نزن جلو مامان چیزی نمیگی.زدم به دستش که حرفشو قطع کنه!خاله سمانه که فهمیده بود مزاحمه خودش گفت که من میرم به کارام برسم!سارا داشت از خنده میترکید!وقتی خاله رفت تو آشپزخونه خنده ی بلندی سر دادو گفت:_وای الهه قیافت دیدنی بود وقتی این حرفا رو گفتم!_گمشو باشه از الان دوباره شروع کردی به حال گیری نه؟_آره مثل قدیما هی جووونی!سارا یه سالی ازم بزرگتر بود و تازه پا به سن 19 سالگی گذاشته بود!دستمو گرفت و برد توی اتاقش!وای هیچ تغییری نکرده بود همون اتاق دختر خاله ی خودم که هر وقت میومدم خونشون میدوییدیم تو اتاقو وسایلایی که تازه گرفته بودو نشونم میداد!چقد زود گذشت با دیدن اتاق سارا خاطره هام تازه شدن…!_الهه چی شدی؟_هیچی یاد بچگیهامون افتادم!_یادته هنوز؟_پ ن پ آلزایمر گرفتم یادمه دیگه یه حرفایی میزنیا!_راست میگی حرف چرتی بود!_حالا نگفتی چرا اعصابت خورده؟چرا انقد کلافه و ناراحتی؟_دیگه تموم شد.یاد چن ساعت قبل میفتم که داشتم از مترو برمیگشتم.مهراد رو دیدم که داشت با شاخه گلی به سمتم میومد.چقد امروز روز تلخی بود.زمانی که بهم دست دادو بهم گل رو داد.مهراد دوست دوران بچگیم بود از بچگی با هم بزرگ شده بودیم یعنی منو سارا و مهراد با هم بزرگ شدیم مهراد پسر آقای سعادتی بود دوست صمیمی و شریک پدرم!چقد نگاهم نسبت بهش سرد بود!انگار من اون الهه نیستم!آتیش عشق من نسبت به مهراد کم شده بود!مهراد خودش رو به اون را میزد که منو اتفاقی دیده اما گلی که بهم داد همه چی رو انکار میکرد!من هیچی بهش نمیگفتم!جز سکوت جواب دیگه ای نداشتم!بهم گفت الهه من اینجا تو این شلوغی جای مناسبی برای حرف زدن در مورد خودمون نیست!من متعجب بودم مهرادی که میشناختم اون نبود اون پسر مغرور که حتی در مورد خودشم با کسی حرف نمیزد!اونم عوض شده بود!با بی اعتنایی از کنارش رد شدم!_الهه وایسا!جوابی ندادم آخه جوابی نداشتم بدم!_جون عشقمون وایسا!وقتی این کلمه رو گفت تمام وجودم گر گرفت اما دستام یخ زده بود!وایستادم چون عشق من نسبت به مهراد یه عشق واقعی بود نه یه هوس!_یعنی انقد ازم بدت میاد؟_نه چرا؟_آخه نگاهت عوض شده سرد شدی بی تفاوت شدی!_نگاههای من سرد شده به خودم مربوطه!_تو اون الهه چن روز پیش نیستی!چه جوری میتونستم بهش بگم که …تو این چن روز که نبوده چه اتفاقایی افتاده که همه چی رو عوض کرده… چه جوری میتونستم بهش بگم شب گذشته برام خواستگار اومده!با منومن جوابشو دادم.._خب آره!_چرا الهه ؟_میشه بریم بیرون از این جا حرف بزنیم؟_آره!من جلو جلو راه افتادم مهراد سعی میکرد با من قدم برداره !از پله های مترو بالا رفتیمو از مترو اومدیم بیرون!انقد توی فکر بودم متوجه تیغ گل که رفته بود تو دستم نبودم!از مترو که اومدیم بیرون مهراد دستمو گرفت. هیچی نمیتونستم بگم چون انگار عصبانی بود!انگار زبونمو دوخته بودن!انقد دستمو محکم گرفته بود که دردم گرفت گفتم:_مهراد داری چی کار میکنی دردم گرفت یواش تر؟وایساد توی پیاده رو دستمو ول کردو گفت اینو باید تو بگی؟اینکه تو این چن روز چی شده که با من سرد شدی چی شده که انقد حرفای بی روح و بی معنی میزنی؟چیزی شده؟واقعا حرفاش درست بود من اون الهه سابق نبودم!ناخودآگاه اشک تو چشاش جمع شد!اما مقاومت میکرد که بغضش نترکه!دستمو گرفت و گفت:_الهه به خدا دوست دارم بفهم اینو!دلم لرزید دست خودم نبود گریم گرفت._مهراد…_جانم؟_ما به آخر خط رسیدیم!الهه ی تو دیگه نمیتونه پیشت باشه!_الهه جان چی شده نگو اینو تو به قول داده بودی که تا مرگ پیشمی!_آره انگار دیگران نمیذارن سر قولم بمونم!_یعنی چی؟_برام خواستگار اومده…تا اینو شنید دستمو ول کرد و با کف دستش زد رو پیشونیشو تکیه داد به دیوار و نشست رو زمین!متوجه نگاه های عابرانی که از کنارمون رد میشدن و کنجکاوانه منو مهرادو نگاه میکردن نمی شدم برام مهم نبود!_گفت الهه نگو که داری میری!نگو مهراد بی تو میمیره!نشستم کنارشو گفتم:_بلند شو بریم!_بگو نمیری؟سکوت کرده بودمو سرم پایین بود!بلند شدو آستین مانتومو گرفت و کشوند!تا اون موقع مهراد رو انقد عصبانی ندیده بودم!رسیدیم به پارکی که با مهراد خاطره ها داشتم!ماتم برده بود و به حرفایی که مهراد میزد توجهی نداشتم تا موقعی که وارد پارک شدیم رفتیم سمت درختی که خیلی آشنا بود آره همون درختی که روز اول آشناییمون با چاقو روش یادگاری نوشته بودیم!اول اسم منو اول اسم مهراد و به انگلیسی روی درخت حک کرده بودیم!و قلبی که وسطش بود عشقمونو نسبت بهم به رخ میکشید و با دیدنش سیلی از اشکام روی گونه هام جاری شد!مهراد گفت:_ببین نگاه کن!خوب نگاه کن !یادت اومد!کوش اون الهه ای که هر وقت منو نمیدید دلش تنگ میشد؟هان؟_مهراد منو تو رو خیلی دوست دارم خیلی بیشتر از هر چیزی که فکرشو بکنی!_خب الان مشکلت چیه خواستگاری که اومده؟_آره بابام موافقه!_الهه مهراد بی تو میمیره نذار بی کس بشم!یادته موقع فوت مامانم تنها کسی که بهش پناه بردم تو بودی!_میدونم عزیزم!_فردا خودم میام خواستگاریت !تقصیر خودت بود که گفتی بذار به سن قانونی برسم!بیا حالا که هنوز نرسیده دارن تو رو ازم میگیرن!_مهراد هر چی بوده بین ما تموم شده!_نگو…دیگه نتونست تحمل بیاره گریه کرد!رفتم سمتش اومدم اشکاشو پاک کنم گفت ولم کن تو اون الهه من نیستی اونی که هوامو داشت اونی که امیدی بود که من برم دانشگاه درس بخونم!آره از یه پسر 20 ساله که تمام امیدش از 17 سالگی من بودم چه توقعی داشتم!_دوست دارم پیشت بمونم اما…_اما چی پسره چیش از من بهتره هان؟_هیچیش!_بذار مردت بمونم قول میدم تنهات نذارم!دوست داشتم تنها مردی که خونه عشقو باهاش میسازم اون باشه نه کسی که حالم ازش بهم میخورد!_بابام چی؟؟_با بابام حرف میزنم فردا اول وقت میاییم خواستگاریت !لبخندی گوشه لبم اون رو مصمم تر کرد!بهش گفتم مهراد خداحافظ باید برم!_خداحافظ الهه من!اما طوری که صدامو نشنوه گفتم برای همیشه!دیگه نگاه به چهره اش نکردم!از پست بودنو بی توجهیم به مهراد از خودم که پا رو عشقم میذارم بدم میومد!سارا با شنیدن این حرفام ناراحت شده بود!بغلم کردو گفت الهه خیلی دوست داره مهراد تنهاش نذار!گفتم سارا من تموم شدم باختم ،عشقی که مهراد داره عشقی پاکه!من چی بجای اینکه باهاش بمونم دارم دل به یه زندگی میدم که اصلا دوسش ندارم!_خب به بابات بگو دوسش داری حتما کمکت میکنه!اشکام روی شونه های سارا ریخت!سارا صورتمو بالا گرفت رو گفت گریه میکنی؟_پ ن پ!بعد هردومون خندیدیم!وقتی با سارا بودم احساس امنیت میکردم!به حلقه ای که توی دستم بود نگاه میکردم!موقعی که با مهراد حرف میزدم در آورده بودمش نباید میگفتم خواستگار اومده باید میگفتم که.سارا گفت این حلقه رو مهراد داد؟_نه اینو نشونمه برای غریبه!_الهه؟_به خاطر همینه که میگم دیگه تموم شد!سارا از ناراحتی از اتاق بیرون رفت به بهونه اینکه چیزی بیاره تا بخوریم!گوشیم زنگ خورد برداشتم به صفحش نگاه کردم ببینم کیه…
وقتی به صفحه گوشی نگاه کردم انگار دوباره زندگیم تکرار میشد شماره مهراد رو گوشیم افتاده بود!وای خدایا چی کار کنم!چی کار میتونستم بکنم یا باید برمیداشتمو همه چیو بهش میگفتم یا که جوابشو نمیدادمو …به هر حال گوشی تو دستم میلرزید دستام سرد شده بودن!منی که همه چیم مهراد بود همه کسو کارم مهراد بود!همه ی زندگیم!اشتباه کردم خودمو هیچوقت نمیبخشم!داشتم خودمو سرزنش میکردم که بدنم شروع به لرزش کرد …خودمو تونستم کنترل کنم تا به حال این جوری نشده بودم!کاش مهراد به مسافرت نمیرفت …شاید اگر نمیرفت الان کنارش بودم!یادم رفته بود به مهراد بگم فردا تولدمه …وای انگار یادم رفته بود حالا من مال یکی دیگه ام!منتظر بودم خودش خسته شه و قطع کنه اما ول کن نبود!سارا با سینی چایی و میوه اومد توی اتاق !گوشیرو برعکس روی تخت گذاشتم طوریکه صفحش مشخص نباشه و سارا متوجه زنگ خوردن گوشیم نشه!سارا تا منو دید گفت:_الهه حالت خوبه؟؟_تا حدودی آره خوبم!_ آره جون خودت رنگت شده هم رنگ گچ دیوار!_ توقع داری با این حالم بلند شم برات بشکن بزنم؟؟_ ولی توقع ندارم که این بلا رو به سر خودت بیاری!_اشتباه کردم سارا!_باهات موافقم الهه!_اشتباهی که تا اخر عمر باید جورشو بکشم!عشقمو به یه غریبه فروختم!_میتونی پسش بگیری هنوزم دیر نشده…امشب با بابات حرف بزن!_ سارا میدونی داری چی میگی؟؟؟_آره تنها راهیه که میتونی به مهراد برسی!امشب باید حرف بزنی الهه!راست میگفت سارا امشب میتونستم با بابایی حرف بزنم و از عشقه سه ساله ای که با مهراد داشتم بهش بگم!_ راست میگی سارا من به خاطر مهراد حتی تا اون ور دنیا هم شده میام!باشه!_الهه منتظر خبرت هستما حالا بیا یه چیز بخور تا از حال نرفتی!_باشه سارای خودم!سارا شروع به پذیرایی از من کرد!کمی از میوه خوردم و روی تخت سارا دراز کشیدم!ساعت حدودای 8 و نیم بود سارا کامپیوترو روشن کرده بود و اهنگ گذاشته بود و با هم گوش میدادیم!یه دفعه اهنگی رو گذاشت که من حس خوبی باهاش داشتم!وقتی که شروع به خوندن کرد خاطره های منو مهراد جلو چشام رژه میرفتن!باورم نمیشد همه چیم شده بود مهراد!…باز ای الهه ی ناز با دل من تو بساز….یادمه اینو مهراد وقتی باهاش دعوام میشد و قهر میکردم میخوندو من با خوندن این شعر سریع قند تو دلم آب میشدو آشتی میکردم!سارا بهم گفت:_یادته این آهنگو چقد من و مخصوصا مهراد برات میخوند؟_آره چرا یادم بره!خاله سمانه اومد تو اتاقو گفت که شام حاضره و سارا منو بلند کردو کشوند تا آشپزخونه از راهرو که رد شدیم بوی غذا و خورشت قورمه سبزی خاله سمانه کل خونه رو گرفته بود!خاله با سلیقه خاصی میز رو چینده بود!با صدای بلند گفتم:_به به خاله چیکار کردی بابا شرمندمون کردی!_الهه یه اعتراف کنم ؟_اعتراف کن!_ من تا حالا تو عمرم چنین میز رنگارنگی ندیده بودم!خاله سمانه گفت:_سارا دوباره شروع کردی؟_باشه مامان من تسلیم!غلط کردم!_هه!بعد صرف شام ظرفا رو با سارا شستیم نذاشتیم خاله سمانه بشوره!بعدش حاضر شدم برم خونه!از خاله سمانه تشکر کردم و با یه خداحافظی مفصل از سارا راهی خونه شدم!وای چقد تنهایی رو دوست داشتم!بهم آرامش خاصی میداد انگار بعد حرف زدن با سارا آروم شده بودم!احساس میکردم یکی داره تعقیبم میکنه ترسیدم چون برای یه دختر 17 ساله شب توی کوچه خطرناکه!قدمامو تند تند برداشتم دو سه تا کوچه بود فاصله خونه ما و سارایینا!دیدم واقعا داره یکی تعقیبم میکنه!یه دفعه دیدم یکی اومد جلوم گفت :_چرا الهه جواب نمیدی؟؟ترسیدم جیغ کشیدم دستشو گذاشت رو دهنمو گفت :هیس الآن همه رو خبر میکنی!آروم دستاشو برداشتو گفت:_الهه چرا با من این جوری میکنی؟؟_چی جوری؟_اینو باید از جواب ندادنات به زنگای من بگی!گوشیمو از تو کیفم درآوردمو دیدم 20 تا miss callدارم !با دیدن گوشیم گفتم:ببخشید گوشیم سایلنت بود ندیدم!تازه من پیش سارا بودمو زیاد متوجه نبودم !_باشه اشکال نداره عشق خودم!میخواستم اولین کسی باشم که تولد 18 سالگیتو بهت تبریک میگه!_مرسی ممنون!_همین؟_خب ممنون عشق من خوب شد؟؟_آره بهتر شد!_خب حالا میذاری برم؟_آره حالا کجا میری؟_با اجازتون خونه!_آهان تا خونه میام تنها نباشی خطرناکه!_برو من دیگه بزرگ شدم!_میدونم!با دست چپم لباسشو گرفتم و گفتم:_برو من این یه دونه کوچه رو تنها برم بهتره!_خب باشه لباسمو پاره کردی میرم اما کادوتو نمیخوای؟_مگه کادو خریدی؟_آره مگه میشه برای عشقم نخرم؟جعبه ای بهم داد اومدم ازش بگیرم که دستمو گرفت گفتم داری چی کار میکنی؟_این چیه؟_چی چیه؟_این حلقه تو دستت چیه؟وای انگار کل دنیا رو سرم خراب شده باشه نفسم دیگه بالا نمیومد جوابی نداشتم بدم دیگه چیزی که نباید میفهمید رو فهمید…_چرا نگفتی بهت حلقه ام داده؟_آخه…_هیس ساکت باش نمیخوام چیزی بشنوم!الهه بدبختم کردی!الهه بیچارم کردی… دیگه نتونست ادامه بده گریه کرد…صدای گریه هاش انقد بلند شده بود که منم گریه کردم اومدم سمتش اومدم دستشو بگیرم که گفت:_ولم کن دست به من نزن!_مهراد هنوز اتفاقی نیفتاده!_میگی اتفاقی نیفتاده؟؟پس این حلقه چیه تو اون دستت!هان؟؟جوابمو بده اون چیه؟؟فک کردی من خرم؟_آره بهم حلقه دادن ولی توی دلم تو هستی مهراد نه اونی که این حلقه رو بهم داده!_چرا ؟؟اومدم سمتش اشکاشو پاک کردم بازم تسلیم میشد…در برابر حرفای من!هیچکی تو کوچه نبود نشست کنار جدول!دستاشو برد توی موهای قهوه ایش!نشستم کنارش گفتم :_من تورو میخوام مهراد آخه چرا نمیفهمی؟؟_الهه ناز من کجاست؟؟اونی که میگفت تنهات نمیذارم!اونی که میگفت اگه بری دق میکنم!صورتمو پشت کردم و طوری که نفهمه زار زدم!دیگه صدای گریه هام بلند شد!مهراد شونه هامو گرفت و گفت الهه دیگه تو رفتی من فردا با بابام نمیام …_مهراد داری چی میگی؟_چی دارم میگم؟؟میفهمی خودتو به اون راه میزنی دختری که دیگه حلقه دستشه صاحب داره!میفهمی؟؟_آره خوب میفهمم!به زور عمه ناهید حلقه اون سجاد عوضی رو دستم کردم!وقتی حلقه تو دستم کردن حالم بد شد راهی بیمارستان شدم تو کجا بودی هان مهراد کجا بودی ؟؟قرار بود سه روزه برگردی اما سه روز شد سه هفته!!!میدونی تو این سه هفته چی ها کشیدم!گریه های هرشبمو لعنتایی که به خودم میفرستادم!کجا بودی اشکامو پاک کنی؟؟_آره راست میگی کجا بودم بهتره ندونی کجا بودم همون بهتره که از هم جدا شیم!برو الهه ناز من برو خوشبخت بشی…براتون آرزو میکنم!_مهراد تورو جون…دست روی لبم گذاشتو گفت قسم نخور نخور والا زندگیتو خراب میکنم سجاد آدمی نیست که کینه به دل نگیره تلافی میکنه!سکوت تنها کاری بود که ازم برمیومد …نفسام به زور بالا میومد…انگار یکی داشت خفم میکرد…!از روی جدول بلند شد آروم آروم داشت ازم دور میشد بهم گفت:_خوشبخت بشی الهه ناز من…!یعنی همه چی تموم شد؟؟داستان عاشقانه منو مهراد داستان سه سال عشق یواشکی…گریه هام زیر پتو بخاطر ندیدن یه روز مهراد…تلفنای یواشکی…کادوهای کوچیک که کسی نفهمه…بلند شدم دویدم سمتش…گفتم وایسا مهراد…مثل همیشه وایمیساد و این دفعه هم مثل دفعه های قبل!رفتمو جلوش وایسادم بهش گفتم یعنی انقد زود کنار کشیدی؟؟_من برای خوشبختی تو هر کاری میکنم!_میتونی برای آخرین بار بغلم کنی؟_تو دیگه مال من نیستی الهه …ولی من به حرفش گوش نکردمو رفتم بغلش کردم بعدش اونم دستامو گرفت و گفت :خوشبختی تو آرزوی منه!شوکه بودم انگار این رو از قبل میدونستم آخر به جدایی ختم میشه!ازم دور شد…طوریکه فقط تاریکی کوچه رو میدیدم!سکوت حکم فرما بود… و من هنوز ایستاده بودم… گلویم را فشار دادم انگار بغض داشت خفه ام میکرد…زدم زیر گریه ناله هایم انقدر بلند بود که زنی از خونه اش اومد بیرونو گفت:_عزیزم چی شده حالت خوبه؟میلرزیدم…گفتم:بهش بگو برگرده بهش بگو برگرده…_به کی بگم کسی این جا نیست؟_بگو برگرده !انقد زار زده بودم که دیگه نفسم بالا نمیومد…لرزش دستانم بیشترو بیشتر شد!دیگه چیزی نفهمیدم………چشمامو وا کردم…نور سفیدی بهم میخورد…کمی تار میدیدم نور چراغ بود…آره تو بیمارستان بودم!سارا با نگرانی بالای سرم اومدو گفت:_الهه خوبی؟؟_آره بهترم!من کجام؟_بیمارستان!_بلند شدمو گفتم باید برم خونه!سارا دستاشو روی شونه هام گذاشت و دوباره منو خوابوند و گفت:_کجا میخوای بری بذار سرمت تموم شه!_سارا باید برم!دیدم بابایی اومد تو وای مامان که اصلا رنگ به رو نداشت!بابایی گفت:_باباجون خوبی؟_آره بابا بهترم بهشون بگو این سرمو از دسته من بکنن!_بذار سرمت تموم شه بابا جون!مامانم همین جمله رو تکرار کرد و من یه شب تو بیمارستان بودم!خبری از اون نامزد گور به گو شدم که هر چی آتیش بود از گور اون بلند میشد نبود!مهرادم که …گوشی بابا زنگ خورد …بابا جواب داد عمو سینا بود بابای مهراد…باز سرم گیج رفت اما نشون نمیدادم تا مبادا بابا ناراحت شه!بابا مشغول صحبت بود که یه دفعه بابا بهم ریخت اولش مات و مبهوت بود بعد که کمی گذشت بدون خداحافظی گوشیرو قطع کرد…!مامان پرسید سپهر چی شده؟؟؟_مهراد…تا کلمه مهراد و شنیدم از خود بی خود شدم…با لحنی بلند و لرزون گفتم بابا مهراد چی؟؟بابا جان الهه بگو مهراد چی؟؟بابا بدون جواب رفت گفت کار داره و این جور حرفا…!میدونستم یه اتفاقی برای مهراد افتاده…سارا لباسامو اورد و پوشیدم از تخت اومدم پایین ضعف داشتم اما خودم خوب نشون میدادم که دیگه تو بیمارستان نمونم!با ماشین خاله سمانه به سمت خونه رفتیم!توی راه به بیرون نگاه میکردمو ماتم برده بود و همش تو فکر این بودم که چه اتفاقی برای مهراد افتاده…!چقد سخت بود…رسیدیم خونه خاله سمانه و مامان زودتر وارد خونه شدن …سارا شونه های منو گرفته بود تا یه وقت حالم بد نشه…!وارد خونه شدیم و رفتیم تو اتاقم لباس مشکی روی تختم بود به سارا گفتم لباس مشکیم اینجا چیکار میکنه؟؟_الهه…_چی شده؟؟سارا؟؟_سجاد…_سجاد چی؟؟_سجاد مرده یعنی کشتنش…باورم نمیشد ؟؟سجاد؟؟با منومن گفتم چی؟_مهراد هم به خاطر همین گرفتن…_یعنی مهراد من اونو کشته اونی که آزارش به مورچه هم نمیرسه چه برسه به سجاد…همون جا نشستم جا خوردم هم از مرگ سجاد هم از مهراد که …شوکه بودم….لباس مشکیمو پوشیدم خودمو تو اینه نگاه کردم وای چقد لباس مشکی بهم میومد…!مامان اومد توی اتاق و سرمو بوسیدو گفت الهی بمیرم دختر عزیزم سیاه بخت شد…من شوکه بودم…لال شده بودم!موقع خاک سپاری عمه ناهید زار میزد …مریم خواهر سجاد که 5 سال بیشتر نداشت گریه میکردو داداششو صدا میکرد دلم سوخت براش…!نه اشکی ریختم نه زار زدم …وقتی همه رفتن من سر قبر سجاد گریه کردم سارا از دور مواظب من بود انگار تازه فهمیده بودم همه چیمو از دست داده بودم…واسه کنکورم هم هیچی نخونده بودم …مهراد تو درسام کمکم میکرد اما …با سارا قرار گذاشتیم بریم کلانتری که مهراد رو بازداشت کردن باید موضوع بین مهراد و سجادو میفهمیدم…!
خیلی کنجکاو بودم که مهراد چطور تونسته …وای برام تصورش هم سخت بود و غیر ممکن!چون اصلا نمیشد باور کرد…!از ماشین پیاده شدیم و وارد کلانتری شدیم!سارا دستامو محکم گرفته بود با جناب سروان صحبت کردیم و گذاشتن یه ربع ملاقات داشته باشم تعجب کرده بودم که بعد 41 روز مهراد رو توی بازداشتگاه نگه داشته باشن!ولی برام مهم این بود که مهراد رو ببینم!اون پسر پر غرور که موهای قهوه ایشو چشای عسلیش منو دیوونه میکرد…!هنوز هم نفس و عشق من بود!سارا بیرون منتظر بود اتاق خالی بود سرم روی میز بود …در باز شد…سربازی با پسری وارد شدن وای باورم نمیشد اون مهراد باشه؟؟ریش در آورده بودو موهاش شلخته بود اونجوری هم دوسش داشتم!دستاشو دستبند زده بودن انگار منو زندانی کرده بودن !به اون سرباز گفتم که دستاشو باز کنن خیلی اصرار کردم که گفتن مسئولیت داره و این جور حرفا!نشست…سرشو بین دوتا دستاش گذاشت و صورتش پایین بود!گفتم:_سلام!…جوابی نشنیدم!_مهرادم؟؟…_جونم؟؟_فدات بشم الهی بمیرم چقد لاغر شدی؟؟!……_واسه چی اومدی؟؟_اومدم ببینمت؟؟نباید میومدم؟؟_نه تو روی من خط کشیدی کنارم زدی حالا میخوای بدبختیامو ببینی؟؟_مهراد من دوست دارم!_حرف دوست داشتن نزن که حالم بهم میخوره…_پس واقعیت داره تو …_من چی؟من کسی رو نکشتم همه فک میکنن من سجادو کشتم نه نکشتم الهه تو باور کن من نکشتمش!_باورت دارم!_من وقتی رسیدم شرکت اون رو زمین افتاده بود الهه بخدا راستشو میگم!یعنی چی یعنی مهراد قاتل نیست یعنی پای یکی دیگه وسطه؟؟سردرد خفیفی اومد سراغم…!_مهراد یعنی…؟_آره من نکشتمش یکی دیگه اونو کشته!الهه منو از این جا بیار بیرون!_مهراد میدونی به خاطر تو من چهل و یک روز یه غذای خوش از گلوم پایین نرفته…یه شب نتونستم بدون گریه بخوابم…!یه شب نتونستم خودمو سرزنش نکنم!!!_الهه تو نباید منو کنار میزدی!_آره راست میگی نباید کنارت میزدم!غلط کردم آقا جون!_تازه داری به غلط کردن میوفتی؟؟؟باورم نمیشد اون مهراد بود که این حرفا رو میزد؟؟بلند شدم که برم چادرمو گرفت گفت:_الهه من وایسا غلط کردم بشین حالا که بهت احتیاج دارم داری میری؟؟نتونستم نه بگم دوباره نشستم!صورتشو با دقت نگاه کردم چشماش قرمز بودن انگار خیلی گریه کرده بوده!زیر چشاش گود افتاده بود!سرمو گذاشتم رو دستام!بهم گفت:_الهه من منم دوست دارم ببخشید تند حرف زدم!_عیبی نداره!_تو درسات مشکلی نداری؟؟_الان چهلو یک روزه مدرسه نرفتم فقط 7 روزشو رفتمو دیگه نرفتم!_فردا برو باشه الهه قول بده؟؟_چه فایده ای برای تو داره؟؟فوقش ترک تحصیل میکنم!_به فکر ترک تحصیل نباش از اینجا اومدم بیرون خودم کمکت میکنم تو فقط بهم کمک کن بیام بیرون!خیلی مصمم بود که رو من حساب کرده بود به هرحال من خیلی دوسش داشتمو دارمو گفتم:_باشه فقط بهم زمان بده تا بتونم کمکت کنم!دستاشو اورد جلو و دستامو گرفت!چقد دستاش یخ بودن مثل دستای من!چشمای عسلی که وقتی خمار میشدن و به چشمام خیره میشدن انگار تمام دنیا رو بهم داده بودن!چن دقیقه ای بینمون سکوت حکم فرما بود سکوت رو شکستمو گفتم باید برم!_کجا؟؟_باید برم کارا رو درست کنم رو من حساب کن میارمت بیرون!_مرسی عشق همیشگی من!_مراقب خودت باش !خداحافظ!_خداحافظ!از اتاق رفت بیرون …بعد 5 دقیقه تنها توی اتاق نشستن بلند شدمو اومدم بیرون سارا اومد سمتم…_بلند شو الهه جان!_نکشتتش…نکشتتش…_جانم الهه؟؟کی نکشتتش؟؟_مهراد سجادو نکشته!_حالا بلند شو توی راه صحبت میکنیم!_سارا عشق من عزیز دل من قاتل نیست میفهمی؟؟_آره عزیز دلم بلند شو قربونت برم بلند شو بریم!بلند شدم و سارا دستامو گرفت فهمید که دستام یخ کرده ازم پرسید:_خوبی الهه؟؟با تکون دادن سرم جواب مثبت دادم!سارا هم شوکه شده بود قرار بود برم پیش فهیمه که از دوستان دوره ی راهنماییم بودو خیلی وقت بود باهم در ارتباط بودیم!توی ماشین به حرفای مهراد فکر میکردم به اینکه کی به جز مهراد میتونسته قاتل سجاد باشه!چرا سجادو کشته باشه؟؟چه دلیلی داشته؟؟انقدر فکر کرده بودم که سرم داشت منفجر میشد!نیم ساعت بعد نزدیکای ناهار بود که به دمه خونه فهیمه اینا رسیدیم!فهیمه یه سال جهشی خونده بود و کنکور هم داده بود!اما من هنوز واسه کنکور آمادگی نداشتم!و پیش فهیمه رفته بودم تا یکم در مورد کنکور باهم صحبت کنیم هم در مورد مهراد!فهیمه عقد کرده بود و اسم همسرش هم محمد بود!محمد چشم و ابروی مشکی با پوستی سبزه و قدی متوسط داشت کلا پسر خوبی به نظر میرسید!فهیمه هم دختر خوشگلی بود با قدی بلند چشمانی درشت و لبخند زیباش که آدم رو محو خودش میکرد!به دمه خونه فهیمه اینا رسیدیم سارا بهم گفت:_میخوای بیام دنبالت؟؟؟_نه سارا جان زحمتت میشه خودم برمیگردم!_باشه هر جور راحتی کاری داشتی زنگ بزن!ماشین خاله سمانه زیر پایه سارا هم بود!هردو استفاده میکردند!زنگ رو زدم و وارد خونه شدم فهیمه منو تو آغوشش گرفت و گفت:_غم آخرت باشه الهه جان!این رو که گفت دوباره تنم لرزید تمام بدنمو گر گرفت و بعد یه دفعه سردم شد!فهیمه تا رنگ پریده من رو دید گفت:_الهه حالت خوبه بیا بشین اینجا!_آره خوبم!میشه بریم تو اتاق!_آره!

بدون اینکه با مادر فهیمه سلامی داشته باشم به سمت اتاق رفتیم!دستم سرد بود.وارد اتاق که شدم در رو پشت سرم بستم رو به فهیمه کردمو گفتم :_الآن میبینی چقد بدبختم؟؟_الهه بشین خونسردی خودتو حفظ کن!_فهیمه مهرادو ببین که چی شده؟؟ببین شبا دیگه با قرص های کوفتی آرامبخش میخوابه.ببین سیاه بخت شد. _الهه بیا بشین !نشستم رو زمین زانوهامو بغل کردمو به یه جا خیره شدم!فهیمه گفت:_الهه اصلا اوضاع روحیت خوب نیست باید حتما پیش یه روانپزشک بری!_کار من از اونا هم گذشته!اومدم ازت کمک بخوام !_در مورد چی؟؟_در مورد آزادی مهراد!محمد میتونه کمکمون کنه؟؟؟محمد وکالت خونده بود و حدود 4 سالی از فهیمه بزرگتر بود!_آره اگه بخوای باهاش صحبت میکنم!_مهراد سجادو نکشته فهیمه میفهمی؟؟دستشو رو بازو هام کشیدو گفت آره میفهمم!_باید بفهمم کی تونسته دست به چنین جرمی بزنه!ببینمش اول خودم قصاصش میکنم!_الهه معلوم شد حسی هم نسبت به سجاد داری؟؟با شنیدن این جمله به خودم اومدم آره انگار داشتم از سجاد بیش از حد طرفداری میکردم و پی گیر این موضوع شده بودم!_نه منو سجاد با زور عمه ناهید نامزد کردیم والا خودت میدونی من مهراد رو دوست دارم!_آره گلم میدونم!حالا میخوای امسال کنکور بدی؟؟_باید تلاشمو کنم اما بعید بدونم قبول بشم!_آره با این ضربه ای که تو خوردی شاید نتونی ولی من میدونم تو میتونی!چن ساعتی با فهیمه حرف زدم!و مامانش حسابی از ما پذیرایی کرد!اسم مامان فهیمه سیما بود!خانم خوشگلی بود واقعا فهیمه دخترش بود چون مادرو دختر خوشگل بودند!چن ساعتی فهیمه توی درسا و مشکلاتی که داشتم تو درسام کمکم کرد بعد از شام به سارا گفتم بیاد دنبالم و اومد و منو خونه رسوند و رفت!زنگ رو زدم مامان درو باز کرد و وارد خونه شدم و به مامان بابا سلام دادم خیلی خسته بودم تا رو تختم دراز کشیدم خوابم برد!صبح حدودای 9 بود بیدار شدم و صبحونه خوردم و یکم آهنگ گوش دادم خیلی وقت بود آهنگ گوش نداده بودم!مامان رفت بیرون تا با بابایی ناهار برن بیرون از منم خواستن اما من بهونه کنکورو آوردمو تو خونه موندم!ساعت حدودای 11 و نیم بود که صدای آیفون به گوشم رسید رفتم سمت آیفون و گفتم بله ؟؟؟…تصویری ندیدم!گوشی آیفون رو سر جاش گذاشتم بازم صداش درومد!برداشتم گفتم بله؟؟؟دختر جوونی اومد جلوی دوربین آیفون!نمیشناختمش!گفت:_میشه بیایین پایین!_سلام بفرمایید؟_ازتون خواهش میکنم بیایین پایین!کار مهمی باهاتون دارم!_باشه چن لحظه صبر کنید!سریع مانتومو پوشیدمو شالمو سرم کردم و کلید خونه رو برداشتمو سریع از پله ها پایین اومدم!کنجکاو بودم که کیه که با من کار مهمی داره!درو باز کردم دختری با چشمانی عسلی موهای قهوه ای و پوستی روشن و قدی متوسط داشت!شال و پالتو و شلوار مشکی که کلا ست بود منو متحیر کرد!برام قیافش آشنا بود !!!منتظر بودم خودش خودشو معرفی کنه!گفت:_سلام من سلدا هستم!دختر عمه ی سجاد!یادم اومد دختر عمه ی سجاد بود که شب نامزدی هم غائب بود!_سلام ببخشید یه لحظه به جا نیوردم!_خواهش میکنم شما الهه خانم هستین بله؟؟_بله خودمم!_فکر نمیکردم سجاد انقد خوش سلیقه باشه!منم همچین بگی نگی خوشگل بودم!موهای مشکی با چشم و ابرو های مشکی و قدم هم بلند بود!_اختیار دارین اما چه فایده …._آره تسلیت میگم الهه جون غم آخرتون باشه!_مرسی ممنون!راستیکار مهمی داشتید بفرمایید تو صحبت کنیم دمه در بده!اومد داخل و با چای و میوه ازش پذیرایی کردم!نشستم مقداری از چاییش رو خورد و شروع کرد به صحبت کردن!_الهه جون میخواستم یه چیزی رو بهت بگم که شاید نه باید بدونی!ترسیدم نگران شدم ازش پرسیدم چی شده؟_قول بده که این راز رو فقط تو بدونی و من و…_و کی؟؟_حالا اونش مهم نیست!قول میدی؟_آره بگو چیشده سلدا خانم!_من…سکوت کرد سرشو انداخت پایین…_شما چی؟؟_من با سجاد…_شما با سجاد چی بگید جون به لبم کردید!_من با سجاد عقد کرده بودیم!چن سالی با هم بودیم که بدون اینکه خانواده هامون بدونن با هم عقد کردیم!سجاد ی پسر 22 ساله بود و حسابداری خونده بود!سلدا هم اونجور که مامانم گفته بود یه سال از سجاد کوچیکتره و معماری میخونه!شوکه بودم از حرفاش یعنی سجاد اونم مجبوری باهام ازدواج کرده؟؟؟ازش پرسیدم:_نمیفهمم یعنی چی؟؟_منو سجاد از 17 سالگی با هم در ارتباط بودیم اما از ترس خانواده هامون بهشون نمیگفتیم که همدیگرو دوست داریم!تا اینکه سجاد 6 ماه پیش گفت بیا عقد کنیم منم که سجادو خیلی دوست داشتم موافقت کردم!هنوز تو شوک بودم سجاد؟؟اونی که روز نامزدی توی چشمام زل زدو گفت منو خیلی دوست داره؟؟چه دنیای عجیبیه…خیلی خجالت کشید سرش هنوز پایین بود!ادامه داد:_یه چیز دیگه ام هست که باید بدونی؟؟
صدای آیفون اومد حرفاشو قطع کرد رفتم سمت آیفون مامان بابا بودن به ساعت نگاه کردم هنوز ساعت 1 نشده بود یعنی زودتر ناهار خورده بودن!درو باز کردم سلدا از جاش بلند شدو گفت :_دیگه باید برم!مزاحمتون شدم!خواهشا این حرفامو به هیچ کسی نگین!_حالا بودید!نه خواهش میکنم!چشم !کفشاشو پوشید درو باز کردم مامانو بابا تو راه پله بودن تا سلدا رو دیدن تعجب کردن!مامان گفت:_سلدا جان خودتی؟_بله سلام ببخشید اومده بودم به الهه جون سر بزنم!یه تسلیتی بگم قرار بود با خانواده بیام که نتونستن بیان من خودم اومدم!منم با حرفم تاییدش کردم!بابا گفت:_سلدا خانم حالا میشستید!_نه دیگه برم یکم دیرم شده!_باشه هر جور مایلید ماشین دارید یا برسونمتون؟_نه ماشین مامان رو آوردم!مرسی خداحافظ!مامان و بابا ازش خداحافظی کردند و اومدن تو!مامان گفت:_وای چقد سلدا تغییر کرده بود!بابا گفت:_آره چقد بزرگ شده!تو مراسم ختم زیاد دقت نکردم!خیلی خسته بودم به مامان بابا گفتم میرم بخوابم!رفتم تو اتاقمو روی تخت دراز کشیدم!هر کاری کردم خوابم نبرد با اینکه چشمام خسته بودن به حرفای سلدا فکر میکردم یعنی واقعیت داشت؟؟اونم سجاد!!!برام جای تعجب بود که سجاد این طور آدمی باشه!به هر حال پشت سر مرده نباید حرف زد!انقد به حرفای سلدا فکر کردم که خوابم برد!گوشی موبایلم زنگ خورد با هول بلند شدم و از روی میز برداشتمش گیج بودم جواب دادم:_بله؟_سلام آشغاللللللل!_دریا تویی؟؟_پ ن پ خرزوم!_چطوری خوبی؟؟ دریا یکی از دوستای دبیرستانیم بود که خیلی شاد بود و هوای منو خیلی داشت!_آشغال کجایی که به من سر نمیزنی؟؟واسه کنکور چیزی خوندی؟؟ناسلامتی باید بشینی کتاب زیست رو بخوری!_مگه نمیدونی؟؟_چیو؟؟شما چیزی به من نمیگید که بدونم!_سجاد فوت کرده!_نگو… غم آخرت باشه الهه جونم!_مرسی عزیزم!_حالا با این اوضاع چه جوری درس میخونی؟؟مهراد رو بگو بیاد کمکت!_مهراد؟؟بغض تو گلوم گیر کرد با زور حرف میزدم!_آره دیگه!_بازداشگاس!_چی داری میگی؟؟_اونم به جرم قتل سجاد انداختن باز داشگاه!_وای من الان این حرفارو دارم از تو میشنوم!قضیه رو مفصل برای دریا توضیح دادم!_وای الهه چه طاقتی داری تو؟؟من جات بودما الان 7 بار مرده بودمو زنده شده بودم!_راستی از سارینا خبری نداری؟؟_آره سارینا هم هفته دیگه عروسیشه!بالاخره بهم رسیدن!_ا بسلامتی!حتما امیر علی هم از الان استرس گرفته ؟؟_آره بابا!سارینا از جمع مجردا خط خورد!_آره!سارینا و امیر علی از سوم راهنمایی با هم آشنا بودن یعنی امیر علی پسر دوست باباش بود مثل مهراد!دست سرنوشت این دورو بهم رسوند اما بخت سیاه من منو ازش جدا کرد!از دریا خداحافظی کردم!به ساعت گوشیم نگاهی انداختم ساعت حدودای نزدیک به 6 بود!از اتاق اومدم بیرون رفتم پیش مامان!مامان تو آشپز خونه بود رفتم سمت آشپزخونه چه بوی قورمه سبزی همه جا رو پر کرده بود قورمه سبزی غذای مورد علاقه منه…وارد آشپزخونه که شدم با صدای تقریبا بلند گفتم:_وایییییییییییییییی چیکار کرده مامان!مامان یعنی این!مامان سمت من برگشت و گفت سلام به دختر گلم!_سلامممممممممممم عرض شد!_چایی برات بریزم؟؟؟_آره تا من میرم حاضر بشم دستت درد نکنه برام بریز!_کجا؟؟_برم دور بزنم پوسیدم تو این خونه!انقد درو دیوار این خونه رو نگاه کردم خسته شدم!مامان با خنده گفت:_راست میگی مامان جون خیلی وقته تو خونه ای برو یه دوری بزن!_چشممممممممم!با اجازه!با قدم های بلند دوباره برگشتم سمت اتاقم !دره کمد لباسامو باز کردم و پالتو مشکیمو با شال مشکیم و شلوار لوله تفنگی مشکیم پوشیدم!رفتم جلو آینه عین روحا بودم تعجب کردم از خودم یعنی این منم؟؟؟کشو میز آرایشمو باز کردمو رژلب رنگ لبمو برداشتم و خیلی ملایم روی لبام کشیدم از آرایش غلیظ بدم میومد!با اینکه قیافم زیاد زیبایی آنچنانی نداشت!اونقد هم زشت نبودم!فقط کیمیا بهم میگفت چشمات گیراست هرکی زل بزنه تو چشمات حتما یک دل نه صد دل عاشقت میشه!برای همین اصلا آرایش نمیکردم مخصوصا چشمامو!از اتاق اومدم بیرون و چایی که مامان برام ریخته بود و گذاشته بود رو میز رو برداشتم و با بیسکویت خوردم!بعد بوتای مشکیمو پوشیدم و رفتم بیرون!از پله های خونه اومدم پایین از خونه که زدم بیرون انگار احساس خوبی داشتم!هوا سرد بودو کوچه ها هنوز از باران دیشب خیس بودند…چقد دلم میخواست باران بیاد…یاد اون موقع که با مهراد زیر بارون خیس میشدیم و مهراد منو تو آغوشش گرفته بود و من کم تر به فکر خیس شدن بودم افتادم!چه روزایی داشتیم!سوز به صورتم میخورد و من باز به فکر مهراد بودم!صدای آهنگ ملایم گوشیم درومد…گوشیمو از توی جیبم درآوردم به صفحش که نگاه کردم دیدم سارا است!بدون هیچ معطلی جواب دادم!_بله؟؟_سلام الی موچول!_دوباره این جوری صدام کردی؟؟؟_خب کوچول موچولی دیگه!_دیگه نیستم ناسلامتی 18 سالمه!_خب حالا !گفتی 18 سالته راستی اون موقع که خانمه تورو آورد بیمارستان حالت بد شده بود.._خب؟_یه جعبه کادو همرات داد بهم!_چی جعبه کادو؟؟؟_آره!داشتم فکر میکردم که اون جعبه چرا همراه من باشه؟؟یاد مهراد افتادم که بهم کادو تولدمو داد!_راست میگی سارا؟_پ ن پ این وسطه من شوخیم کجا بود؟؟_خب حالا کجاست؟؟؟_توی اتاقت گذاشتم گفتم خاله میبینه گذاشتم توی کمدت!_دستت درد نکنه مرسی که بهم گفتی!خب حالا کارت چی بود؟_خواهش میکنم بابا انقد ورور میکنی که نمیذاری آدم حرفشو بزنه!_خب حالا بگو ببینم چی میخوای بگی؟؟_انگار خونواده سجاد رضایت دادن که مهراد آزاد شه!_چی؟؟_همین که شنیدی اخبارو یکبار میگن!_یعنی مهراد آزاد میشه؟؟_آره قاتل سجاد پیدا شده!_کی هست؟؟؟یعنی مهراد قاتل نیست؟؟_سلدا دختر خاله سجاد الهه دختر عمش کشتتش فک کن؟؟اصلا باورم نمیشد سلدا دختر عمه سجاد!باور نکردنی بود!_خب حالا سلدا چی میشه؟؟_میشناسیش؟؟_آره اومده بود باهامم حرف زده بود!خب حالا چی میشه؟؟_سلدا هم آزاده!خونواده سجاد رضایت دادن چون زن سجاده و ازش بارداره!_چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟پس سلدا میخواست اینو بهم بگه…_آره خواهر خوب شد مرد والا باید بچه ی هووتو اول بغل میکردی بعد مال خودتو…!_چی داری میگی مسخره بازی در نیار …حال کی مهرادم آزاد میشه؟؟_مهرادت؟؟خب راست میگی از بابات که پرسیدم گفتش پس فردا تا کارای دادگاه و حکم آزادیش صادر بشه تا پس فردا توی بغل توئه!_سارا میام میزنمتا!_خب حالا تازه از خداتم باشه!_باشه کاری نداری؟؟_نه آباجی جونم!_فعلا خداحافظ._بابای آباجی!گوشی رو قطع کردم…هنوز تو شوک بودم همه چی داره درست میشه…یعنی میشه منو مهراد به هم برسیم؟؟؟وای!خدایا شکرت از اینکه ما داریم بهم میرسیم!رسیدم به سر کوچمون پیچیدم سمت راست…توی فکر بودمو به حرفهایی که پسرا از کنارم رد میشدن اهمیت نمیدادم…خیلی هوا سرد بود اما من خوش حال بودم که داره همه چیز درست میشه …و سردی هوا رو دیگه حس نمیکردم…به خونه سارایینا نزدیک شدم اما از کنار خونشون رد شدمو رفتم حوصله کل کل با سارا رو نداشتم!قدم هامو به شیرینی فروشیه سرکوچه سارایینا کج کردم واردش شدمو بهترین شیرینیه تر خوشمزه رو سفارش دادمو حساب کردمو اومدم بیرون!میخواستم امشب همه چیزو به مامان و بابا بگم!دیدم گوشیم زنگ میخوره …شمارش آشنا نبود اما برداشتم وقتی مزاحم دارم میذارم اول اون حرف بزنه…هیچ حرفی نزدم صدای پسری از پشت تلفن اومد…موندم جواب بدم یا نه…؟؟!!!_الو سلاممممممممممممممممممم!صداش برام خیلی آشنا بود فکرم به هیچ جایی بر نمیخورد…_سلاممممممممممممم آبجی خودم بابا منم الیاس!خدای من الیاس داداشی خودم بود چند وقتی بود ازش خبر نداشتم!جیغ زدم و گفتم:_الیاسسسسسسسسسسسسسسسس س چطوری داداشی؟؟_بابا گوشم …کر شدم!_بیشور چقد بی ذوقی به توام میگن داداش؟؟؟_باشه آبجی کوچیکه چطوری تو؟؟_خوبم سرباز کوچولو!_دوباره شروع کردی؟؟_خب چه خبر سرباز وظیفه؟؟موقعیتتو مشخص کن!_بیرون پادگان سرباز تحت تعقیب هستم …فقط زنگ زدم نگران نباشید…خخخخ!_الیاس؟؟؟_شوخی کردم اومدم بیرون پادگان هم واسه زیارت هم واسه تلفن کردن به شما پرنسس کوچولوی من!یکم خودمو لوس کردم گفتم :_داداشی؟؟داداش جونم؟؟_باز کارت گیر کرد تو لوس شدی؟؟_اه هیچ وقت نشد من با ناز صدات کنم تو بگی جونم آبجی._خب باشه بابا قهر نکن جونم آبجی ؟؟_از طرف من 20 تومن پول بنداز توی ضریح!باشه یادت نره!_چشم روی چشم!_عاشقتم داداشی!تکی بخدا!_ما بیشتر آبجی!_داداشی قضیه سجادو که میدونی؟؟_آره خیلی ناراحت شدم…مهراد چی شد؟؟_خب بذار خبر خوب بدم قاتل اصلیه سجاد پیدا شده …دختر خالش سلداس…هم زنش بوده و ازشم بارداره…_نه بابا مهراد الان تکلیفش چیه؟؟_آزادش میکنن پس فردا آزادش میکنن!_نه بابا پس یه عروسی دعوتیم!مبارکه…._بابا بذار نه به داره نه به باره بذار بیاد بیرون!امشب به مامان و بابا میگم داداشی!_بزن کف قشنگرو به افتخار برادر عروسس!_بابا اعتماد به سقف!_باشه آبجی دیگه داره تموم میشه کارته از تلفن عمومی مشهد زنگ میزنم راستی کجایی؟_الان میپرسی ؟؟تو خیابون!_مراقب باش زودم برگرد خونه!_چشم داداشی مراقب خودت باش التماس دعا!_فدات آجی جونم!خداحافظ._خداحافظ.گوشیرو قطع کردم …چقد دلم واسه الیاس تنگ شده …الان 2 ماهه ازمون دوره …راه اومده رو برگشتم…اما یواش تر قدم برداشتم…باید خودمو واسه حرف زدن با بابا و مامان در مورد علاقه ام نسبت به مهراد آماده میکردم!
چقد دوست داشتم الیاس پیشم بودو امید میداد!اما هیچکس پیشم نیست و این منو نا امید میکنه …سمت در خونه ایستادم و کلید رو از تو جیبم درآوردم!کلیدو انداختم تو قفل و چرخوندم!وارد راهپله شدم و در ورودی رو با کلید باز کردمو با صدای نسبتا بلند گفتم:_سلاممممممممممممم !صابخونه؟؟خونه ای؟؟مامان با قاشقی که دستش بود با خنده از آشپزخونه اومد بیرونو گفت:_چی شده؟؟؟کپکت خروس میخونه؟؟_وا مامان دارم بهت شک میکنماااا!_به به شیرینی گرفتی به چه مناسبتی؟؟؟_خب سورپریزه دیگه هر چند بابا میدونه!_پس من بی خبرم نه؟؟_آره یه جورایی!_خب بگو دیگه الهه اذیت نکن دارم از فضولی میمیرم!_مامان؟؟؟زشته از شما بعیده!_خب مگه چیه ما آدم نیستیم؟؟!_نه منظورم این نبود خب باشه خبر اینه که …اینه که…مامان مهراد و از همون کوچیکی خیلی دوست داشت و مثل پسر خودش میدونست و میدونستم با این خبر خیلی خوشحال میشه…_اینه که؟؟الهه اذیت نکن!_خب خبر اینه که مهراد پس فردا آزاد میشه!_دروغ نگو!!!الهه الان حوصله شوخی رو ندارم!_شوخیم کجا بود.شیرینی هم به همین مناسبته!_واییییییییییییی!اینکه عالیه!_آره عالیه!_برو لباساتو عوض کن که من شیرینی رو بذارم تو یخچال تا خامه هاش خراب نشده!_چششششششششششم!شیرینی رو دادم دست مامان و سمت اتاقم حرکت کردم!ولو شدم رو تخت یه نفس عمیق کشیدمو چشامو بستم تا چند دقیقه تو دنیای خودم بودم …بلند شدم و لباسای بیرونمو در آوردمو یه لباس آستین بلند با یقه ی گرد و یه پاپیونی که کنارش داشت و رنگش سفید مشکی بود و بلندیش تا بالای زانوهام میومد و با یه ساپورت مشکی پوشیدم موهای مشکیمو با اتو شلاقی کردمو انداختم دورم خودم که از خودم خوشم اومده بود خیلی وقت بود به خودم نرسیده بودم و واقعا ناز شده بودم!رژ لب صورتی زدمو مداد زیر چشام کشیدم و مژه هام چون بلند بود دیگه لازم به ریمل نداشتن!رفتم کامپیوترو روشن کردمو یه آهنگ توپ گذاشتم باهاش میخوندمو میرقصیدم صداشم اوف تا آخرین شماره بود!اهنگ تتلو بود عاشق این اهنگ بودم…ای وای دارم چی میبینم دوتا چشه رنگی میبینم صورته قشنگی میبینم اما پیشش نمیشینم…صداش طوری بود که اصلا هیچ صدایی رو نمیشنیدم!یه دفعه مامان با یکم داد و فریاد اومد تو اتاقم…صداشو نمیشنیدم اهنگو قطع کردم که مامان اومد سمتم گفت:_وایییییییی سرم رفت یکم کم کن اون بی صاحابو!_هههههه مامان؟؟!_آره دیگه خیلی صداش بلنده کمش کن گوش کن …مامان یه دقتی تو قیافم کردو گفت :_الهه ؟؟مامان چقد خوشگل شدی مثل فرشته ها شدی!_واقعا مامان؟؟!_آره!برم برات اسفند دود کنم!مامان از اتاق خارج شد…نگاهی به خودم توی آینه انداختم واقعا عین یه تیکه ماه شده بودم…صدای آیفن به گوش رسید از اتاق با سرعت خارج شدم و درو باز کردم میدونستم باباس..بابا با یه عالمه خرید توی دستش از پله ها اومد بالا و گفت:_الهه بابا سلام بیا اینارو بگیر که از کتو کول افتادم…_اول سلاممممممممم بعدش آخه بابا چرا صدام نمیکنین که بیام پایین کمکتون کنم.بابا سرشو آورد بالا نگاش رو من دقیق شد._الهه بابا چقد خوشگل شدی!_بابا؟؟یعنی خوشگل نبودم؟؟_چرا بابا جون خوشگل تر شدی._مرسی بابایی!مامان با اسپند اومد تو پذیرایی و بالای سرم گردوند و گفت بترکه چشم حسود.منم با شیطنت گفتم:_ایشالله.بابام خندید.بابا گفت:_الهه بابا همیشه به خودت برس._چشم بابایی چون شما گفتی حتما به خودم میرسم._ههههههه بابا خوشحالم که دوباره خوشحالی.راستی بهت نگفتم مهراد قراره پس فردا آزاد بشه انگار قاتلشم پیدا شده…_بابا وایسا!من و مامان از همه چیز خبر داریم!خبرو دیر رسوندی._ای بابا مارو باش گفتیم خوشحالتون میکنیم._هه بابا یادت رفته انگار من الی موچولما!!!!مامان با صدای نسبتا بلندی گفت بیایین شام!_اومدیم مامان!بابایی پاشو بریم تا مامان عصبانی نشده!_آره راست میگی باباجون!دست بابا رو گرفتمو از مبل بلندش کردم و دوتایی سمت میز ناهار خوری رفتیم و پشت میز نشستیم.وقتی مامان خورشت رو رو میز گذاشت یه بوی کامل کشیدموگفتم:_وایییییییییییی مامان عاشق قورمه سبزیاتم!_اونم عاشق توئه._به خاطر همینه عاشقشونم عشقمون دو طرفس.ههههههسه تایی خندیدیم!در حال خوردن بودیم که بابا گفت:_انگار مهراد بعد آزادیش قصد زن گرفتن داره…من غذا پرید تو گلومو سلفه کردم…مامان یه لیوان با نگرانی دادو خوردم.بابا گفت:_چی شد الهه؟؟؟_هیچی بابا با عجله خوردم.داشتین میگفتین._آره باباجون شاید نباید اینجا حرفشو میزدم اما بابای مهراد باهام درمورد تو و مهراد حرف زد و قراره بعد اینکه مهراد از زندان آزاد شد بیان برای خواستگاریت.باورم نمیشد سکوت کردم قرمز شده بودم و سرم پایین بود.بابا گفت:_حالا خوبه اولین خواستگارت نیست یادته پسر آقای شایانی رو چی جوری پروندی؟؟_بابا آخه اون خیلی توقعش زیاد بود اون فقط میخواست بچه بیارمو کهنه بشورم.بابا یه جور نگاه کرد که ترجیح دادم ساکت باشم._خب نظرت در مورد مهراد چیه؟؟خانم شما چرا حرف نمیزنی؟؟مامان گفت:_خب چی بگم والله هر چی که دخترم دوست داشته باشه.من با منو من گفتم:_هر چی شما بگی بابا.بابا با نیشخند گفت:_ولی درمورد پسر شایانی میگفتی که هر چی خودت بگی._بابا؟؟؟اون موضوع دیگه تموم شده حالا باید الآنو بچسبی._انگار علف به بزی شیرین اومده.انگار توام بدت نمیادا؟؟؟خندیدمو گفتم :_اصلا دیگه من حرف نمیزنم.شام و خوردیم انگار همه چی به نفع من داشت تموم میشد.خدایـــــــــــا!شب تا سرمو رو بالش گذاشتم خوابم برد.صبح با صدای آهنگ پت و مت بلند شدم…گوشیم داشت زنگ میخورد سرمو از زیر پتو آوردم بیرون و با ناله گفتم:_اه نمیذارن کپه مرگمونو بذاریم تقصیر خودمه خاموش نمیکنم بندازم یه گوشه.گوشیمو برداشتم بدون اینکه بدونم کیه برداشتم:_کیه؟_سلام خوابالو.بلند شو لنگ ظهره._تویی کیمیا!باز چی شده کارت به من گیر کرده دوباره زنگ زدی._آفرین قشنگ رفتی سر اصل مطلب._خب بذار الان من هیچی از حرفات نمیفهمم بذار برم یه چیزی بخورم با مخ فعال بیام حرفاتو گوش بدم ._باشه خواهر گلم.پس فعلا._فعلا.گوشی انداختم رو میز کنار تختم .بلند شدم و دستامو بالا کشیدم!_مگه میذارن یه روز راحت بخوابیم. نمیذارن که میذارن؟نمیذارن که.بلند شدمو تختمو مرتب کردمو از اتاق اومدم بیرون.سلام کردمو نشستم پشت میز مامان واسم چایی گذاشت ._وای مامان مگه این دوستام میذارن یه خورده بخوابیم ._خیلی خوب کاری میکنن بیدارت میکنن یعنی چی تا لنگ ظهر بخوابی._باشه اصلا من تسلیم.وقتی صبحونه رو خوردم رفتم سمت گوشیم.شماره کیمیا رو گرفتم.با چندتا بوق برداشت._سلاممممممم خانم صبحونتونو میل کردین انرژی گرفتین؟_سلام آره خب بفرمایین .حتما دوباره امتحان؟؟؟آره؟_ایندفعه باید بعد امتحان کردن بری سر قرار.با صدای نسبتا بلند گفتم:_چــــــــــی؟_خب بابا فهمیدم اصلا نخواستیم._حالا کی هست؟_یاشار.دوست پیام._یاشار؟ کیمیا میدونی داری چیکار میکنی؟؟_آره میدونم.نمیخوای کاری کنی برم از یکی دیگه کمک بخوام._نه من کمکت میکنم نه میذارم کسه دیگه کمکت کنه.من بهت گفته بودم سمت اون یاشار نرو ._الهه نمیخوام به نصیحتای مادربزرگیت گوش بدم.نخواستم.کاری نداری؟_وایسا ببینم تو هنوز دست از این کارات بر نداشتی؟_نه نه نه.ولم کن._کیمیا اگه فقط ببینم رفته باشی سر قرار من میدونم با تو._الهه خواهش میکنم قبول کن._نمیشه کیمیا._خواهش میکنم جون مهراد._بیشور میدونی من رو مهراد حساسماااااااا!_حالا که حساسی بیا کار مارو راه بنداز دیگه._کیمیا اگه بعد از این ماجرا دوباره کشش بدی من میدونم با تو._چشـــــــــم امروز بیا قرار امروزه._مگه باهاش قرار گذاشتی کیمی؟؟_آره الی جون تو فقط باید بری سر قرار._انگار فکر همه جاشو کردی.امروز کی؟کجا؟_امروز ساعت 5 توی پارک همیشگی ._اهان اون پارکه که همیشه بعد مدرسه میرفتیم؟_آره آره همون._باشه.من میام دنبالت اصلا._میخوای کولم کنی ببری سر قرار؟؟_نه با ماشین میام دنبالت._اااااااااا پ ماشین زیر پاته مبارکه._نه بابامال باباس.بازور امروز ازش گرفتم._اوکی 4 و نیم بیا دنبالم._باشه دمت جیلیز بلیز بای._بای گلم.گوشی رو قطع کردم و با خودم گفتم:_خدا بخیر بگذرون.بعد از ناهار رفتم یه دوش گرفتم لباسامو با وسواس خاصی انتخاب کردم. موهای جلومو اتو کشیدمو و بردم یه ور صورتم.خیلی قشنگ شده بودم!شال آبی نفتیمو اتو زدم با شلوار آبی نفتیم با مانتو مشکیم!کفش هم که آل استارمو پوشیدم که بندهای آبی مشکی که داشت کلا به تریپم میومد.کیف مشکی یه وریمو انداختمو گوشی و هندزفری هم برداشتم رفتم سمت کمد که شیشه ادکلنمو بردارم که متوجه کادو مهراد شدم…اصلا یادم نبود با تمام ذوق و شوق بازش کردم یه زنجیر که پلاکش دوتا قلب کنار هم بود و جنسشم مطمئنم طلا بود.با تمام ذوق قفلشو باز کردم که بندازمش گردنم که پشیمون شدمو گذاشتمش تو جعبه گذاشتم وقتی که میخوایم عقد کنیم مهراد خودش بندازه گردنم!سریع وسایلمو جمع کردم چپوندم تو کیفم .آرایشمم کامل بود نه زیاد غلیظ نه کم ملایم بود!سریع از اتاق اومدم بیرون و به مامان گفتم:_مامان من دارم میرم پیش کیمی._پیش کیمیا؟؟حالا کجا ؟؟_مامان زیاد سوال نپرس بهت گفتم نگران نباشی!_باشه شب زود برگرد!_چشم!سریع آل استارمو پوشیدمو از پله ها اومدم پایین ساعت حدود 4:30 بود در ساختمون رو باز کردم دیدم کیمیا توی کمری باباش نشسته …متوجه من که شد از توی ماشین درو باز کرد گفت:_سلام الهه چقد لفتش دادی بابا سوار شو دیگه._سلام عوض اینکه بگی چقد خوشگل شدیه؟؟رفتم سوار شدم!کیمیا خیلی تغییر کرده بود هنوز هم چشای سبزشو دوست داشتم با لبای کوچولوش و با بینی قلمی که داشت…استیلشم که عالی بود ولی یکم ریز جثه بود نسبت به من.با ذوق گفتم:_وای کیمی چقد جیگر شدی شال سبز با اون چشات که سته مانتوی مشکیتم که جیگره شلوار جین سبزت که اوفففففففف عالیه…اون عینکتو بردار ببینم دلم واسه چشات تنگ شده._تموم شد تعریفات ؟؟؟توام تغییر کردی یکم لاغر شدی ؟؟؟چی شده؟؟؟با مهراد بهم زدی؟؟_مرسی…مهراد؟؟؟نه حالا قضیش مفصله بریم تو راه برات میگم…سریع و مختصر توراه برای کیمیا تعریف کردم.کیمیا گفت:_از بس که تو انقد خنگی تو مراسم میزدی زیر همه چی راحت.یکم هیجانیش میکردی.عرضه نداری که._اه کیمی تو باز شروع کردی؟؟؟ول کن خودت میدونی چیزای هیجانی دوست نودارم._نوداری؟؟_نی نودارم..ههههههه!رسیدیم دمه پارک همیشگی که با کیمیا میرفتیم بعد مدرسه که تا پارک پیاده میرفتیم._پیاده شو._دارم پیاده میشم دیگه چرا میزنی؟؟_الی خیلی جوجه ای فعلا هنوزم عقلت اندازه نخوده._کیمی دوباره شروع کردی؟؟_باشه بابا اندازه لوبیا._کیمیاااااااااااااا._برو بچه خوب من اینجا میشینم.اسمت آتوساس 21 سالته بچه جوادیه ای یه داداشم داری.دیگه بیشتر از این اطلاعات نده.فقط ببین به چه قصدی با تو دوست میشه._واااااااااا کیمیا خب اینم از پشت تلفن هم میشد بپرسیا…._آخه نگفت گفتش باید تو رو ببینه…_کیمیا اصلا منظور کاراتو نمیفهمم._تو برو وقتی چک خوابوندم زیر گوشت غوغا بپا کن._چی؟؟؟؟؟؟_همین که گفتم حالا برو رو اون صندلیه که دید داره بشین تا بیاد._باشه.از ماشین پیاده شدم.یه نفس عمیق کشیدم رفتم تو پارک.نشستم رو نیمکت هندزفریمو گذاشتم تو گوشمو یکی از گوشامو نذاشتم که متوجه کسی که میاد باشم.بازم اهنگ مورد علاقه ام…باز ای الهه ی ناز با دل من تو بساز…در حال گوش کردن بودم که یه نفر همش گفت آتوسا آتوسا…یاد حرف کیمیا افتادم سریع از جام بلند شدمو هندزفری رو از گوشم در آوردم .پسری با قدی متوسط چشم ابرو مشکی و موهاشو بالا داده بود و گوشیش تو دستش بود گفت :-آتوسا خانم؟با منو من جواب دادم:-بله ؟آقا یاشار؟-پس درست تشخیص دادم.-سلام-سلام خوبین شما؟-بله مرسی .-میخوای بشینی رو صندلی یا میخوای راه بریم؟-راه بریم ….در حال قدم زدن بودیم هندزفریمو گذاشتم تو کیفم.گفت:-نظرت راجع به من چیه؟ – نظر خاصی ندارم.-یعنی چی؟-خب خوبین .-از من نمی پرسی؟-چی؟ -اینکه نظرم راجع به تو چیه؟-خب نظرت؟-خیلی خوشگلی مطمئن نیستم اولین پسری باشم که باهاش قرار میذاری؟-جالبه.هر جور دوست داری فکر کن.-شما دخترا همیشه انقد به خودتون مغرورین؟-نمیدونم.-میدونی چیه ؟-چیه؟-ازت خوشم اومده.میشه بازم قرار بذاریم؟؟با خنده گفتم: -از من؟؟؟-آره از تو.صدای خندم بیشتر شد اونم خندیدو گفت مگه چی گفتم؟از دور دیدم کیمیا داره میاد سمتم یاشارم داشت میخندید یهو متوجه کیمیا شد خنده رو لباش محو شدو گفت: بدبخت شدم با منومن گفتم میشناسیش؟-آره اومد ادامه بده که کیمیا اومد سمت منو یه سیلی محکم زد به من…برق از سه فازم پرید بعد گفت: دختره بیشعور با نامزد من اینجا چیکار میکنی؟من فقط دستم رو جای سیلی بودو نگاه میکردم یاشار گفت: کیمیا چرا میزنی بابا دختر خالمه .-یاشار تو حرف نزن اگه دختر خالته چرا تا حالا من ندیدمش هان؟ ؟؟؟؟؟-عزیز دلم …کیمیا نذاشت ادامه بده و دومین سیلی رو تو صورت یاشار زد.،-یاشار حرف نزن ادامه نده بس کن لعنتی …نامزد کردن با تو یه اشتباه محض بود…کیمیا حلقه رو درآورد از دسته چپشو پرت کرد سمت یاشار ….منم تازه فهمیدم موضوع چیه غوغا به پا کردم.-یاشار راست میگه واقعا برات متاسفم. خیلی آشغالی نامزد داری با من قرار میذاری؟ خیلی پستی.با مشت کوبیدم تو سینشو راهمو گرفتمو رفتم بدون اینکه ادامه بدم…عجب فیلمی بازی کرده بودم…!

دیگه به پشت سرم نگاه نکردم…

یهو دیدم یاشار داره صدام میکنه صداش نزدیک و نزدیک تر شد…

_وایسا آتوسا …اشتباه میکنی…

برگشتمو گفتم :_هیچی نمیخوام بشنوم هیچی…چیو اشتباه میکنم؟؟اینکه اون نامزدته و به جای اینکه بری با اون با من قرار میذاری….واقعا برات متاسفم…

برگشتمو به راهم ادامه دادم….

بازومو گرفت و برگردوند سمت خودش…منم با قدرت هولش دادمو گفتم:

_دفعه آخرت باشه به من دست میزنی…

_آتوسا من دوست دارم!

_تو گفتی و من باور کردم….آقا حنات دیگه رنگ نداره….

_من ازت خوشم اومده…

_برام مهم نیست چی فکر میکنی!

قدم هامو تند تر برداشتم پشتمو نگاه کردم و دیدم که دیگه کسی دنبالم نمیکنه از پارک اومدم بیرون که یهو کیمیا ماشینو جلوم نگه داشت سوار شدم و راه افتاد…

با عصبانیت گفتم:_نامزد کرده بودین؟؟؟

_آره … میخواستم ثابت کنم داره بهم خیانت میکنه…

_و ثابت کردی!

_ببخشید محکم زدم….دست خودم نبود!

_اشکال نداشت می ارزید….

_می ارزید؟؟

_آره.

شام رو با کیمیا بیرون خوردیم و کیمیا از رابطه اش و نامزدی با یاشار گفت بعد منو رسوند خونه و رفت.

کلید انداختم و رفتم تو خونه.

بابا روی مبل نشسته بودو داشت چایی میخورد.

با تعجب منو نگاه کردو گفت:_کجا بودی الهه خیلی نگرانت شدم بابا جون.

_آخ بابا ببخشید کیمیا انقد حرف زد وقت از دستم پرید.

_ههههه اشکال نداره!

_آره بابا.

به مامان سلام دادمو رفتم تو اتاق.

لباسمو با حالتی کلافه در آوردم…اعصابم بهم ریخته بود…

موهامو بالا بستمو رفتم بیرو از اتاقم…

رفتم رو مبل نشستمو لم دادم .کنترل تلویزیون رو از روی میز برداشتمو روشن کردم…

مشغول تماشای فیلم شدم…

مامان اومد پیشم نشست و گفت:_الهه شام میخوری برات بیارم دیر اومدی خوردیم ما.بیارم؟

-نه مامان با کیمیا خوردیم تو رستوران.

_باشه چایی میخوری؟؟؟

_آره دستت درد نکنه!نه مامان بذار خودم میریزم!

بلند شدمو رفتم تو آشپز خونه و برای خودم یه چایی ریختم …

کلا من ادمی بودم که توی یه روز 5 تا استکان چایی میخوره…

خلاصه با چایی اومدم و پیش بابا و مامان نشستم و بابا گفت:

_فردا میرم دنبال مهراد تو نمیای؟

_نه بابا فردا کار دارم خودت که میدونی!

_اها بله .توام انگار بدت نمیاد مهراد شوهرت باشه.؟؟

_بابا جون من کی خوشم اومده ازش؟؟؟تازه از خداشم باشه…

_باشه بابا تو گفتی و من باور کردم!

_اه بابا اذیت نکن دیگه.

_باشه بابا جون چاییتو بخور سرد میشه.

چاییمو خوردمو یکم فیلم تماشا کردمو رفتم خوابیدم.

صبح یکم زودتر پا شدم مامان رفته بود خرید و یکم چایی با بیسکویت خوردم و خونه روتمیز کردم .

بابا هم با اقای سعادتی، بابای مهراد،رفتن تا کارای مهراد رو انجام بدن…

نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت ولی یه حس خوبی دارم که میتونم زندگیمو با مهراد از نو بسازم…

تا ساعت 1 داشتم تمیز میکردم و مامان هم کمکم میکرد…

خیلی استرس داشتم بعد صرف ناهار رفتم یه دوش گرفتم…

ساعت حدودای 5 بود که بابا از بیرون اومد…

خیلی خسته بود براش یه لیوان آب آوردم و گفتش که امشب میان واسه بله برون.

اینو که شنیدم یه جا بند نبودم رفتم تو اتاقمو دنبال ی لباس مناسب بودم…

شب چی بپوشم که مهراد و اقای سعادتی خوشش بیاد …اینم بگم مهراد مادر نداره…

وقتی 10 سالش بود بر اثر سرطان خون میمیره.موقع شیمی درمانیش تحمل نمیاره…

دیگه الآنا بود که برسن…

ساعت نزدیکای 8 بود.

یه کت شلوار صورتی کثیف رو پوشیده بودمو با یه شال زرشکی موهامم یه وری داده بودم و آرایش ملایمی کردم.

صدای آیفون اومدو من با عجله رفتم سمت آیفون با صدای تقریبا بلندی گفتم :

_بابا مامان اومدن.

مامان گفت:_خب حالا چرا داد میزنی.

بابا با خنده گفت:نسرین خانم چیکارش داری بچمو بذار خوش حال باشه.

و یه چشمک زد به من.منم خندیدم.بابا درو باز کرد آقا سعادتی اول وارد شدو با بابا یه احوال پرسی گرم کردندو با مادرم سلام علیک کردن و بعدش اصلیه اومد…

وای خدای من چقد خوشگل شده بود.

یه کت شلوار نوک مدادی پوشیده بودو موهاشم که بلند شده بود رو یه وری داده بود خیلی بهش میومدو موهاش تا گوشاش بودن.

خلاصه بعد از برانداز کردنش و حرکت متقابل مهراد با پدر روبوسی کردنو مامان هم که مهراد رو مثل پسر خودش میدونست چون مهراد مامان نداشت هواشو مامان خیلی داشت دستاشو بوسید مهراد.

خلاصه دسته گل رز قرمزی که دستش بودو به طرف من دراز کردو گفتم :_مرسی ممنون.

بعد با یه چشمک گفت:_خیلی خوشگل شدی.

انگار داشتن تو دلم قند آب میکردن.خلاصه بعد از اینکه گلارو گذاشتم تو آب به جمع باباینا پیوستم بابا اشاره کرد و فهمیدم موقع چایی آوردنه رفتم چایی رو آوردمو رو به همه گرفتم و بابای مهراد گفت:

_بریم سر اصل مطلب . من با ازدواج مهراد و الهه که مثل دختر خودم میمونه مخالفتی ندارم سپهر جان شما چی؟نسرین خانم؟

بابا دستاشو گذاشت رو پاشو گفت :_نه من نه نسرین مخالفتی نداریم.

بابای مهراد با خوشحالی گفت :_پس مبارکه.

بابا اشاره کردو گفت:_نمیخواین شما حرفی بزنین؟مهراد جان پاشو پسرم برید شما ها تا ما برای تاریخ نامزدی و عقد تصمیم بگیریم.

با مهراد رفتیم تو اتاق.

من نشستم رو تخت و مهراد نشست پشت میز کامپیوتر.

سرش پایین بود.گفتم:_خیلی لاغر شدی الهی الهه برات بمیره.

سرشو آورد بالا گفت:_نگو این جوری الهه خدا نکنه الهه بمیره که مهرادم بدون اون پر پر میشه.

دلم هری ریخت خیلی خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین اومد کنارم نشست و گفت:

_خانم من خجالت کشید؟

سرمو تکون دادم به نشونه مثبت.

خندیدو گفت:_خجالت میکشی خوشگل میشی.

یه لبخند کوچیکی کردمو سرمو آوردم بالا تو چشاش نگاه کردمو گفتم:

_مهراد خیلی دوست دارم تنهام نذار هیچوقت.

_چشم هیچوقت تنهات نمیذارم الهه ناز من.

_خیلی دوست دارم…

_منم همین طور.

و منو تو آغوشش گرفت.

یه لحظه خندم گرفت از خودش جدا کردو گفت:_به چی میخندی تو؟

_هیچی فک کن یه لحظه بابایینا بیان ما رو تو این وضعیت ببینن؟چه میشوددددددد!

بعدش خندیدم مهرادم یه نیشخند زدو گفت:_تو چقد فکرات خطر ناکه.فکر کردنشم ترسناکه.

_تو که ترسو نبودی.

_آخه میترسم بابات صرف نظر کنه.

_نترس اصل منم.

_آخ آخ یادم انداختی فکر کردم میخوام با بابات ازدواج کنم.هه

با مشت کوبیدم تو بازوش و گفت:_خب حالا نزن طلاقت میدما.

_وا هنوز عقد نکرده طلاق میدی خدا به دادم برسه.

خندیدو گفت :_بلند شو بریم الان میان سراغمون.

_راست میگی!

بلند شدیمو رفتیم از اتاق بیرون و بابا اومد سمتمو گفت:_چی شد؟

سرمو انداختم پایین

بابای مهراد گفت:_قربون عروس گلم بشم.

همه دست زدن.
خیلی زود نامزد کردیم و عقدمونم 2 ماه بعد از نامزدی و سال بعد هم ازدواج کردیم.

خدارو شکر میکنم که مهراد کنارمه…و حالا هم بعد یک سال از ازدواجمون خدا یه دختر خوشگل و چشم ابرو مشکی داد برعکس مهراد بود…

و اسمشو گذاشتیم یلدا.

یلدا فرشته کوچولوم دوست دارم….

برادرم هم با رها یکی از هم دانشگاهیاش که بعد از سربازی رفت دانشگاه ازدواج کرد و خدا هم به اونا یه پسر تپل موپولو داد که اسمش هم سام گذاشتن.

من الهه ناز مهراد …

مهراد:
اشکامو پاک کردمو دفتر خاطره الهه رو بستم.

خیلی دلم براش تنگ شده بود.دوباره خاطره های با اون زنده شد.

الهه 6 ماه پیش بر اثر تصادف مرگ مغزی میشه و اعضای بدنشو اهدا میکنن.

یلدا با صدای بچه گونش که حال 4 سال بیشتر نداشت اومد سمتمو گفت:

_بابا جونی گشنمه چلا نمیاری شامو مردم از گشنگی.

بوسیدمشو بغلش کردمو جاش دادم تو بغلمو گفتم:_قربونت برم بیا بریم با هم حاضر کنیم.

صورتمو بوسید که ته ریش داشتم و گفت:_بابا جونی میشه این تیغ تیغایی که رو صورتته برداری؟؟

میخوام بوست کنم صورتم دد میگیره بابا جونی.

_آخ قربون اون بابا جونت.چشم.

_بابایی دلم واسه مامانی تنگ شده.

_باشه بابا جون فردا میریم پیشش.

داشتم وسایل شام رو حاضر میکردم که یلدا رو به من گفت:

_بابا جونی؟

_جون بابا جونی؟

_مامان سردش نمیشه زیر خاکه؟

یلدا با اینکه خیلی کوچیک بود ولی خیلی خوب میفهمید.

بغضمو قورت دادمو گفتم:_نه بابا جونی مامان الهه حس نمیکنه.جاش راحته.

_خیالم راحت شد خیلی دلم بلاش شور میخود.

_چی؟

_بابا جونی شور میخود.

خنده ی بلندی کردمو گذاشتمش رو اپن گفتم:_بابا جونی خیلی دوست داره یلدا.

_میدونم بابا جونی.

_اگه تو نبودی یلدا من الان چند بار مرده بودمو زنده شده بودمو.

_میدونم بابا جونی.

خندم بلند تر شد و گفتم:

_قربون اون زبونت برم من.

و با وجود یلدا هنوزم زنده ام …

پایان.

××××××××××

دل من می سوزد.
که قناری ها را پَر بستند.
که پَر پاک پرستو ها را بشکستند.
و کبوتر ها را،
آه کبوتر ها را.
دل من در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند.
مهر در صبح دمان داس به دست،
خرمن خواب مرا می چیند.