خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یک لحظه باهم بودن!

تو می آیی. از دوردست های دور. از سرزمین پاکی و معصومیت. از شهر خوش قصه ها. از شادینه های خوشحال. به خانه کوچک من. آنقدر لطیفی که از دیوار اتاقم رد می شوی. تو که هستی، چه هستی که به خاطرت اتاقم خودش را مرتب کرده؟ تو چه گرمی و چه روشن. نوری فرا تر از دیدن. چه آرام و چه آرامش بخش. در آغوشت می کشم. مثل ترامادول میمانی. مثل کلونازپام. مثل دیازپام. نوری از جنس مرفین. شاید هم مرفینی از جنس نور. می خواهم ببوسمت ولی لب هایم میلرزند. نوازشم می کنی و من یارای رویارویی با این همه لذت و شکوه را در خود نمی بینم. غرق می شوم در بی نهایت بودنت. تو از سپید، سپید تر و از خانه، امن تری. ای همه آرزو های من: کاش می دانستی که تمام وجود من در تنها یک لبخند تو خلاصه می شود. رضایت تو از زندگی، تمام هستی من است. روبروی من ایستاده ای و سکوت را نظاره می کنی. خنده آتشینت سکوت را می سوزاند و فاصله را به آتش می کشد. حال ما یک نفر بیشتر نیستیم. نمی دانم این یک نفر من است یا تو. خنده ها، بوسه ها و در آغوش کشیدن ها چه بهشتی ساخته اند. بدویم و بپریم و بازی کنیم در باغ بهشتیمان. از درخت ها بالا برویم، میوه بخوریم و سرخیست که از تن لختمان می چکد. آه… کاش میشد زمان را کشت، چرخ دنده هایش را خرد کرد، موتورش را خاموش ساخت که آمده تا عسلی ترین رویام را از من بگیرد. چه سخت است هنگامی که حضورت در کنارم کمرنگ می شود. کمرنگ و کمرنگ تر. تمام بسترم خیس مروارید است و تو نیستی. دست های گرمت نیست. شیرینی عسل گمشده ام چه تلخ می زند. اتاق تاریک شده. هوا سرد و من بیقرار. تو رفتی و دوباره مثل همیشه گمت کردم. سر کوچه مان نشسته ام و ثانیه ها را خط می زنم. در انتظار روزی که بیایی و مرا با خود به سرزمین نور بری.

تقدیم به کودکی که هنوز یکدیگر را پیدا نکرده ایم.

دیدگاهتان را بنویسید