خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

درس امروز: این هم دانشگاه رفتن ما!

از دوشنبه م نگو و نپرس که یکشنبه ش دیر خوابیدم چون داشتم تا بوق سگ کتاب اسکن می کردم و این به خاطر اون بود که قبلش استخر بودم و دیر رسیده بودم خونه پس باید تا دیروقت واسه درس و مشق بیدار میموندم. دو سه تا از شاگردام هم اومده بودند استخر و منو که دیدند انگاری بال درآوردند. خیلی باهام صحبت کردند و خیلی هم هوامو داشتند. واقعاً که هیچی واسه من جای معصومیت بچه ها رو پر نمیکنه. یه محبت بی غل و غش.

آقا سرتونو ببخشید چشاتونو یا شایدم گوشاتونو درد نیارم صبح دوشنبه خستگی تمام بدنمو لای خودش پیچیده بود. لامصب نمیذاشت تکون بخورم. دیر دیر بیدار شدم. خیلی دیر. ساعت هفت سی دقیقه کم. بی صبحانه و با عجله با سرعتی ببرآسا لباسامو پوشیدم رفتم تو خیابون یه ده پانزده دقیقه ای واستادم که تاکسی هم نبود و این شد که دیدم خیلی وقت از سرم گذشته زنگیدم به یه تاسکی تلفنی که ببرتم فلکه خروجی زرین شهر.

تازه راننده سر این قضیه که این فلکه ورودیه و نه خروجی با من بحثش گرفته بود. هرچی می گفتم آی آدم حسابی برای ما لنجونی ها از اصفهان که به طرف زرین شهر بیای میشه فلکه ورودی و از زرین شهر که بری به اون سمت میشه فلکه خروجی به خرجش نمیرفت که نمیرفت.

معلوم بود یه جورایی کرم داشت و میخواست اذیت کنه. گفتم بابا تو راست میگی. ولمون کن. اصلاً هرچی تو گفتی درسته. بیخیال.

بازم هی تکرار میکرد و زیر لب غرغر میکرد که نه آخرش این ورودیه و نه خروجیه. بعدش یه چندتا سوال راجع به خودم پرسید که منم نامردی نکردم و چندتا تیکه آبدار تو جواب هام بهش انداختم. اینکه چی گفت و چی جواب دادم به تعطیلی وبلاگ منجر میشه. بگذریم. من حوصله درگیری با سازمان تعیین نمیدونم چیچی مصادیق اینترنتی رو ندارم.

خلاصه که به هر بدبختی ای بود مثل منگا رسیدم سر کلاس خواندن متون مطبوعاتی. تازه یادم افتاد که ای بابا یادم رفته متن مورد بحث در کلاس رو از قبل توی خونه ترجمه کنم. مثل برج زهر مار نشستم به در و دیوار گوشیدم تا زنگ خورد.

تازه دیر هم رسیده بودم که استاد بجای حاضری واسم دیر آمدگی علامت زد. واقعاً که!

بعدش رفتم دفتر مشاوره نابینایان دانشگاه که مثلا یه کامپیوتر واسه تحقیقات درس اصطلاحات از اینترنت گیر بیارم و بعد که رفتم اون جا واقعاً از رفتنم پشیمون شدم. نه که کامپیوتر گیرم نیومده باشه ولی تمام سایت های علمی و تحقیقاتی که یه ویدیوی مناسب درسی بشه از توش دانلود کرد فیلتریده شده بودند.

بعد از نهار بعد از ظهر کلاس اصطلاحات و تعبیرات در انگلیسی رو در یک کلاس گرم گذروندیم. یه گروه سخنرانی داشت. در مورد اصطلاحات انگلیسی که توش رنگ به کار رفته. بیشترش پاور پوینت و تصویری بود که من بهره ای نبردم ولی تمام مواردی که صوتی میشنیدم رو با نوت بوکم تایپ می کردم. تقریبا همه اصطلاحات اون جلسه رو نوشتم حتی اوناییش رو که متوجه نمیشدم یا صدای گوینده ضعیف بود از محمد جان می پرسیدم و اونم ای بگی نگی تو حال خودش هم بود و نبود دستش درست. ی چیزایی بهم میگفت. نه. بی انصافی کردم. واقعا سنگ ناتموم که نذاشت خوب دیگه! سنگ تموم گذاشت.

ضد حال بدتر از این که بعد از ساعت چهار تا ساعت شیش خسته و کوفته کلاس معارفی داشته باشی. اونم چی تفسیر موضوعی قرآن کریم یا شایدم مجید. با استاد حاجی … کلاس خیلی خشک و یه طرفه برگزار میشه و طبق تجربه من اکثر کلاسای معارف همینطورن. یه تم آخوند محور دارند که یکی منبری میشه و بقیه مستمع. خلاصه ش که تا شیش درگیر این یکی بودم و تازه هشت شب رسیدم خونه. خسته کوفته و وامونده.

سه شنبه ها خیلی خوبه.  دو تا درس یعنی ادبیات دو و نمونه های نثر انگلیسی رو با استاد وحید پرورش داریم که در عین با سوادی باحال هم هست. سر کلاسای این استاد تقریبا فعالم چرا که این نوت بوکه تو همین دو هفته ای که وارد زندگیم شده خیلی کمکم کرده. وقتی نثر داریم پا به پای بچه ها با هدفونی که تو گوشمه منم از روی متن میخونم. یجورایی خط می برم. فقط ضد حال این روز کلاس فرانسه ست. نه که بد باشه زمانش بده. دقیقاً زمان تفسیر موضوعی موقع دیروز. چهار تا شیش. اوه که وقتی سه شنبه باز هم ساعت هشت شب رسیدم خونه میخواستم زمینو از خستگی گاز بگیرم.

نفهمیدم چطور بیست صفحه از کتاب بیان شفاهی داستان رو اسکن کردم خوندم و خوابیدم. فقط همینو میدونم که چهارشنبه هم به زور یا خدا و با توسل به حضرت شلغم بیدار شدم.

کشون کشون خودمو به کلاس استاد کشکولی رسوندم که توی نظریه هایی که در مورد داستان ها میدادم گند زدم. اصلاً اینقدر تو هپروت بودم نمیفهمیدم چی میخونم که چی جواب بدم. کلاس اصول و روش ترجمه هم که بعد از کلاس استاد کشکولی بود, یجورایی خشک و ی طرفه برگزار شد. البته از تفسیر موضوعی باز بهتره. در کل بعد از ناهار ساعت چهار خونه بودم ولی از دیروزش که کارشناس مخابرات گفته بود بوق تلفن از کابل های قدیمی میپره و به کابل های جدید منتقل میشه بوق تلفنم پریده بود و باید میرفتم دم در خونه سر سیمای قدیمی رو باز میکردم و سیمای جدید رو جایگزین مینمودم. جای سیما رو درست بلد نبودم ولی این دلیل نرفتنم نبود. اولا باید دو تا دو شاخ واسه این کار میخریدم که پولشو نداشتم. دوما داداشم قول داد خودش بیاد پس منتظر اون بودم. سوما بابام روی این چیزا خیلی حساسه. بر این باوره که نابینا نباید ی چیزو درست کنه چون ممکنه خراب تر بشه. خوب پس مگه بینا ها اولش خراب نکردند که حالا میتونن آباد کنند!؟

بی تلفنی و بی اینترنتی ادامه داشت تا ظهر پنجشنبه یعنی دقیقاً تا بعد از اینکه من و دوست نونهالم از گردش هفتگی برگشتیم و راستی که عجب گردشی بود. من ناهار چلو کباب سلطانی خوردم با دو تا سالاد و دوستم نیز.

خیلی نوشتم.

خوب دیگه بشینم کتاب بیان شفاهی رو اسکن کنم که بیش از این جای درنگ نیست.

شما برید خوش باشید تا هر وقت دوباره صداتون زدم.

درس امروز تمومه.

تکلیفتونم اینه که اشتباه های املایی این درس رو واسم ایمیل کنید.

آروم بدون سر و صدا کلاسو ترک کنید.

موفق باشید.

دیدگاهتان را بنویسید