خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

هدیه ای برای تمام مادر ها!

با نگاهی آرام
و صدایی سرشار از مهر
کودکش را برداشت
تا به همراهی او فردا را
بشکافد که شکفتن ها آغاز شوند.
دست هایش مغرور
دلش اما می لرزید که فردا شاید
شرم تکرار همین امروز است.
روز آغازین در خاطره اش هک شده بود.
جامی از شهد نبودن در شاهرگش ریخته بودند ولی
او نمی خواست بمیرد هر روز.
اشک تبدارش آرام فرو می غلتید
از سراشیب نگاهش تا فریاد زمان.
روزی اما آموخت
روزی اما دانست
عاقبت او فهمید
زخم اندیشه ثمر خواهد داد.
گرگ اندوه به شبزهر قوانین طبیعت لب خواهد زد
و شبی خستگی شهر فرو خواهد ریخت.
روز آن جشن بزرگ
او به کودک آموخت
که شکفتن آسان خواهد بود
اگر از چرخه تردید فرا تر برویم.
روز آن جشن بزرگ
روز میلاد کسی بود که بر گستره آبی نامش خورشید
مستی و اشک و دل و رابطه را
به جهان می آموخت.
کودکی بر لب فردا به شکافی سنگین می نگریست
که از این پیش نمی دید ولی
آن که همراهش بود
در چنین روز چنین حادثه ای را می خواست.
نام آن همسفرش را هر کس می پرسید
بی سبب می خندید
و به آرامی می گفت بله
نام او مادر بود.

سیمین

 

دیدگاهتان را بنویسید