خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

آن سوی خستگی

احساس خستگی و خرد و خمیر بودن ناشی از کوفتگی مبهوتی که اتوبوس واحد در طول پنجاه دقیقه طی مسیری طولانی تا زاینده رود در بدنم تزریق کرده موج وار از تک تک سلول های بدنم از تمامی رشته های دی ان ای من انتقام می گیرد.
درد خفیف میگرن ناکی که در طول و عرض و ارتفاع کله کرویم به پرواز درآمده جولان می دهد.
بی فایده و بی استفاده بی این که هی چ یک از اعضای بدنم یارای مقاومت در برابر غول خستگی را داشته باشند به خواب فکر می کنم و به ریش های بلندی که باید با ژیلت که نه دیگر دیر شده باید با یک تیغ فلزی به جنگشان بروم.
به شرایط بازی استراتژیک جنگ های سلیبی می مانند این ریش ها.
هر روز و هر شب در تکاپو برای خلق ریشسرباز های جدید که در پهنه صورت مجتبی ریشه هاشان را محکم کنند و به رشد ابدیشان تا سر به فلک بکشند ادامه دهند. بخت با من یار بوده که این ریشسرباز ها هوس زاد و ولد نکرده اند و این را اگر لطفی از جانب پروردگار ندانم چه بدانم؟!
خسته از کلمات تکراری که هر روز به فراگیر های رایانه می گویم و گاه قلم فریاد به دست با چکش تکرار مشغول به فرو کردن زوری مفهومی از نظر من ساده و از نظر آنها پیچیده در کله کرویشان می شوم.
این حس خستگی جسم که روح را به زانو در می آورد چه بی حیاست و چه بی پروا محدودیت های انسان را فریاد می کشد چنان که فلک از بیم کری, پنبه در گوش فرو می کند.
این است سرنوشت روح قوی مجتبی که محتوم به سواری و سفر بر مرکب ضعیف جسم شده تا بچشد طعم تلخ به کمال نرسیدن را و تا شاید بیاموزد که چگونه اسب جسم را رام کند پروار و نیز مقاوم شاید.

دیدگاهتان را بنویسید