خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت 16 تیر 91 عماد و رضا رفتند

درود.
به قول دوستم لیلی که در توصیف صحنه ای می گفت: “شکلک حلقه زدن اشک توی چشم ها و زار زار گریه کردن ها!”
. آخییییش. ای دنیای نامرد. چه قدر تو کوچیکی که به اندازه مسافر های خودت هم جا نداری! ازت بدم میاد. بی رحمی مثل مسافرات. اصلاً شاید مسافرات بی رحمی رو از خودت یاد گرفتند. آره. شاید چیه؟ حتماً همین طوره.
متاسفانه طبق خبری که چند لحظه پیش به دستم رسید, متوجه شدم که عماد و رضا از محله ما رفتند.
چه زود دیر می شود گاهی!
قضیه از این قرار بوده که یک شهرام نامی توی محله ما ی خونه فکسنی رو با قیمت بالا بهشون اجاره داده و این ها هم ی خونه بهتر ی جای دیگه پیدا کردند و دو سه شب پیش اساس کشی کردند و رفتند.
خدا کنه دروغ باشه. اگه دروغ بود ی دیگ آش توی محله بار میذاریم. نظرتون چیه؟ خوبه؟
من تازه داشتم ی تجربه جدید رو تجربه می کردم.
این ها تازه داشتند توی برنامه روزمره من جا می گرفتند.
بدیش این جاست که میخواستم تایپ یادشون بدم و نشد.
حالا خدا کنه از شهر مون نرفته باشند که خیلی بد میشه. البته فکر کنم نرفتند چون پریشب رضا رو توی پارک ملی ورنامخواست دیدم که به من سلام کرد و ی لواشک هم دادمش.
در کل تا بیام از شوک این قضیه بیام بیرون ی چند ساعتی طول میکشه اگه بیشتر نشه.
آخه دلم از این جا میسوزه که ی محمد کوچولو هم بود چهار سالش بود و اون هم سه ماه بیشتر تو محله ما نموند. نمیدونم چرا عمر اقامت همه جوجه های مهاجر انسانی توی محله ما بیشتر از چند ماه دوام نمیاره.
خوب خوش باشید تا بعد که بیام ببینم کجایید و چی کار می کنید.
ی گزارشی چیزی واسه این محله بفرستید. از خودتون, شهرتون, همهش که نباید از جاز و ماز و آفیس و ویندوز هفت و هشت و نه گفت که آخه! شما هم خودتونا مسخره کردین. دیگه هر چی من هیچی نمیگم شما هم شورشو درآوردینا!
ببخشین تا این قرص هام میان اثر کنند ی کمی چِت میزنم.
خرد نگهدار

۳ دیدگاه دربارهٔ «یادداشت 16 تیر 91 عماد و رضا رفتند»

آخی چقدر مهربون!! چه خوب با بچه ها کنار میای درست بر عکس من هستی با این که روانشناسی کودک خواندم و میتوانستم مهد کودک به راه بندازم اما هرچی فکرشو میکنم میبینم نمیتونم بچه ها را تحمل کنم. عیب نداره بازم بچه کوچولو میاد توی محلتون که باهاشون دوست بشی. ناراحت نباش

دیدگاهتان را بنویسید