خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

حرف دل

آرزو دارم که روزی من شوم شاغل به کاری،
خسته ام از خنده های تلخ خلق روزگاری.
تا خورم من بر زمین از بهر نابینایی خود،
بشنوم نیش و کنایه تعنه های نیش داری.
دستهای پر ترحم میدهند آزار این دل،
سطح آگاهی من را میشمارد پست و نازل.
آرزو دارم که روزی پشت ماشینی بشینم،
خود کفا دور از کمک ها من رَوَم بر کار و منزل.
حق من جدی بگیرد آن مقام و شخص مسوول،
بهر امضایی و مُهری کار من را نادهد طول.
کاش میشد بعد عمری درس و مشق و درس و تحصیل،
زجر بیکاری نباشد بر دل یک فرد معلول.
جامعِه افکار من را لحظه ای جدی بگیرد،
یا که حق شهروندی مرا شوخی نگیرد.
یا که  آن راننده بد در شلوغیّ خیابان،
این عصایم را ببیند جان من بازی نگیرد.
کاش چون یک فرد بینا میتوانستم بسازم،
خانه ای خوب و مجلل تا غرورم را نبازم.
بهر قرض و بهر قوله بهر چند امضای ضامن،
لیک با اوصاف مذکور ای خدا بر خود بنازم.
من چه کم دارم ز بینا جفتی از چشمان سالم،
با وجود این همه درد ای خدا باشم مقاوم.
از لحاظ اجتماعی من بُوَم فردی موفق،
مجمعی از عشق و همت در وجودم هست حاکم.
مملو از هوش و زکاوت شادمان و با طراوت،
با کلاس و پر مهارت هستم و کوه شهامت.
من چه خوشحالم که اینجا متنی از درد دلم را،
نیک کردم با صدایی بس رسا بر تو قرائت.

پوریا علیپور

دیدگاهتان را بنویسید