خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دیدار من با دانش آموزان دبیرستان غیر انتفاعی محمد باقر در روز جهانی نابینایان

دیروز همین موقع ها بود که موبایلم زنگ خورش شروع به زنگ خوردن کرد و اون هِی زنگ میخورد و من هِی غذا. آخه توی سلف سرویس دانشگاه بودم. وقتی غذا روبروم بود و صبحانه هم نخورده بودم چه کار باید می کردم. خلاصه بعد از این که تلفن همراهم به اندازه کافی زنگ هاش را خورد و سیر شد, برای این که پیاز نشود, جوابش را دادم که صدای آشنای جناب میر صفایی از آن طرف امواج من رو به خودم آورد. یکه ای خوردم که از دوکه و سکه هم بدتر بود. مدیر دبیرستانی که من حدود ده سال پیش اون جا درس میخوندم چه کاری میتونست با من داشته باشه!؟ سخن کوتاه کنم که همین طوریش هم توی خواب به محله اومدید و معلوم نیست اگه ادامه بدم به چندمین لایه از رویا فرو میرین. مدیر دبیرستان محمد باقر از من دعوت گرفت فردا که امروز باشه ساعت هشت ربع کم با دانش آموزان ی کمی در رابطه با نابینا ها و روز جهانی عصای سفید گپ بزنم. این که وسایلی که اون روز برای اسکان در خوابگاه برده بودم دانشگاه را با چه بدبختی ای به اون جا منتقل کردم و این که دیشب چطوری خودمو رسوندم ورنامخواست که صبح به طرف زرینشهر راه بیفتم بماند.

ساعت ده دیشب که شروع به اسکن کردن یک کتاب سیصد صفحه ای کردم, دوازده و سی دقیقه نصفه شب کار کتاب تموم شد. سرمو گذاشتم روی پشتی که دیدم صبح شده و آلارم موبایل زر و زرش گرفته. بیدار شده و نشده, دستو صورت شسته و نشسته, پریدم ریشامو که خیلی وقتی میشد حدودا یک هفته نزده بودم, زدم. چنان زدمشون که از روی صورتم فرار کردن. بعد از حسابرسی ریشها, رفتم خیابون امام روبروی کوچه طبیب ایستادم و پس از کمی انتظار, جناب مدیر اومد دنبالم. با هم به دبیرستان رفتیم. حدود یک ربع با بچه ها حرف زدم و قرار هم گذاشتم که چنانچه از من و حرف هام خسته شدند, صلواتی, کفی, دستی, چیزی حواله کنند تا خودم محترمانه بیخیال ادامه وراجی بشم ولی با حرف هایی که من میزدم و شخصیت خوبی که بچه ها داشتند, هر دو طرف چنان علاقه ای به هم پیدا کردیم که بیا و ببین. هم گفتیم هم خندیدیم و هم در حین صحبت های من کسی جیک نزد. همه جا ساکت ساکت شده بود و فقط صدای خودمو میشنیدم که داشتم از زندگیم, از مشکلاتم, از روش های مؤثر مطالعه و از نابینا ها واسشون میگفتم.

به اسرار بچه ها, با وجودی که خیلی کار پروژه و کار دانشگاهی داشتم, زنگ اول و دوم به ترتیب در کلاس های سوم تجربی و یکی از کلاس های اول حاضر شدم و با بچه ها بیشتر گپیدیم. ساعت اول بحث راجع به کمک به دیگران بود و این که مرز کمک کردن و کمک نکردن به یک نفر کجاست و از کجا بفهمیم که یکی مستحق کمک هست یا داره بازی در میاره. من و جناب میر صفایی که دبیر اون زنگ بود, تجربه هایی که داشتیم را در قالب خاطراتمون با دانش آموز ها به اشتراک گذاشتیم و الحق هم که بچه ها استقبال خوبی از من به عمل آوردند و تحویل گرفتند. زنگ بعدی کلاس اول دبیرستان, درس شیرین زبان, با معلمی روشنفکر و امروزی در حد لالیگا به نام آقای مهدیان بود که برای نمایش چگونگی کار یک نابینا با کامپیوتر, به همراه بچه ها از کلاس به زیرزمین مهاجرت کردیم. اون جا یک دیتا شو, ویدیو پروژکتور, چی میگید شما بهش؟ ی دستگاهی بود که صفحه لپتاپ من را روی دیوار نمایش بده. اول کار, کامپیوتر من خروجی تصویر نمیداد ولی با تلاش آقای مهدیان و انتخاب خروجی مانیتور در تنظیمات کارت گرافیک, مسئله مرتفع شد. از مزایای یادگیری زبان برای بچه ها گفتم و با کامپیوتر جمله نوشتم و با صفحه خوان خوندم تا با نحوه کار کردن صوتی ما با کامپیوتر آشنا بشند. از فرهنگ لغت چند زبانه بابیلان به همراه واژه نامه های آریان پور و نارسیس و آکسفورد بهره گرفتم و خلاصه که کلی با بچه ها پرسش و پاسخ و گپ و گفت داشتیم. مواردی هم بود که آقای مهدیان خوندن و با کمک بچه های کلاس, ترجمه کردیمشون. من اطلاعات تماس خودم را به بچه ها دادم به امید اینکه چارتا رفیق با مرام هم از بینشون پیدا بشه و به قول قدیمیا که میگن کار نیکو کردن از پر کردن است.

خلاصهش جونم واسهتون بگه که روز خوبی داشتم و خیلی بهم خوش گذشت. مطمئنا دانش آموزایی که باهاشون بودم حرفهامو باور دارند و میدونند که هرچی واسهشون گفتم عین واقعیت بوده و تجربیات خودمه نه نوشته های یک کتاب.

در آخر هم باید تشکری ویژه داشته باشم از همه دبیران محمد باقر, مدیر و معاون محترم جناب میر صفایی و مؤمنی و دانش آموز های گل مدرسه, هم خوب مهمون نوازی کردید هم خوب تحویل گرفتید. فرصت خوبی واسه خود من هم دست داد و تجربه قشنگی بود. باز هم مرسی.

به امید روزی که همه قشر ما را بیشتر بشناسند و ترحم از بین بره و به امید روزی که مسئولین روی دانش آموز ها بیشتر حساب کنند.

۱۶ دیدگاه دربارهٔ «دیدار من با دانش آموزان دبیرستان غیر انتفاعی محمد باقر در روز جهانی نابینایان»

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ سلام خدمت اقای خادمی گل امید وارم که در هر لحظه از زندگی تون سر افراز و موفق باشید من دانش اموز دبیرستان محمد باقرم امید وارم که بتونیم رفاقت فابریکی داشته باشیم و بقول خودمونی گاهی وقتا یه سری به ما بزنید ارادت مند شما عیرضا رجایی

سلام حامد جان.
من مجتبی هستم و محمد را نمیشناسم.
فکر کنم منظورت همون مجتبی بود یا اسمما اشتب نوشتی یا اشتب تو ذهنت هک شده.
در هر حال که فکر نمیکردم تو و دوستات این جا سر بزنید.
کلی لذت بخش ناک پور نژاد و از این چیزا شدم.!
مرسی مررررررسسسسییییی که اومدی!
منتظر روز های خوب ارتباط نزدیکم با شما ها هستم!

ضمن عرض سلام و خسته نباشید خدمت اقا مجتبی گل.میخواستم بگم من به عنوان یه رفیق مثه یه شیر پشت سرتم اقا مجتبی من و علیرضا رجایی حدود دو سه سال زبان میخونیم از این به بعد کاری چیزی داشتی دریغ نکن ولی ماهم سوالامونا از شما میپرسیما.خودمونی بگم من به شما به عنوان یه الگو نگاه میکنم امیدوارم این الگوی خوب همیشه سایش بالا سر ما باشه علی یارت.

سلام عزیزم. مرسی که میای تو محله.
سوالی چیزی داشتید در خدمتم به شدت!
رفیق؟ مطمئن باش که هستم تا آآآآآخرش!
به علی هم سلام برسون!
امیدوارم توی الگو بودن سرفراز بشم!
با من راحت راحت باشید. من خودمونی و خاکی تر از اونیم که فکرشو بکنید!

سلام اقای خادمی من علی هستم ببخشید که یختچی دیر مزاحمتون شدم .من خیلی مشتاقم که با شما یک رابطهی دوستی برقرار کنم .ایا موافق هستید؟لطفا جوابتون را برام در ایمیلم ارسال کنید.
با اجازهیشما مرخص میشوم.
(((((((((((((((((((((((((((( به امید دیدار شما)))))))))))))))))))))))))))))

تو هنوز هم اینجا بهمون سر میضنی! میذنی! میزنی!!! خوشحالم میکنی. البته که خودتم میدونی کله شقم و اصلاحشون نمیکنم ولی بازم بهم لطف داری. بیا و غلطاما بگیر که محتاجم به غلط گیری شدن. من از بس با صوت کار کردم و خط نابینایی را کنار گذاشتم، املام ضعیف شده. یکی مثل تو را میخواستم که خدا رسونده. منو تنها نذار، رو غلبم قلبم پا نذار.

دیدگاهتان را بنویسید