خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

طعم خوش لحظه ها

توجه: نوشته ای که در زیر میخوانید تماما زاییده تخیل نویسنده بوده و به هیچ وجه بیانگر هیچگونه اتفاق واقعی در دنیای بیرون نمیباشد. هرگونه شباهت احتمالی اسامی یا وقایع و مکان های موجود در این نوشته با هر شخص خاص یا هر اتفاق یا هر مکانی کاملا تصادفی بوده و خارج از قصد و نیت نویسنده میباشد.

از همیشه تا همیشه به هر نقطه بی آغاز و هر نقطه بی پایان تاریخ زندگیت که فکر میکنی میبینی هیچ زمانی نبوده که از گردش با دوستان و آشنایان و فامیل و خانواده بدت آمده باشد یا نخواسته باشی با یک جمع چه شناخته شده باشند چه ناشناس، در یک پارک با چمن های خیس بساط عیش و نوش داشته باشی. همیشه دلت خواسته شب باشد و تو باشی و ماه باشد و یک جمع شلوغ دوروبرت. همیشه دوست داشته ای روی چمن های خیس بخوابی و در حالت خلسه ناکی که جسمت اسیر مرفین شده و روحت آزاد، صدای جیغ و داد بچه های بی شیله پیله لالاییت باشد. این هاست که تو را وامیدارد از هر فرصتی برای تحقق این لحظه های خوش طعم گذرا که در عین حال به یاد ماندنی هستند در تکاپو باشی.

دوشنبه است و تا توانسته ای متن ترجمه کرده ای. متن و متن و متن. پشت هم و بی وقفه مانند قصه ای که شکل یک رشته باشد و سر درازی هم داشته باشد. رشته ترجمه، رشته متن، رشته آش، رشته سوپی، رشته تحصیلی و نهایتاً رشته محبت که وقتی همه در هم شوند احتمالاً پنبه میشوند و اگر نه مخملی به اسم زندگی از جنس همه این رشته ها. خسته ای و گویی ریش هات نیز خواسته باشند از نظریه رشته ای تو پیروی کرده باشند، رشته وار دراز شده اند. زیاد و دراز و طولانی. مثل مونوریل قم که تهران ندارد و خیلی جا های دیگر هم ندارند و مثل هر چیز دراز دیگری که توی ذهنتان بتواند شکل بگیرد و نقش ببندد و احتمالا برای مدتی نامعلوم هک بشود.

ساعتت را کوک میکنی که بخوابی و فردا صبح سه شنبه بیدار بشوی. به هیچ بهانه ای قرار است با دوستان جمع شوید دور همی خوش بگذرانید. دور از چشم شور فلک. در این که بروی یا بمانی هم تردید داری و با همین تردید ها به خواب میروی. دوستت آمده تو را با خود به جمع خوشگذران ببرد ولی نگهبان خوابگاه, مانع او میشود. از دوست تو اصرار و از نگهبان انکار. جلو میروی و مداخله میکنی ولی اجازه ورود است که به دوستت داده نمیشود و اجازه خروج هم به تو. رادیاتور دوستت به جوش میآید. لوله های رادیاتورش هیچ مشکلی ندارند فقط هوا کمی گرم شده. هوا هم که گرم باشد دیگر لوله رادیاتور سالم و سوراخ معنی نمیدهد. با نگهبان دست به یقه میشوند. لوله های رادیاتور نگهبان ولی انگار سوراخند یا شاید هم اگر نبوده اند از این لحظه به بعد سوراخ شده اند چرا که مایع داغ و قرمزی از سر و صورت و شاید خیلی جا های دیگر از بدن نگهبان شر و شر زمین میریزد. نگهبان روی زمین ولو شده. ناله هایش به قز قز یک ضبط صوت مستعمل میماند که از بس نوار کاست خوانده، چرخ دنده هاش ساییده شده. دست دوستی دوستت را میگیری و خوشحال و بی احساس از کنار رادیاتور سوراخ بینوا و از کنار قز و قزش میگذری. چه قدر هوا سرد شده. چه حس خوبیست خنکای نسیم بهاری در پاییز. اما باز هوا گرم میشود. دوتا غلت میخوری و میبینی ساعت هنوز هفت صبح است و برای رفتن وقت بسیار. باز میخوابی و ساعت هم بی احساس از کنار لاشه ات رد میشود و میرود تا به هشت میرسد. جایی یک ساعت عقب تر از ساعت قرار تو با دوستانت. از این همه بی تفاوتی ساعت نسبت به خودت حرصت میگیرد. باز میخوابی. دوستت ولی بی تفاوت نیست. با حس مسئولیت قلیلی زنگ بت همراهت را بیدار میکند و تو نیز با زنگ بیدار میشوی. به قول این هایی که جوجه دانشجوی مترجمی شده اند: “فاک”. توجیهی همیشگی برای ماست مالیزیشن یک گند اساسی. این که چرا زودتر بیدار نشده ای و چرا ریش هات را نریخته ای پایین، برای خودت هم سوال شده. با خودت میگویی یعنی بروم؟ نروم؟ این ریش های کوفتی را چه کنم؟ لعنت به این ریش ها اگر از این به بعد فقط برای یک دفعه دیگر بخواهند از مکتب رشته ای تو پیروی کنند. توی خواب و بیداری برقآسا تیغ و کف ریش را برداشته ای و خودت را در حمام مییابی که مشغول ریش زدنی. باید تا یک ربع آینده ریش هات را زده باشی وگرنه شادی با ساعت با دوستانت همه می روند به باغ و تو در غم حمامی شکل خودت میمانی آس و پاس.

حالا دیگر تیغ هم با تو لجبازی میکند. ریش هات هم طرف تیغند. ریش ها را زده و نزده میپری لباس هات را میپوشی و دوستت هم آمده. از نگهبانی رد میشود و به دنبال توست که با خودش ببردت به باغ. خدایا. نکند لوله های رادیاتور دوستم سالم نباشند؟ نکند هوا گرم بشود؟ لوله های رادیاتور نگهبان چه میشود؟ حرف های مفتی که با هر صد من از آن نه شاهی هم به تو نمیدهند. پدرت همیشه می گوید که حرف های صد من نه شاهی نزنی ولی مگر حرف زدن فکرت هم دست توست؟ چمیدانی. شاید باشد و نمیدانی.

این طور که از شواهد و قرائن بر می آید دعوایی در کار نیست چرا که همان نسیم بهاری ای که در رویات دیده بودی آخر پاییز سر و صورت از ته تراشیده شده ات را نوازش میدهد و این یعنی از نگهبانی و لوله رادیاتور و خود رادیاتور خیلی وقتی میشود که گذشته اید.

باز هم همان سوال تکراری توی گوش ذهنت میپیچد. با یک اکوی منحصر به فرد: “بمانم؟ بروم؟ چرا باید بروم؟ نکند به من بد بگذرد؟ نکند شادی ها را قاپ بزنند و سهم من یک لپتاپ بشود با صدا هایی که در آن به انتظار شنیده شدن منتظرند؟”

دل را به دریا میزنی و درون ماشین رفیقت مینشینی.

دوباره توی نابینا گیر دست یک مشت بینای از تو بیخبر افتاده است. شوخی های بصری، حرف های بصری، فرهنگ ناآشنای خارجکی، غرب و متال و شعر های انگلیسی با لهجه های آنچنانی همه و همه دست به دست هم میدهند تا احساس بدبختی خودش را هرچه زودتر به تو برساند و نابیناییت را توی سرت بکوبد: اینکه تو هرچه هم که باهوش و ال و بل باشی باز کوری. کوری که از شوخی های بصری هیچ درکی ندارد. حرف هایی مثل “این چه قدر شکل فلانیست. درست گفتی. دقیقاً شبیهند ولی دماغ این یکی از او بزرگتر است.” تو نه این را دیده ای و نه فلانی را و نه حتی دماغش را. تو نهایت دماغ هایی که توانسته ای ببینی آن هم با حس لامسه, دماغ خودت و چند تای دیگر مثل بچه داداشت بوده. تویی که هیچ حرفی برای گفتن و هیچ کار مشترکی برای کردن با این ها نداری، برای چه بلند شده ای آمده ای  اینجا. که چه بشود. که شادی کنی یا شادی این ها را نظاره گر باشی. که چه بشود. که حصرت بخوری؟ خاک رُس و خاک بوکسیت توی فرق سر چنین آدم احمقی که خودش به دست خودش مرگش را دعوت به دوستی میکند. مرگ که با تو دوست نمیشود. خیلی به تو محل بدهد میآید و میبردت و دیگر خودت هم شکلش را نمیبینی چه برسد به جسمت.

میروید در باغ پیاده میشوید و این افکار مثل پارازیت های ناهنجاری که روی موج های رادیو فردا و رادیو بی بی سی و خیلی از رادیو های دیگری که تو بلد نیستی، روحت را وز وزی کرده.

بحث ها مرتب بین دوستانت تند و تند و تند به تندی همان آشی که میآورند و میخوری عوض میشود. احساس میکنی توی همین تندی ها حرف هایی برای گفتن داری. میبینی آن طور ها هم که فکر میکردی نیست. بعضی از دوست های چشمدارت هم مثل خودت هستند. بعضی که چه عرض کنم. همه دوستانت بعضی مواقع ساکت میشوند و از نقش پویای خود دست میکشند و به صورت مقطعی به نقش های ایستاتر تن میدهند. تمام احساساتی که از دیشب تا زمان رسیدن به باغ داشتی برای این بود که فکر میکردی همیشه باید متکلم وحده باشی و فکر میکردی همه همیشه در حال تراوش کلمات گهر بارند. حالا که از بالا به همه کس و همه چیز خیره خیره مینگری، میبینی احساسات منفی عقلت را کور کرده بوده.

تو هم فعالی. نابینایی ولی زبان که داری. می گویید میخندید. میخورید. شوخی میکنید. استراحت میکنید. معنی این جمله که می گوید چیپس چیتوز: طعم خوش لحظه ها را حالا میفهمی. حالا که طعم خوش لحظه ها را زیر پوستت حس میکنی. زیر دست هات و زیر دندان هات و زیر زبانت حس میکنی.

فقط وقت بازیست که سخت است. فقط ورق بازی, بازی چشمک و قایم موشک است که سخت است و طعم خوش ندارد. فقط والیبال و بسکتبال و بازی های حرکتی و چشمیست که تلخ است و اگرچه که بیشتر زمان به این منوال میگذرد باز خیالی نیست. کامت را با یک شکلات شیرین میکنی, از نوع پیچیده شده در پوسته. روحیه دختر ها همان ها که باید باشند، به تو نزدیک تر است و تو یاد میگیری چگونه قنیمت بشمری لحظه های باهم بودن را با این شکلات ها. شکلات هایی که نفهمیدی ماده پایهشان را کاکاوو تشکیل میدهد یا زنانگی.!

کاش میشد تا شب ماند و چمن های اینجا را تجربه کرد چرا که صدای شکلات های مرموز, بی شباهت به صدای لالایی های مورد علاقه من نیستند.

۲ دیدگاه دربارهٔ «طعم خوش لحظه ها»

سلام
خیلی عالی مینویسی من همیشه جذب نوشته هاتم
تو باید نویسنده بودی
ولی من مثل تو نیستم سیستم خروجیم تعطیل شده همیشه از اینکه نمیتونم درونیاتم رو بیرون بریزم اضاب میکشم
بعضی وقت ها با خودم میگم خوش به حال هنر مندا که بهه یه طریقی خودشون رو خالی میکنن اگه میتونستم درونیاتم رو بیان کنم ایمان دارم که تفکر بشریت رو تغییر میدادم
یه فرق دیگه با تو دارم وقتی با دوستام که بیرون میریم هیچ وقت ساکت نیستم انقدر حرف میزنم و شلوغ میکنم که همه وحشی میشن
اگه راهی به ذهنت رسید که سیستم خروجی من رو درست کنه کمکم کن
سرفراز و پر انرژی باشی

دیدگاهتان را بنویسید