خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

چهارم آذر 91روز پیش از عاشورا مسجد حجتیه ورنامخواست ساعت هشت بعد از ظهر

از چند روز پیش, باران همه جا را شسته. یک ماهی هم میشود که کوچه های شهر ورنامخواست را برای فاضلاب کشی کنده اند و کانال های حفر شده در بعضی کوچه ها پر شده و در بعضی کوچه ها نیز هنوز هستند. گودال هایی که هنوز به رهگذران بینوای بی احتیاط دهن دره میروند و در انتظار گرفتن قربانی ثانیه ها را به جلو هول میدهند. خاک کوچه های زمین با آب آسمان چسب ژله واری ساخته اند که دیگر نمیشود به آن گل گفت. این را وقتی درست فهمیدم که بعد از چند ساعت خواب و پس از خسته شدن از درون خانه ماندن, از خانه زدم بیرون و به عینه دیدم که جاده چه قدر اصرار دارد وابسته ام کند که بمانم و نروم و کف کوچه چنان کف کفش هام را سفت گرفته و بوسه میزند که جدایی از این مخمصه عاطفی افراطی, کار همان حضرتیست که فیل خطابش میکنند و توسل به همان حضرت شلغم همیشگیست که شاید راهگشا باشد.

وقتی به مسجد محله رسیدم سخنرانی حاجآقا ها تمام شده بود. حتی سینه زنی هم تمام شده بود. مراسم نوحه خوانی ای که از کودکی هر سال با چه ارزش هایی که در قلب کوچک و معصومم شکل یک امید لطیف به آینده را به خود گرفته بود در آن میدرخشیدم. چرخیدن و تاب خوردن جمعیت سینه زن و عزادار دوروبرت چنان حسی به تو میداد که از گرفتن هزار نمره بیست و کارت صد آفرین لذت بخش تر و در عین حال دست نیافتنی تر بود. فرمانبرداری یک جمع چند صد نفره از تو: این که هرچه بگویی باید تکرار کنند, مکث کنی محکمتر سینه بزنند و دم را عوض کنی ریتمشان تغییر بکند چیز عجیبی بود, یک پدیده نادر که من در سن 9 یا شاید 10 سالگی تازه کشفش کرده بودم و تا 15 سالگی هر ساله از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را میکردم تا هم به اعتقاداتم جامه عمل پوشیده شود و هم به دست نیافتنی ها برسم.

ولی نزدیک به 10 سالی میشود که سخت میتوانم با چنین مراسمی ارتباط برقرار کنم. آن چیزی که پس پرده این ظاهر جذاب به دنبالش میگشتم را نیافتم و خیلی هم در این مورد با خودم کلنجار رفته ام که به بنبست خورده.

هر سال شب های عاشورا همه مردم محل, این آشپز های افتخاری با برنج ها و گوشت ها و مخلفاتی که نکش و نپیم, بی حد و حصر برای حسین ابن علی و عزادارانش آورده میشود, یک ناهار دبش و خوردنی میپزند که گاهی اوقات انگشتانت را هم با غذا میخوری. بچه های کوچکی هم که پدرانشان در آشپزخانه مسجد مشغولند, شب را خواب و بیدار در مسجد به صبح میرسانند. جمعی از بزرگ سال های بیکار هم که به اراذل و اوباش های معرکه معروفند, بساط لودگی و خنده و مسخره بازی تا سرحد جنون را به عهده میگیرند و چه بهانه ای از این متقن تر که یاران حسین هم شب عاشورا تا توانسته اند شوخی کرده اند و گفته اند و خندیده اند.

خودم را که با این جماعت مقایسه میکنم, احساس پاستوریزگی شدیدی افکارم را پاره میکند. چه قدر در مقابل این ها و در جمعشان قریبه ام. حتی نمیتوانم یک کلمه بگویم که برای این جماعت جالب باشد یا به آن بخندند. اصلاً وصله ناجور و نچسبی هستم که یا باید در این جمع ها نباشم و یا باید مثل برج زهر مار بنشینم, جیکم هم در نیاید و فقط گوش کنم و بی اختیار بخندم.

این حس دقیقاً در جمع دوستان بینا هم به دریدن افکارم مشغول میشود. وقتی خیلی از شوخی ها و اشارات بینا ها بصریست, نمیشود هیچ کاریش کرد. هیچ کاری. خلاق بودن و سعی بیهوده برای در جمع چنین کسانی بودن هم تا یک جایی جواب میدهد و بعد آخرش باید خفه خون بگیری پرت بشوی به گودال فراموشی تا چرخ زمان و روزگار لهت بکند و جمع با قهقهه هاش خرده استخوان هات را فوت کند به هوا.

البته به گمانم اگر از بچگی توی مدرسه شبانه روزی نابینایان ابابصیر یا هر جای خوابگاهی دیگر عمرم را هدر نمیکردند, شاید بیشتر میشد با هم سنی هام جور باشم, متلک های سنخ آن ها را از بر باشم و بتوانم در جمع هاشان خوش بگذرانم.

این همه که با صدای بلند و روحیه شاد برای اینجایی ها آموزش درست میکنم, یک کلمه در جمع هم محلی های ورنامخواستی از دهنم در نمیآید و البته عامل دیگر این موضوع, پدر و مادر و تمام کسانی هستند که فامیل های درجه یک مینامندشان. این ها با گفتن جملاتی مثل اینکه تو به این ها نمیخوری و آبرو مهمتر از این حرف هاست, جلوی آدم را سد میکنند. آدم را میگیرند و نگهش میدارند. فکر آدم را مچاله میکنند و می اندازندش توی سطل زباله.

ای کاش میشد من هم خودم باشم. بتوانم با این سطح تحصیلاتی که تا لیسانس و شاید بیشتر پیش میرود, عملا در موقع مقتضی, یک دلقک باشم. چرا بد باشد؟ تازه اگر هم بد, من دوست دارم و حیف و صد حیف که آموختن این کار اکتسابیست و زمان میطلبد و موانع بزرگی جلویم را سد کرده اند وگرنه میدانستم با این جماعت چطور باید دم خور شد!

سه چهار بچه بانمک در مسجد بودند و زبل ترین اینها یعنی حسین, آتش که چه بگویم کوره بلند میسوزاند از بس شیطنت میکرد. با این چیز ها که دسته دارد و سرش پشمالوست و برای راندن و متفرق کردن مردم از آن استفاده میشود و اسمش را هم نمیدانم, میمالید توی صورتم و در میرفت. نه فقط من آدم های چشم دار هم از دستش زله اند. البته بچه محلمان است و از شما چه پنهان دوستش دارم چون خیلی نمکیست. با این سن و هیکل بلند شدم و در صحن مسجد افتادم دنبالش. من بدو او بدو. اینقدر دور مسجد چرخاندم تا گرفتمش و به محضی که گیرش آوردم صورتش را بالا آوردم که توی چشم هام نگاه کند و فقط با این که میدانستم, از او پرسیدم کلاس چندم است و او هم گفت چهارم. رهایش کردم و مثل یک کفتر نامتعلق به یک سرزمین پرید و رفت. حتی نپرسیدمش که چرا این دسته پشمالو را توی صورت من میمالی و فرار میکنی. حتی با این که در چنگم بود, نزدمش و از او قول نگرفتم که دیگر اذیت نکند و تحدیدش نکردم که اگر بار دیگر این کار را کرد و گیر دستم افتاد بلایی سرش میآورم. من اینم.

این من به این خوبی البته از نظر خودم, بدجور احساس تنهایی میکند. این من بیچاره ای که متاسفانه متعلق به مجتبی شده, بدجور دلتنگ یک دوست صمیمیست. دوست داشت میتوانست و این قدرت را داشت که بچگیش را هیچ گاه در دخمه ابابصیر به آتش نمیکشید. آرزو میکرد بچگیش را مثل شش سال اول زندگیش در محله خودشان در روستای شهر شده ی ورنامخواست با هم محلی های دهاتیش میگذراند. منم حالا که حالاست هم دوست دارد بچه شود و بچه بماند و این علاقه زاتی اش به بچه و بچگی و بچگانگی را نمیدانم از که به ارث برده که شبیهش هم در خانواده و فامیل های تا درجه دهم ما هم دیده نشده است.

از یک طرف تنهایی بد است و باید علاجش کرد, از طرفی من آدمش نیستم که تنهایی گران بهایم را به دوستی های حتی چند ساله ولی موقت مفت بفروشم. من مطلق خواهم. تمامیت خواه. زیاده خواه. کمال طلب آن هم کمالی از بهترین حالت مطلوبش. به همین دلیل است که تا به حال تنها ماندن را به اتخاذ یک دوست برای هم صحبتی ترجیح داده ام و شاید به این دلیل که وقتی موضوع را با یک مشاور مطرح کردم گفت تو چون یک فرد خیلی خیلی وفادار و ال و بل را در خیالت به عنوان یک دوست نشانه رفته ای و در بیرون واقعاً چنین شخصی پیدا نمیکنی باید رویه ات را تغییر دهی وگرنه تا آخر عمرت هم تنهای تنها خواهی ماند.

رفاقت با معصوم ترین فرشته های شیطان خداوند هم موقتیست. این کودکان در حال زندگی میکنند و یک روز تو برایشان خدایی و روز بعد اسمت هم یادشان نیست چه برسد به قیافه ات.

این است که از جمع مسجدی ها هم چیزی غیر از یک مشت نوشته در هم و رفتن به آشپزخانه عایدم نمیشود. هوایش به سنای بخار میماند و فقط اگر کمی بله کمی صبر کنی عرق هم از سر و رویت چک و چکش را آغاز مینماید.

حدود هفتاد تا هشتاد من برنج است که خوراک حدود سه تا چهار هزار نفر را تامین میکند و این کمک کنندگان برای طبخ این خوراک, چه باور های محکمی در ریشه فکرشان ریشه دوانده که این گرمایی که نمیشود حتی ده دقیقه تحملش کرد را ده ساعت تمام و شاید هم بیشتر تحملش میکنند و آخ هم نمیگویند.

کسی در آشپزخانه کیک تعارفم کرد که در نهایت ادب ردش کردم. ساعت دوی نصفه شب, کیک به چه کارم میآمد! راه افتادم و تا به دم در منزل رسیدم, چند کیلویی گل با خود سوغاتی آوردم.

حالا هم در هزار فکر مبهم از جمله این چند پاره خط که در بالا خواندید در حال دست و پا زدنم بلکه یک جور خود را از این باتلاق بیرون بکشم که پایین تر نروم.

تا یادداشت بعدی, شما را به خرد میسپارم.

یک پاسخ به «چهارم آذر 91روز پیش از عاشورا مسجد حجتیه ورنامخواست ساعت هشت بعد از ظهر»

به خدا از حرفام منظوری ندارم ولی به عنوان کسی که فقط روانشناسی خونده میگم انتظارات و آمالتو متعادل کن که هر چه انتظارات بالا شکست سخت و بازگشت به بهبودی سختتر خواهد بود کودک درون خوب است اما درپی تلافی کردن روزهای کودکی که رفته اند اما از آنها استفاده کافی نبردی به نظر نادرستاست
توضیح بیشتر خواستین یا اعتراض بهم بزنگ راستی

دیدگاهتان را بنویسید