سلاااام. اولش اينترنتم داره ته ميكشه. سه تا اكانت چهارده ساعته تمام كردم و بازم كافيم نيست. نميدونم اين چه محدوديتيه كه ساعتيش كردند اينترنت را. آخه يا حجمي يا ساعتي. تكليف ما از نظر من هنوزم روشن نيست. دكتر توكلي هم طي نامه اي كه به مركز محاسبات زده بودند نشد توافق درخور ما رو از اون مركز جلب كنند. خوب. بگذريم. به هر حال من ديروز كه سه شنبه باشه يعني 26 دي رفتم آموزشگاه نابينايان ساماني و بعد از معطلي به علت مشغله مدير، يه دستي سر و گوش يكي از كامپيوتر ها كشيدم كه به نظر ميرسيد چيزيش نباشه. بعدش يه ناهار با دوق يخ و عالي گوارا خوردم و زدم بيرون به سمت دانشگاه كه دوستمو دم خوابگاه ديدم و دوباره برنگشته رفتيم به سمت گشت و گزار. كلي حرفيديم و خنديديم و فكريديم و من توي يه آب ميوه فروشي، آب انار طبيعي سفارش دادم كه اولش ميخواست از اين ليوان كوچيكا به قيمت 1500 تومن بياره كه گفتم نه و يه ليوان بزرگتر به قيمت 3000 تومن سفارش دادم. پسر چه قدر آب انار طبيعي لامسب هم خوشمزه و هم تلخه. اسن فكرشا نميكردم اينقد تلخ باشه! اوف اوف اوف. به من كه خعلي چسبيد. ولي بعدش يه خريت كردم و در واقع طمع كردم گفتم بذار آب زرشك هم كه تا حالا توي عمرم نخورده بودم بگيرم كه اه اه اه. خود زرشك خشك خيلي خوشمزهست ولي از آبش حالم به هم خورد. واقعا چيز نكبتي بود از نظر من. مزه اسيد سركه ميداد. مزه جوهر نمك. مزه سولفات منيزيم. مزه نون خشكه سه سال مونده كه تو آب ترشي انداخته باشيش. اه اه. اي آب زرشك مزخرف از صميم قلب واست آرزوي تبعيد از آب ميوه فروشي به اسيد فروشي رو دارم. ايشالا عمرت مثل عمر گل كوتاه باشه.
بعدش اومدم خوابگاه و قبل از اينكه برم تو اتاقمون با بر و بكس بيرون از اتاق و افرادي كه گفتن اسماشون الزامي نيست كلي گفتيم و خنديديم كه شد حدود ساعت نه و ده. مشغول بگو بخند بوديم كه يكي از دوستام زنگم زد كه بيا يه پروژه ترجمه فوري فوتي دارم. گفتم نصف شبي؟ گفت آره. بيا. از اين حرف ها به رده. منم اومدم خوابگاه و نشستم حدود هشت صفحه متن را واسش تا صبح ترجمه كردم. از يازده شب تا شش و نيم صبح يه ريز ترجمه ميكردم. يكي دو بار وسط هاي كار نزديك بود از شدت خوابآلودگي خودم و لپتاپم بيفتيم زمين. خلاصه كه ديشب اصلا نخوابيدم و تازه جالب امروز دوباره بايد ميرفتم ساماني كه يكي از كامپيوتر ها رو يه دستي دوباره سر و گوشش بكشم. خلاصه گفتم كه ساعت شش و نيم شده بود و من يك ثانيه هم نخوابيده بودم ولي از يك طرف هم ديدم قول داده بودم برم آموزشگاه ساماني و زشت ميشد اگه نميرفتم. اين بود كه راه افتادم رفتم اون جا. يه كمي زود رسيدم. راستي چه قدر اين اصفهان هوا سرده. اينو چند روزيه متوجه شدم و توي كوچه مدرسه هم كه ميرفتم بيشتر ميفهميدم كه هوا چه قدر مثل سگ سرد بود. آخي. هي. هي. صداي بچه ها و سرويس هاشون و بگو و بخند هاشون و شيطنت هاشون منو برد به دنيايي كه دو سه سالي ميشد متعلق به اون بودم و الان تا حدودي ازش جدا شدونده شدم. با خيلي از بچه هايي كه سال هاي قبل شاگردم بودند سلام و احوال پرسي كرديم و كمي هم چاشني شوخي موخي طبق معمول اخلاقياتم قاتي حرف هام كردم تا به همهمون خوش بگذره. يك دانش آموز به اسم علي صانعي را هم ديدم كه تازه اومده بود اونجا و رفتارش و برخورد اجتماعيش خيلي جا افتاده بود. متين و با ادب.
در ادامه، جناب مدير: حسين جباري گرام تشريف آوردند و به سراغ كامپيوتر ها رفتيم و من مشغول شدم. نزديك هاي ظهر هم براي پاره اي از عمليات پيچيده تعميراتي به كلاس ششم رفتم كه اون زنگ كامپيوتر داشتند. خانم زمان وزيري بهشون ميدرسيد و من هر كاري كردم توي اون سر و صدا و با تمركزي در حد صفر از پس مشكل اون كامپيوتر معيوب بر نيومدم. چندتا هم سر كامپيوتري كه قرار بود درستش كنم اختلاف نظر داشتند. اسمن من پشتش بودم ولي عملا يكي از دانش آموز ها داشت باهاش رايت ميكرد. چجوري ميشد درستش كنم خدا ميدونه. تازه بدتر اينكه بچه ها هي ميخواستند توي كلاس يواشكي با معلم قبليشون كه من باشم حرف بزنند و هي ميخواستند ازم سوال بپرسند و من از يك طرف ميديدم جواب ندم بچه ها ناراحت ميشند و جواب هم بدم نظم كلاس خانم زمان وزيري به هم ميخوره. اين بود كه تصميم به جواب ندادن گرفتم و در حد يكي دو كلمه به هر كس ميگفتم مثلا بشين يا باشه يا بعدا و اينجور جواب ها. به هر حال درسته خودمم به اون كلاس و بچه هاش احساس دلبستگي داشتم ولي نبايد مزاحم كلاس ميشدم و هرچي باشه من اونجا نقش آموزشي نداشتم و اين بود كه حريم ها رو حفظ كردم و علايق شخصيمو قاتي نكردم.
البته يكي از زنگ هاي تفريح ديگه دلم توي اتاقي كه توش مشغول به تعمير بودم پوسيد و زدم بيرون. توي حياط بچه هاي پارسالي از جمله عرفان اخلاقي، حسين محمودي، و ديگران رو ديدم و از هر دري باهام گفتند. بعدش هم كه قبلش باشه توي دفتر معلم ها همكار هاي سابق مانند خانم جمشيدي، بحريني، ايزدي، حداد و ديگران رو ملاقات كردم ولي خوب در حد سلام و عليكي معمول. راستي يادم رفت بگم كه امروز از بيخوابي توي مدرسه نابينايان پدرم در اومد. هي ولو ميشدم اين طرف و اون طرف. هي جواب بچه ها رو قاتي پاتي ميدادم. هي حالم بد بود و دست خودم نبود. هي نزديك بود چرت بزنم يا خوابم ببره. هي و هي و هي گيج ميرفتم. صبحانه نخوردنم هم مزيد بر علت شده بود. راستي يادم باشه واسه پيماني بازي كامپيوتري ببرم. خدا كنه يادم نره كه پيش اين بچه بدقول نشم. ديگه ديگه هيچي بعدش اومدم دانشگاه و پس از صرف ناهار و اسكن جزوات امتحاني، تلو تلو خوران اومدم ول شدم كف خوابگاه. نفهميدم كي شب شد. دوستم از ترجمه راضي بود. خدا رو شكر. خودش كه ميگفت عاليه. منم كه به ترجمه خودم اعتماد نسبي رو دارم پس همه چي آرومه. گفتم بيام اينجا يه كم بنويسم بلكه سبك شم. سه تا امتحان ديگه يكي جمعه و دو تا شنبه داريم. دعا كنيد. انقلاب و ترجمه و ارائه مطلب. ديگه هم فعلا چيز خاصي نيست. آهان. راستي پيش پاي شما رفيقم به جمعي صميمي و پر از بساط شادي دعوتم كرد ولي با وجودي كه ميخوام برم و از جمع خوشم مياد ولي جون خودم و جون شما اينقدر خستهم كه نميتونم. برم يا بخوابم يا بدرسم. فعلا خوش باشيد تا هميشه و تا بعد كه بيام.
سلام.
الآن که دارم واستون نظر میذارم دچار یه سردرد شدید هستم که امیدوارم نصیب هیچ کس نشه.
این سردرد از بی خوابی های دوران دبیرستانم تا امروز با من مونده و هروقت میاد یک هفته بیشتر همه برنامه هامو به هم میریزه.
با قویترین مسکنها هم آروم نمیگیره فقط شدت دردش کم میشه.
سعی کنید زمان خوابتون به هم نخوره چون این مسئله تمام برنامه هاتونو به هم میریزه.
من از كوچيكيم از اين سردرد هاي مزمن و ميگرن وار رنج ميبردم.
آب از سرم گذشته.
سلامممممم شوما با این همه برنومه ریز و درشت کی وخت میکنی درس بوخونی پسرررررررر
استاد. باورتون ميشه خودمم نميدونم.