خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سفر

سلام دوستان گلم.
حدود سه ماه پیش بالاخره بعد از یک سال دوندگی بهزیستی اصفهان با تقاضای من برای یاد گیری دوره قالیبافی موافقت کرد، اما ببینید چه درد سری کشیدم:
وقتی دوستم بهم خبر داد که معاونت توانبخشی اصفهان با تقاضام موافقت کرده اولش باور نکردم چون یک سال میشد که با مسؤولین رایزنی کردم ولی نمیپذیرفتن من برای آموزش قالیبافی به اصفهان بیام به این علت که اصفهانی نبودم.
تازه کلی هم سرزنش شنیدم که چرا قادر نیستید این دوره ها رو توی شهر خودتون برگزار کنید، حالا دوستم میگفت آماده سفر بشم!
شنبه شب 29 مهر عازم اصفهان شدم، صبح که خسته و کوفته به مرکز رسیدم تازه اول مشکلات بود. گفتن باید صبر کنی تا مدیر مرکز بیاد چون ما از چیزی خبر نداریم، بعد هم که ایشون تشریف آوردن درد سر خوابگاه شروع شد. قبول نمیکردن من توی خوابگاه مرکز بمونم اول گفتن خوابگاهی که برای شما در نظر گرفتیم رو به روی مرکزه ولی وقتی رفتم اونجا مسؤولشون منو پذیرش نکرد و اظهار بی اطلاعی کرد. بعد که دوباره به مرکز برگشتم گفتن اشتباه شده و این بار خوابگاهی بهم معرفی کردن که هم خیلی دور بود و هم بچه ها میگفتن خوابگاه دختران فراریه باورتون میشه؟
به هر شکلی بود با وساطت مربی قالیبافی و یکی از کارمندای گل اونجا مدیر مرکز بالاخره پذیرفت که من این سه روز رو توی خوابگاه خودشون بمونم.
آموزش شروع شد و من سخت چسبیده بودم به کار، حتی برای استراحت هم بیرون نمیرفتم. خانم مربی که اشتیاق منو میدید سعی میکرد توی کلاس بیشتر هوامو داشته باشه و دو سوم وقتشو صرف آموزش به من میکرد. اما خانم مدیر هنوز باهام سرد رفتار میکرد، انگار از حضور من در اونجا خوشش نمیومد البته این جریان خیلی طول نکشید.
روز عید قربان که خانم مدیر به همراه همسرشون برای عید دیدنی به مرکز اومدن ورق برگشت، از هر دری گفتیم و همسر ایشون هم برای ما آواز خوندن اینجا بود که من شروع کردم به نظر دادن راجع به تصانیفی که خونده بودن و گفت گو راجع به شعر و تحلیل موضوعات اجتماعی مربوط به نابینایان. اونها هم با دقت گوش میکردن. درسته نمیتونستم چهره خانم مدیر رو ببینم اما حس میکردم از شنیدن نظرات من خیلی تعجب کرده. خلاصه سرتونو درد نیارم از فردای اون روز ایشون به کلاس قالیبافی میومدن و منو تشویق میکردن. باورتون نمیشه اگه بگم ایشون که روز اول راضی نمیشدن سه روز منو پذیرش کنن حالا بهم پیشنهاد میدادن که اگه دوست دارم یک ماه دیگه بمونم حتی شماره تلفنمو گرفتن که اگه یه وقت گذرشون به شهر ما افتاد دیدن من هم بیان.
نمیدونم اگه این چهارتا مطلب رو بلد نبودم باز مورد توجه مسؤولین مرکز قرار میگرفتم یا نه؟چی میشد اگه اشتیاقم رو میدیدن نه زبونمو.
حالا با اجازه آقای خادمی میخوام به دوستانی که اونجا پیدا کردم و هر کدوم مثل یه الماس توی قلبم میدرخشن بگم که خیلی دوستتون دارم و دلم برای مهربونیتون یه ذره شده، اگه خدا بخواد اسفندماه بهتون سر میزنم.
لحظه هاتون آروم

۱۲ دیدگاه دربارهٔ «سفر»

باز خوش به حال تو که زبونت رو یکی می بینه تحویلت می گیره!
ما که با این زبونمون تا بالای دار این خانم خانم ها رفتیم اما خوب با یه تمهیدات دیگه پایین اومدیم!
راستی دفعه قبلی می خواستم بگم اما خیلی دختر خاله نشده بودم ما که فعلاً آذرس سایتمون رو یادمون رفته اگه یه سری بهش زدم یادم اومد آدرس درستش رو اینجا هم می نویسم!.

این کارکنان مرکز فاطمه ظهرا در اصفهان خیلی باحالند
من یک بار بهشان پیشنهاد دادم به جای این که از یک مدد کار بینا که هیچی از روانشناسی نمی داند و حتما ماهی چند صد هزار تومان هم میگیرد از من برای مشاوره مرکز استفاده کند اما شانسم گفت یک کتک هم نخوردم

من یک پیشنهاد برای شما دارم، اگر این تالار گفتمان محله راه افتاد حتماً سعی کنید واسه هم محلیها کلاس های آموزشی تشکیل بدید، قطعاً شما بهتر از یک روانشناس بینا میتونید به همنوعانتون کمک کنید چون یکی از خودمون هستید اصلاً شناخت شما از زندگی افراد نابینا به هیچ عنوان با شناخت افراد بینا نسبت به ما قابل مقایسه نیست.

ممنون که نظر دادید.
من به خاطر علاقه ای که به قالیبافی داشتم این مشکلات رو تحمل کردم وگرنه هیچ اجباری برای یادگیری این مهارت نبود کاش خانم مدیر و امثال ایشون این مطالب رو درک میکردن.
ما نابینایان از این دست تجربه ها کم نداریم

دیدگاهتان را بنویسید