خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

می دانم مرا دوست داری. من هم.

وقتی خودم را در پارک, پارک کرده ام و شاهد وقایع حوالی کلبه عمو تام هستم, تو با چه لطافت نرمی, آرام آرام آرام, چشم هات را در چشمان نابینا ولی دلخواه من میدوزی. از من خوشت میآید. مثل پرنده ای بی صدا و با وقار, پر میکشی و دوباره برمیگردی. حالا وقت آن رسیده که از نزدیک, دوست داشتنت را در من تزریق کنی. روی صندلی سمت چپ من مینشینی. حست میکنم. میپرم از کلبه بیرون. مات مات. مات بوی عجیبت که داری به در و دیوار و کف و سقف آسمان پارک میپاشی. بوی نرم ناز نیرنگ نرمت برای قارت قلبم. معلوم است در کارت موفق شده ای که توانسته ای مرا از کلبه عمو تام بیرون بپرانی. انتظار دارم حوصله ات سر برود و بروی. ولی. ولی تویی و عطرت و صدای نفست که به کمکش جلوی آب ریزش بینیت را میگیری. صدایی منقطع ولی دوست داشتنی. صدایی خوش صدا. صدای بالا کشیدن آب بینیت از ناچاری, چرا که شاید با دستمال غریبه ای. و من. من غرق در این رویداد ها یک تصویر زیباتر از همیشه از تو میسازم. یک خدا. خدایی که بتوانم حتی برای یک لحظه هم که شده, بپرستمش و حسش کنم و دوست داشتنش را از بوی عجیبش استنشاق کنم. تو خدایی هستی که دوستم داری. دریغ که دوست داشتنت موقتیست ولی چه خوش که دوست داشتن موقتی تو واقعیست. چه بسیار هستند که دیر زمانیست مرا دوست میدارند ولی دوست داشتن هاشان در عین پایداری, غیر واقعیست. هر چه هست قلبم بر این باور است که قلبت دوستش دارد اگرچه موقت باشد. ای موقتی واقعی, کی به هم میرسیم؟ وقتی دست هات پر از پول من میرود و پر از لقمه های غذا برای ما برمیگردد. آن وقت تازه, پی به جادوی بزرگ دست های کوچکت میبرم. دست هایی مغرور که متعلق به خدایی متواضع است و لقمه هام را با سس میآراید. من سس با طعم تو میخواهم. سس دلپذیر فقط از تو دلپذیر میشود. حالا من احمق دیوانه, بجای گرم شدن از شوک دیدار فرشته خوشحالی ها, سردم شده. بی اختیار به سمت خانه خودم روانه میشوم. و تو. تو را گم میکنم و از دست میدهمت میان هیاهوی آدم های از همه جا بیخبر. میترسم. از پدیده ای چون تو میترسم. تو برای من زیاد تر از زیاد هستی. نه. تحمل تو و خوبی هات کار من نیست. اما. ولی تو که از ترس و اشتیاق من به خودت آگاهی, می دانی که میخواهمت چه سخت. می دانم هفته بعد همان روز همان ساعت کجا میشود پیدایت کرد, ولی از تو میترسم. از صندلی هایی که عرش خدای من شده بودند میترسم. من حتی برای یک لحظه تاب قدم گذاشتن به آن سرزمین اسرار آمیز را با آن بوی عجیب, و تاب شنیدن صدای نفس های منقطع خدایم را ندارم. ولی تو دوست داشتنت واقعیست. موقتی ولی واقعی. تو هم می دانی من را غیر از پارک و کلبه عمو تام کجا میشود پیدا کرد. حالا روی یک صندلی این دفعه در شخصی ترین محل اقامتم نشستهم و تو خدایم کنارم ایستاده ای. واقعا تو چرا اینقدر خوب و عجیب و ترسناکی. بی اختیار در آغوشت میگیرم و تو دیوانه وار دوست داشتنت را به من تزریق میکنی. درست شبیه به زمانی که پارک با بوی تو یکی شده بود. اتاقم بوی خدا میدهد. یک خدای خوب. یک خدا که دوست داشتنش اگرچه موقتیست, واقعیست.

۱۲ دیدگاه دربارهٔ «می دانم مرا دوست داری. من هم.»

ازین که واست مهم بوده که نظر بدی لذت بردم. میدونی؟ به قول خودت حسه. حس را خیلی وقتا فقط باید نوشت. کار دیگه ایش نمیشه کرد. راستی من هنوز عاشق اسمتم چون ازش خاطره های خوبی دارم. نخودی. نخودی. چه اسم قشنگی.

سامان جان هرکی اینو میخونه همینو میگه. یه حس هایی گاهی وقتا مشترکه ولی نگفتنی. همینه که این میشه. آدم هم میدونه و هم نه. خودمم توی این نوشته تکلیفم با خودم یکسره نشد آخرش. از تو چه پنهون خودمم چند بار از رو نوشتهم خوندم از بس دوسش داشتم.

با سلام. گذشته از قلم و احساسات و چیزای دیگه از این که خداوند متعال رو اینطوری یاد میفرمایید واقعاً عالی و دوست داشتنیه این نوع یاد کردن با ابراز احساسات و غیره هم برای خدا دوست داشتنیه هم برای مردم. اگه یه کمی دقت کنید همه ی دنیا و همه ی موجودات زنده زیبا خلق شده. دنیا همش زیباییه. ما با چشمای بدبین و مأیوس و ناشکریهای نا به جا هم دنیا رو برای خودمون خشن و کوچک میکنیم و هم خدا رو از خودمون خشمگین و ناراضی. اگه دقت کرده باشید تو ماه رمضون دعای جوشن کبیر رو که مردم میخونن قاه قاه گریه میکنن در حالی که اولین بار که این دعا رو خوندم همزمان با خوندنم احساس میکردم یه دست لطیفو زیبایی داره منو نوازش میکنه. داشتم کیف میکردم. فقط کافیه یه ذره فقط یه ذره با مکث و فکر تأمّل بخونیدش. به افراد دور و برم این مسأله رو گفتم گفتن دیونه هم که شدی. یه چوپانی داشته با خدا اینطوری راز و نیاز میکرده حالا من فارسیشو مینویسم حالا اگه دیدم پارس آوا ترکیش رو درست تلفظ کنه ترکیش رو هم مینویسم.
چوپان داشته با خدا اینطوری راز و نیاز میکرده.
گوسفند سیاه, گوسفند سفید, من سرمو کجا بذارم؟
آغ گُیون, قَرَه گُیون, من باشیمی هارا گُیوم؟ حضرت موسی اتفاقی این شخص رو دید فرمود که اینطوری با خدا راز و نیاز نمیکنن. بهش طریقه ی راز و نیاز رو حتی یاد دادن. اون شخص دیگه یادش رفت که چی میخواد بگه. از طرف خدا به حضرت وحی اومد که موسی داری چی کار میکنی ایشون داشت با تعریف و وصف خدای خودش داشت راز و نیاز میکرد اونم از یادش رفت. همین راز و نیاز ایشون رو ما قبول داشتیم. البته جناب استاد و دیگر دوستان توجه داشته باشید شاید بعضیا بخوان از این مطلب سو استفاده کنن و جنجال به پا کنن و بگن خوب پس چرا عربی نماز میخونیم چرا قرآن عربی نازل شده خدا نمیتونسته به زبونای دیگه نازل کنه؟ آخه وهابیت خدا لعنتشون کنه گوش خیلی از ماها رو با اینجوری سؤالات مسخره پر کرده و الآنم داره پر میکنه. خواهشاً دوستان توجه داشته باشن که این مطلب رو بنده با این منظور نمینویسم. علت نازل شدن قرآن هم به خاطر اینه که نادونای عرب اون زمون که به خدا ایمان نداشتن خدا خواسته اونا رو بیدار کنه و هدایتشون کنه و هم اینکه ماها یه کمی در مورد حرفای خداوند یه ذره فکر و تأمل کنیم علت عربی خوندن نمازم اینه که خدا اینطوری به پیامبرش فرموده و حضرت هم برامون فرمودن دیگه زیاد نوشتم و سرتون رو به درد آوردم. عذر منو انشا الّآه که پذیرا باشید. اجازه بدین این نوشته ی زیبا رو اینطوری به پایان برسونم و اینطوری درس تحویل بدم.
تو همون خدای زیبایی هستی که از طریق زنگ اذان بهمون زنگ میزنی و دعوتمون میکنی و میفرمایی که بیایید با من صحبت کنید هیشکی به جز من صحبتهاتون رو نمیشنوه بیایید از من بخوایید من بهتون بدم ولی وقتی گوشی موبایل منِ بنده ای که ارزش این همه لطف تو رو ندارم زنگ میزنه میرم و زود ورش میدارم ولی با اینکه صدای اذان رو میشنوم نمیام پیشت و میگم بذار واسه بعد. تو چند پست قبلم عرض کردم اگه پنج بار به پدرمون بگیم بابا فلان چیز رو برام بگیر تو سومین بار دست رد به سینمون میزنه تو همون خدای زیبا و با محبتی هستی که میفرمایی بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.

البته امیر جان با وجودی که حرف هات از دیدگاه مذهبی درخور و بجاست ولی نوشته من بیشتر رنگ و بوی حسی و عاشقانه و عاطفی و رنگ و بوی زمینی داشت تا رنگ و بوی الهی و آسمانی و مذهبی.
قصدم بیشتر انتقال یه حس ناملموس, به صورتی ملموس بوده.

مجتبا جان سلام. من هم نوشته ات را خواندم. بارها و بارها. و باز دوست داشتم دوباره بخوانم. چون بوی عشق را از آن دریافتم. آری بوی عشق. بوی عشق و محبت و دوستی که تا وقتی باشند زندگیمان را سرشار از زیبایی میکنند.
زندگیت سرشار از عشق و زیبایی باد دوست عزیزم.

دیدگاهتان را بنویسید