خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

رنگهای زندگی

میدانم که آسمان آبیست. ابر سفید است. کوه قهوه ای است. بالهای پروانه ها رنگارنگ است. ولی از وقتی که به دنیا آمده ام رنگی جز سیاهی ندیده ام.
مادرم را هر روز صبح میبینم، دستهایم را روی صورت او میکشم. حالا دیگر تمام برجستگیها و فرو رفتگیهای صورتش را از حفظ میدانم. هنوز هم وقتی با او حرف میزنم، دوست دارم دستش را در دست بگیرم. میپرسد چرا دستهایم را میگیری؟. میگویم چون از گرمی دستهایت جان میگیرم.
مادرم میگوید دستهای من از دستهای او ماهرتر است، چون من عادت کرده ام که شکل هر چیز را با لمس کردن به ذهنم بسپارم. ولی من دستهای مهربان او را بیشتر از دستهای خودم دوست دارم.
بینی مادر در وسط صورتش بزرگتر از بینی من است ولی مادر میگوید بینی من کارآمدتر است، چون من بوها را بهتر از او احساس میکنم. از همان بچگی وقتی مهمانی به خانه ی ما میأمد مادر از دم در به او میگفت که حرف نزند و بعد به من میگفت اگر گفتی چه کسی به خانه ی ما آمده؟. من بو میکشیدم و بیشتر وقتها اسم مهمان را درست میگفتم. آنوقت مادر میخندید و نوک بینی مرا میبوسید.
افسوس که از پدرم چیز زیادی نمیدانم. از وقتی که به دنیا آمده ام، او بیشتر در سفر بوده است. او هر چند وقت یک بار به ما سر میزند. مقداری پول در دست مادر میگذارد، دستی روی سر من میکشد و میگوید چه قدر بزرگ شده ای!.
میدانم که او مرا دوست دارد. چون تا وقتی که پیش ماست سعی میکند به من کمک کند. اوایل نمیخواست باور کند که فرزندی نابینا دارد و تا دو سال پیش تواناییهای فرزند نابینایش را باور نداشت.
یادم میآید یک بار او تابلویی از سفر آورده بود. ساعت دیواری را برداشت، تابلو را جای ساعت به دیوار زد و ساعت را به دیوار دیگری وصل کرد. به او گفتم “بابا ساعت را کج زده اید”.
به حرفم اهمیتی نداد دوباره به او گفتم “بابا ساعت کج است”.
با بیحوصلگی گفت “تو از کجا میدانی”؟. گفتم “از صدای تیک تاک ساعت میفهمم”. عصبانی شد و گفت “من که چشمهایم میبیند کجی آن را نمیبینم آنوقت تو …” و بقیه ی حرفش را نگفت. بغض گلویم را فشرد. مادر مثل همیشه به کمکم آمد و گفت “راست میگوید. خوددت بیا از دور نگاه کن! ببین کج است”.
پدر ساعت را صاف کرد. اشکهایم مثل باران روی صورتم میلغزید. مادر سرم را روی سینه اش گذاشت و در حالی که گوشهایم را میبوسید گفت “من به این گوشها افتخار میکنم”.
با همین گوشها، آن شب شنیدم که پدر به مادر میگفت “اینقدر او را لوس نکن. او که تا ابد نمیتواند به تو تکیه کند”.
پدر راست میگفت، اکنون دو سال از آن شب میگذرد. در این دو سال من از مادر خواستم که مرا با عصای سفیدم رها کند. بگذارد که خودم به کمک عصایم محیط اطراف را بشناسم. دلم میخواست خودم به تنهایی وارد اجتماع شوم و زندگی را تجربه کنم و حالا این دو سال تجربه به من نشان داده، در دنیا کسانی هستند که به تواناییهای خودشان ایمان ندارند و حتا با داشتن چشم زیباییهای زندگی را نمیبینند.
من امروز فهمیده ام، کورتر از من هم در دنیا هست.
سپیده خلیلی، به نقل از مجله ی سروش نوجوان به مناسبت 23 مهر روز جهانی عصای سفید.

۸ دیدگاه دربارهٔ «رنگهای زندگی»

دیدگاهتان را بنویسید