خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

قصه کودک ماهیگیر برای کودکان بخش اول

روزی بود ، روزگاری بود. یک کودک سیاه پوست فقیر بود که چند برادر و خواهر کوچکتر داشت. پدرش از دنیا رفته بود و مادرش جز خانه داری کاری نداشت و این کودک که بزرگتر از همه ی بچه ها بود روزها می رفت کنار دریا ماهی می گرفت و با این کار خود زندگی خانواده را اداره می کرد.

پسرک خیلی باهوش و زرنگ بود اما دیگر فرصتی برای بازی نداشت و تمام روز را در ساحل دریا به سر می برد تا هرچه بیشتر ماهی بگیرد. در ساحل بچه های دیگر هم بودند که بازی می کردند ولی او همیشه می رفت یک گوشه ی دور افتاده انتخاب می کرد. تور کوچک ماهیگیری را می انداخت و در انتظار افتادن ماهی ، غمگین و بی حرکت می نشست و به فکر فرو می رفت . هر روز فکر می کرد اگر امروز ماهی زیاد باشد می توانم فردا راحت باشم. اما همیشه ماهی کم بود و برای فردا باقی نمی ماند. طفلک خودش بود و مادرش و شش تا بچه ی کوچکتر و یک خانواده ی هشت نفری خیلی خرج داشت. تنها خوشحالی پسرک این بود که بزرگ خانواده است و مادر و بچه ها هم او را مرد خانواده حساب می کنند.

این بود. و یک روز سلطان محمود غزنوی با همراهانش به گردش کنار دریا آمده بودند. سلطان بعد از استراحت در قصر ساحلی و آب تنی و کارهایی که داشت حوصله اش سر رفت، اسب خود را سوار شد و تنها در ساحل به گردش پرداخت.

هوا خوب بود و دریا آرام بود. در ساحل در هرجا مردم به کار خودشان مشغول بودند. کودکان با خوشحالی بچگانه دسته دسته بازی می کردند، ماهیگیرها در رفت و آمد بودند. گروهی از مردم آب تنی می کردند یا زیر آفتاب یا سایه بانها استراحت می کردند. و مردان و زنان روستایی در حاشیه ی باغ و زمین خودکار می کردند. سلطان همانطور تماشا کنان می گذشت تا رسید به آنجا که کودک ماهیگیر در گوشه ی خلوت دور از مردم ، تنها نشسته بود و معلوم بود که جز به کار خود به هیچ  چیز توجه ندارد.

نزدیک شدن اسب روی ماسه های ساحل صدایی نداشت. سلطان به کودک ماهیگیر نزدیک شد و ایستاد. مدتی او را نگاه کرد و دید کودک سرگرم کار خودش است و دارد با صدای نازکی شعری می خواند. گوش داد، این شعر باباطاهر بود :

دلی دارم چو مرغ پر شکسته             چو کشتی بر لب دریا نشسته

همــه گویند «طاهر تاربنواز»               صدا چون می دهد تارگسسته

محمود فهمید که پسرک غصه ای دارد. قدری متأثر شد و هوس کرد از او دلجویی کند. از اسب پیاده شد و نزدیک رفت و پرسید : « پسرجان، در این گوشه تنهایی چکار می کنی؟»

پسرک رو را برگرداند و محمود را با لباسش و اسبش دید و فهمید که هرکس هست از بزرگان دولت است. سلام کرد و جواب داد : « دارم ماهی می گیرم، کار من همیشه همین است.هیچ وقت نمی توانم مثل آنها بازی کنم، من با آنها فرق دارم. »

کودک با این حرف تمام غم خود را فاش کرده بود. که با بچه های دیگر فرق دارد، که همیشه باید کار کند، که به بازی با بچه ها نمی رسد…

محمود گفت: « خوب ، بازی کردن که خرجی ندارد، آدم خودش تنها هم که هست می تواند بازی کند.»

کودک گفت : « ولی من باید هفت نفر را نان بدهم، مادرم و شش تا بچه را که از خودم کوچکترند، آخر، پدر  ما در دریا غرق شده .»

محمود گفت : « فهمیدم، خوب ، آن وقت هر روز چقدر ماهی می گیری؟»

کودک  گفت : « ای ، یک روز کمتر ، یک روز بیشتر، آنقدر که قوت بخور و نمیر را داشته باشیم گیر می آید. ما نمی خواهیم گدایی کنیم و سربار کسی باشیم.»

محمود گفت : « آفرین ، آفرین، تو خیلی مرد هستی .» بعد فکر کرد بهانه یی پیدا کند و به او کمکی بکند، پرسید : « حاضری یک کار بکنی؟ امروز من در ماهیگیری به تو کمک می کنم و آن وقت هرچه ماهی گرفتیم باهم شریک باشیم؟»

کودک که از تنهایی خسته شده بود و امیر را مهربان دید برای اینکه همکار و همزبانی داشته باشد قبول کرد و گفت : « حاضرم، اما به شرطی که هرچه گیر آمد با عدالت قسمت کنیم ها، نه اینکه شما بخواهید سهم بیشتر ببرید.»

محمود گفت : « قبول دارم، دو سهم مال تو و یک سهم مال من.»

کودک گفت : « نه ، اینطور نه ، بذل و بخشش بیخودی همیشه یک عیبی دارد، من هیچ وقت بی جهت از کسی چیزی نمی گیرم :نصف  مال تو نصف هم مال من، خدا هم کریم است.»

سلطان از بزرگ منشی کودک خوشحال شد و قبول کرد. اسبش را به سنگی بست و برای همکاری آماده شد، و گفت: « خوب ، تا حالا اگر ماهی در تور باشد مال خودت است، تور را بکشیم و از نو شروع کنیم .» تور کوچک را کشیدند و هیچ ماهی نبود. سلطان گفت : « بسیار خوب ، اما اینجا ماهی کم است. آنجا که قدری گودتر است ماهی بیشتر است .» تور کوچک  را از دست پسرک گرفت و آن را قدری دورتر و بیشتر به داخل آب کشید ، سرنخ را به دست کودک داد و گفت : « همان جا بنشین .» بعد یک مشت ماسه از ساحل برداشت و به میان آب پاشید و آمد و نشست و در انتظار ماهی قدری حرف زد. از زندگی کودک پرسید و از او خواست شعرهایی که بلد است بخواند و قصه هایی که می داند بگوید و خودش هم چندتا قصه ی خنده دار گفت و خوشحال شد که پسرک غمگین و افسرده سرگرم شده و قیافه ی افسرده اش شکفته شده است.

بعد از مدتی سلطان گفت : « خوب ، حالا تور را بکشیم ببینیم چقدر ماهی دارد.» کشیدند و تور پر از ماهی بود، پر از ماهی ، کودک خوشحال شد و گفت : « خدا جانم: صدتا ، هزارتا، خیلی زیاد، تا حالا هیچ وقت  اینقدر ماهی نگرفته بودم، همیشه دو تا بود،  چهارتا بود یا هیچی نبود به نظرم بخت شما  خیلی خوب است،  این شانس شما بود.»

سلطان گفت : « نه جانم، شانس خودت بود، اصلاً به بخت و شانس مربوط نیست، ما تور را خیلی به میان دریا برده بودیم، آنجا  ماهی بیشتر است.»

کودک گفت : « خوب ، حالا تقسیم کنیم ، یکی مال شما یکی مال من، یک شما ، یکی من، تا آخرش ، من هیچی بیشتر نمی خواهم ، خدا برکت بدهد. »

سلطان گفت : « نه،  اینطور نه ، ما وقتی با کسی شریک می شویم یک روز درمیان شریک می شویم. من که امروز نیامده بودم ماهی بگیرم ، داشتم گردش می کردم، تورهم مال تو بود، جایش را هم خودت انتخاب کرده بودی . ماهیها ی امروز همه اش مال تو و بعد هرچه فردا کار کردیم همه اش مال من. این که دیگر عیبی ندارد؟ این که دیگر بذل و بخشش بیخودی نیست.»

کودک گفت : « خیلی خوب ، اما دوسه تا ماهی برای خودتان ببرید.»

سلطان گفت : « نه دیگر ، اندازه  را به هم نمی زنیم.»

کودک گفت : « قبول دارم  این ماهیها برای چند روز خانواده ی ما بس است، حالا ما فردا هم حتماً باهم شریکیم؟»

سلطان گفت : « حتماً ، حتماً. من حالا می روم،  تا فردا  هم خدا بزرگ است، وعده ی ما در همین جا، خداحافظ.» سلطان کودک را خوشحال گذاشت و برگشت . کودک ماهیگیر هم رفت ماهی فروش محله را خبر کرد و آمدند ماهیها را بردند . ماهی فروش گفت : «امروز خیلی خوب کار کردی.» کودک گفت :« بله ، امروز با یک آدم خیلی خوب شریک شدم، گویا با همکاری کارها بهتر می شود، اما امروز همه ی ماهیها سهم من شد، عوضش فردا دیگر من ماهی ندارم ، فردا هرچه باشد مال شریکم است.»

فردا صبح همان وقت …

خوب بچه های خوب فکر می کنید چه می شود ؟ آیا سلطان سر قرار می رود؟ این قصه ادامه دارد