خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
a. b. c. های ذهن

این داستان را ساخته و پرداخته ذهن من ندانید. بارها و بارها در طول هر روز این اتفاقها برای من و شما می افتد. اگر دوست دارید یا حالش را دارید این متن را بخوانید که برای ذهنتان از هر ورزشی بهتر است.
مریم و ملیهه دو دختری هستند که سال گذشته را با شدت تمام درس خواندند. حتا یک بار هم به تفریح نرفتند آنها دها ساعت در روز درس می خوانند و حتا وقتی که دیگه به روزهای کنکور نزدیکتر و نزدیکتر می شدند این ساعتها به چهار ده ساعت هم رسید. بله درست حدس زدید آن دو هر دو در یک مدرسه درس می خوانند یعنی در یک کلاس با یک جور معلم و یک جور هم کلاسی. پدر مادر مریم از اساتید دانشگاهی هستند البته پایه دانشگاهی آنها چندان بلند مرتبه نیست پدر ملیه خلبان است. به هر حال روز کنکور فرا می رسد آن دو راهیی جلسه امتحان می شوند اما یک اتفاق عجیب برای آنها می افتد مریم بعد از خروج از خانه دوچار سانحه می شود و با ماشین یکی از همسایه ها که خیلی هم عجله داشته است تصادف می کند ملیهه هم بر اثر غذای دیشب مسموم می شود هر دو از رسیدن به جلسه کنکور باز می مانند.
حالا سه ماهی از کنکور می گذرد مریم پس از یک ماهی گریه و زاری خود را برای کنکور سال آینده آماده می کند البته همچنان اگر با او در مورد کنکور سال گذشته اش صحبت کنی ناراحت می شود و خاطره اش برای مریم دردناک است. اما ملیهه بعد از آن مسمومیت تا کنون هر روز و هر روز گریه می کند او همچنان نتوانسته بپذیرد که چرا این اتفاق باید برای او که یک یا بیش از یک سال را صرف درس خواندن کرده است بیفتد. چرا بقیه دوستانش که حتا یک هفته را صرف درس خواندن نکردند سالم و تن درست بودند اما او….
او به افسردگی دوچار شده است خواب و خوراکش بهم ریخته این خیلی بد است که دیگر دوستانش یا فامیلش او را سرزنش می کنند و او فکر می کنند همه فقط و فقط به شکست او توجه دارند. یکی از معلمان او به او گفت خوب عزیزم بنشین یک بار دیگر تلاش کن دنیا که به پایان نرسیده است. اما ملیهه جواب می دهد اگر صد بار دیگر هم تلاش کنم از کجا معلوم این اتفاق دوباره نیفتد. او بارها و بارها خود را به خاطر خوردن آن غذای مسموم سرزنش کرده است. “تو نمی توانستی یک شب جلوی شکمت را بگیری. حالا اگر آن شب چیزی نمی خوردی میمردی”
خو داستان را خواندید. اگر شما به جای ملیهه یا مریم بودید چه می کردید. چه تفکراتی در روزهای اول یا روزهای بعدی به ذهنتان می رسید. با خود رو راست باشید احتمالا چنین مواردی برای شما یا خانواده تان اتفاق افتاده است و شما کسانی را دیده اید که به راحتی با اتفاقاتی درد ناک کنار می آیند اما برخی مدتهای مدید به یک اتفاق کوچک یا مشابه گیر می دهند. فکر می کنید از کجا و چرا این چنین مواردی پیش می آید.
آیا دوست دارید مثل مریم با چنین اتفاقی به راحتی برخورد کنید و از ادامه زندگی باز نمانید.
این به a b c های ذهنتان بر می گردد لابد می گویید a. b. c. چیست شاید هم تا کنون در موردش چیزهایی شنیده باشید
اگر دوستان نظرشان و احساسشان را در مورد چنین داستانی بفرمایند یا خاطراتی از این دست را مثال بزنند می توانم در پست بعدی به تشریح این فن زیبای روانشناسی که اگر پیش مشاور بروید باید صدها هزار تومان بدهید تا یادتان بدهد را بهتان می گویم. اگر هم نشد که هیچی
قرررررررررررربونتان

۱۸ دیدگاه دربارهٔ «a. b. c. های ذهن»

salam cheshmak jan khasteh nabashi va khoda ghovat ,man beh shakhseh aslan mesleh maliheh nistam va sayam mikonam beh kasayi keh mesleh maliheh hastan inghadr enerji bedam keh digeh oonjoori nabashan nemigam ta hala vaseh chizi khodamo sarzanesh nakardama na vali man bishtar say mikonam ageh eshtebahi kardam keh baes shodeh khodamo sarzanesh konam azash dars begiram keh digeh tekraresh nakonam , albateh man adameh kamelan badshansi hastam vali az in halatamam narahat nistam chon behem saboori ro yad dadeh vali ta hala etefaghi mesleh maryam va maliheh vasam pish naoomadeh shaiadam pish oomadeh vali az yeh noee digeh nemidoonam beharhal kheili khoshhal misham keh bakhsheh badiro ham bezari lotfan movafagh bashi cheshmak doosteh khoobam

ناشناس باشه بزار یکم بچه ها رویش فکر کنند. چشم
sajadeh می گم اسمت را چطوری فارسی بنویسم که این پار آوا درست بخواند. اگر تو مثل ملیهه نیستی باید بهت بگویم که خوش بین هستی. می گویی خوش بین یعنیچه در پست بعدی کاملا توضیحش می دهم. اما اگر فکر می کنی آدم بد شانسی هستی هم باید بگویم به همان دیدگاهت بستگی دارد یعنی به قسمت b. ذهنت آن را هم توضیح می دهم. ولی اگر خاطره ای چیزی از بدشانسی یا حتا مواقعی که مشکلی داشتی و حلش کردی یادت آمد بگو تا بعدا رویش توضیح بدهی
مرسی دختر

سلام چشمک.
اتفاقا من خیلی وقت ها همین طوری هستم, به شدت به یک اتفاقی گیر میدم. مثلا به یک حرفی که یک نفر به من زده یا رفتاری که با من کرده یا پیامکی که واسم فرستاده فکر میکنم و هی غصه میخورم هی خودمو میخورم و نمیدونم باید چی کار کنم!
هزار تا نقشه توی سرم شکل میگیرند و خراب میشند. هی با خودم درگیرم, با خودم میگم منم این کار رو میکنم, منم اون پیامو میفرستم ولی بعدش میگم نه. اگه این کارو کردم یا اون پیامو فرستادم و هیچی نشد که بد میشه و من ضایع میشم. بعد یه نقشه دیگه و یه درگیری و جنگ اعصاب دیگه!
خلاصه که بد جور اذیتم میکنه اما خدا رو شکر این مورد همیشه واسم پیش نمیاد و در مواردی هم که این طوری میشم, معمولا دائمی نیست و گذر زمان بعد از یکی دو روز, نهایتا یک هفته مسئله را برایم بی اهمیت میکنه.
به نظرم بهترین راه برای مقابله با این پدیده اینه که آدم واقعیت را بپذیره, بگه گذشته هیچ کاری واسم نمیکنه, و آدم پیش خودش بگه خوب ممکنه در آینده باز همین جور بشه ولی ممکنه هم نشه, از کجا معلوم. پس چون نمیدونم آینده چی میشه, با امید, خاطره تلخ را فراموشش میکنم و میرم جلو.
آخیییش. خالی شدم.

آفرین مجتبی دقیقا درست گفتی. همین است همین است. اگر تو نبودی من میمردم. ولی راه حل بهتری برات سراغ دارم. تو باید پست بعدی را حتما بخوانی که خیلی کمکت می کند. اگر ما خاطرات را فراموش کنیم مشکلی حل نمی شود ولی اگر به یادش داشته باشیم ولی برایمان اهمیتی نداشته باشد آن وقت درست می شود توضیح می دهم. اگر توانستی یک مثال بزن

سلام آقای مشاور, راستش را بخوایید, مثلا یک بار یک نفر به من گفت سر ساعت شش بعد از ظهر بیا فلکه مرکزی, باهم بریم بیرون و حرف بزنیم و دلم گرفته. منم گفتم باشه. رفتم ساعت شش ده دقیقه کم نشستم توی فلکه, تا شد شش و بیست دقیقه. دیدم نیومد, اعصابم قاتی شد. بعد که زنگ زدم بهش دیدم صدای شلوغی میاد. بهش گفتم کجایی, پس دیر کردی. گفت کی, چی, کجا؟ گفت جات خالی من با دوستام رفتیم فلان پارک و اینقدر داره بهمون خوش میگذره که نگو! گفتم آخه مرد نا حسابی تو به من گفتی ساعت شش بیام فلکه مرکزی, گفت واایییی ببخشید, به خدا اسن یادم نبود, حالا طوری نیس ایشالا یه روز دیگه. بعدم قطع کرد. انگاری که من ازش خواسته باشم, یا من گفته باشم بریم بیرون. اعصابم ریخت به هم. برگشتم خونه و به خودم کلی چیز گفتم که نباید به حرفش گوش میکردم, باید این بابا رو از همون اول دوستیش میشناختم, حالا منم تو پیامک, فحشش میدم, مینویسم دیگه باهام حرف نزن, مینویسم باید معذرت خواهی کنی, مینویسم چرا پشیمون نیستی از کارت, چرا اینها را بی احترامی به من نمیدونی, چرا سر سری از همه چیز رد میشی, خوبه منم این جوری باشم؟ بعد میگم خوب شاید نتونسته بیاد, ولی بعد میگم پس چرا نگفت نمیاد و چرا منو کاشت؟ میگم این بی خیال هست کلا, بعد میگم بیخود, دوستی یه حریم هایی یه قوانینی داره, نداره؟ بعد همین جوری خودمو میخورم و اعصابم خرده و بین نوشتن و ننوشتن پیامک موندم که یه دفعه میبینم داره زنگ میزنه رو گوشیم. بعد میگم جوابشو نمیدم تا یاد بگیره. بعد یه چند دقیقه که میگذره پشیمون میشم و میگم ای کاش جواب داده بودم, شاید خواسته معذرت خواهی کنه و من فرصت رو ازش گرفتم, بعد میبینم یک ساعت بعد دوباره بهم زنگ میزنه. منم به خیال اینکه میخواد از کارش معذرت خواهی کنه جوابشو میدم. بعد در کمال ناباوری میبینم بهم میگه بیست هزار تومن سریع بریز به حسابم که عجله ای نیاز دارم. بعد من ناراحت میشم و یه سطل آب سرد سرم ریخته میشه, دنیا سرم خراب میشه, میگم ندارم و قطع میکنم. بعد پیامک میده چرا پس قطع کردی؟ منم از کارش به شدت عصبانی میشم و میگم یعنی این احمق بی شعور نمیفهمه باید معذرت خواهی میکرده؟ یعنی نمیفهمه نباید اینقدر پررو باشه که قبل از معذرت خواهی پول نخواد از من؟ بعد گوشی را خاموش میکنم, به تمام ارزش گزاری های توی دوستیم شک میکنم و تا بیاد خوابم ببره از این افکار, سگ میشم. حالا جالبه که همه این موارد بعد از یکی دو روز یا نهایتا یک هفته بعد, از ذهنم میپرند و دیگه بهشون فکر هم نمیکنم.

درود استاد
ما یه معلمی داریم که تقریبا همهی بچه ها به شدت ازش بدشون میاد.
ولی همون معلم یه جملهی تکراریروو همیشه میگه که من سعی کردم ازش یاد بگیرم.
میگه،‏ آ دم غیر عاقل دو بار ذرر میکنه.
یه بار زمانی که ذرر میکنه،‏ یه بار هم زمانی که حسرت میخوره.
ممنون از پست خوب و جالبت.
پیروز باشی.

vala nemidoonam kodoomo tarif konam hafezeyeh khoobi nadaram vala ye khatere az badshansiam migam ,saleh 2vomeh dabirestan boodam bacheh darskhoon boodam va hamishe darsamo kamel mikhoondam, vali hichvaght dabiram azam soal nemiporsidamn hamisheh vaghteh dars porsidan dasteh man bala bood vali ingar dabir mano nemidid yeh rooz keh joghrafi dashtim goftam dabir keh azam nemiporseh keh vel kon nemikhoonam aghayi keh shoma bashid ma raftim sareh kelas va vaghteh dars porsidan shod 10 min ham beh khordaneh zangeh tafrih moondeh bood dabir porsido porsid bad man vaseh inkeh vanemood konam keh oon roozam darsamo khoondam mesleh hamisheh dastamo mibordam bala kholaseh az badbakhtiyeh man oonrooz dabir delesh beh haleh man sookhto goft to boland sho manam 100 ta rang avaz kardam vva ta oomad soal beporseh zang khord khoshhal shodam goftam khatar az saram gozasht vali didam nakheir dabir beh hameyeh bacheh ha goft beshinid faghat 1 soal azash miporsam namardiam nakard oon soaliro porsid keh 10 khat javabesh bood kholaseh man natoonestam javab bedam va yeh sefreh khoshkel behem dad in yekish bood fekr konam ageh bekham tarif konam hamasho koleh in site harfayeh man besheh ,cheshmak man aslan talghin nemikonam keh bad shansam vali masalan ageh u beh jayeh man boodi az in etefagh cheh tabiri beh joz bad shansi mikardi ???

مشکل تو است من که صفحه خوان دارم تو هر قلطی می خواهی بکن. هرچند خود بهتر از هر کس می دانی آنچه که اکنون نمی گویم
ولی کلا همانطور که قبلا گفتم ازت خوشم می آید چون زیاد در زندگیم با امثال تو سر و کله زدم ازت خوشم می آید خیلی مطلب بگذار توی سایت ازت خوشم می آید هرچند ازت حالم بهم می خورد ولی ازت خوشم می آید

سلام من همیشه اول کامنتها رو می خوندم بعد نظر میذاشتم حتی شده گاهی قبل از خوندن متن اصلی کامنتها رو بخونم ولی این بار کامنت نخونده رسیدم خدمتتون.
من اگه جای اون خانم ملیحه خانم بودم اول یه هفته ای گریه و زاری می کردم بعد یکی دو هفته ای استراحت مطلق بعدش یه مسافرت البته اگه جور میشد و نهایتاً دوباره خر خونی می کردم.
البته نه روزی ده ساعت که شب کنکورش هم زیاده همون روزی چهار پنج ساعت.

نظر من پس از مطالعه کامنت دونی:
اولش چشمک خان باید یه حق المشاوره درست حسابی از این مدیر محله بگیری دومش مجتبی خان عجب دوست ببخشید ها … ای دارید اگه دوست من بود جرأتش رو نداشت این کار رو بکنه اگه هم از دستش در میرفت و این بلا رو سر من می آورد نمی دونم فکر کنم کار شما رو می کردم ولی خیلی نامردی کرده خیلی.
ساجده خانم بابا فارسی بنویس من هم که صفحه خان دارم چون سرعت جاز رو یه کم بردم بالا نمی تونم جمله ای کامنتهای شما رو بخونم و مجبورم کلمه کلمه بخونم بابا وقت طلاست.
مسعود عزیز فارسی نوشتن به شما نمی یاد ولی مرسی فارسی می نویسی.

مرسی نخودی. اگر این مجتبی پول داشت که. ولی اگر شد نماینده مجلسش می کنیم بعد می چاپیمش
اما نظر شما همانی بود که مریم کرد. با این حال شما خیلی منطقی هستید و احتمالا استرسهای کمی در زندگی دارید. خوش به حالتان. البته دیگران اگر چنین افکاری ندارند لزومن استرسی نیستند و ممکن است به شکلهای دیگر برترفش کنند

دیدگاهتان را بنویسید