خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ساجده و یک مسافرت تووووووپ

سلااااام و هزار سلام خدمت دوستان گوشکنی خودم .
دلم واستون یه ذره شده بود ,میخوام واستون از مسافرت خوب و توپی که داشتم بنویسم .واقعا جای همتون خالی بود خیییییلیییییی خوش گذشت .
من روز 18 شهریور از آبادان به سمت اصفهان حرکت کردم ,خلاصه جونم واستون بکه من تا رسیدم به بچه های خوب و مهربون اصفهان زنگ زدم و واسه ی روز 20 شهریور در باغ گلها قرار گذاشتم که ببینمشون اول از هوا بگم واستون که عاااااااالیییییییییی بود یعنی واسه ی من به صورتی خوب و خونک بود که انگار از جهنم سرخ به بهشت برین رفته باشم هوا توپ بود از هوا توپ تر باغ گلها بود که هر کسی رفته میدونه من چی میگم و اگرم کسی نرفته به شخصه بهش توصیه میکنم که هر وقت که به اصفهان رفت حتما به اونجا سری بزنه و از اونجا لذت ببره من که واقعا دوسش دارم قبل از این بار دو باره دیگه هم رفته بودم با این بار سومین بار بود که میرفتم ولی باز از اونجا سیر نمیشم و با این بار رفتن دیگه باغ گلها واسم حکم یه خاطره ی شیرین هم داره .خلاصه با بچه ها اونجا دیدار داشتم و کلی شوخی حرف خنده واقعا جای همتون سبز بعد استاد چشمک هم واسمون گیتار زد و خوند بعد هم مدیر خوب و مهربونمون واسمون بستنی خوشمزه خرید و جمع ما رو شیرینتر کرد .تو جمع ما مجتبی چشمک زهره من یاسر شمالی دوست شمالی آقای کریمی و فامیل خوب من سمیرا خانم بودن البته نخودی هم قرار بود بیاد که که واسش مشکلی پیش اومد و نتونست بیاد منم همین جا بهش میگم که نخودی دلت هساااااابییی آب چون به ما خیلی خوش گذشت 
قرار ما دو ساعت یعنی از ساعت 5 تا 7 بعد از ظهر بود و من که به شخصه دو ساعت فراموش نشدنیرو داشهم .خلاصه دیدار تمام شد و همه ی ما برگشتیم به خونهامون .
بعد من در روز بعدی به همراه خانوادم به کوه سفه رفتیم که من واسه اولین بار بود اونجا رو میدیدم و اونجا هم خیلی زیبا بود و بهم خوش گذاشت سواره تلکابین شدم و از اون بالا همه چی دیده میشد حالا من بعضیارو میدیدم و بعضیارو البته بیشترین چیزارو که نمیدیدم بابام واسم توضیح میداد که مثلا بابا جون الان زیره پامون یه باغ وحش هست و این حیوانات توش هستن و اونارو نام میبرد .
بعد در روز 23 شهریور من و خانوادم به شیراز رفتیم چون 26 شهریور عروسی خاله ی من بود . روزهای بعدیم که همش گیره خرید و این چیزا بودیم که روز 26 شهریور که از صبح تا ساعت 4 صبح روز 27 بعد درگیره عروسی بودیم و جاتون خالی هساااااابیییییییی ترکوندم  حالا دیگه عروسیم تمام شده بود و نوبت این بود که برم و دوستای اسکا یپ و گوش کنم رو در شیراز ببینم البته اینو یادم رفت بگم که من همون روزی که رسیدم شیراز به بچه ها زنگ زدم و قرار دیدار در عصر 28 شهریور رو در پارک آزادی رو باهاشون گذاشتم .خلاصه جونم واستون بگه که روز رسید به 28م که صبح یه پیام اومد که ساجده جان واسه من یه مشکلی پیش اومده و نمیتونم بیام بعد گذاشت و در ساعت 4 عصر که من داشتم آماده میشدم و یکی از بچه ها هم که همون آقا سامان گل هم باشه از خونه در اومده بود و داشت به پارک میرفت یکی دیگه از بچه ها تماس گرفت و گفت که واسه اون هم مشکلی پیش اومده و نمیتونه بیاد خلاصه ما از خونه اومدیم بیرون و سواره آژانس شدیم که خودم به آخرین نفری که هنوز ازش خبری نبود تماس گرفتم و اون هم گفت که نمیتونه بیاد .من قبل از اون قرار از بچه ها نظر خواهی کرده بودم که قرار عصر باشه بهتره یا صبح چون مجتبی مدیر خوبمون هم شیراز بود و گفته بود که عصر نمیتونم بیام ولی همه گفتن ماعصر راحت تریم و منم به خاطره اونا قرار روعصرگذاشتم که آخرشم نه بچه ها اومدن و نه مجتبی تونست بیاد ولی باز هم من رفتم و سامان هم اومد .
تو اون دیدار من سامان لیلا دختر عمه ی گل من و دوست گل سامان آقا احمد بودن .هم دیگه رو دیدیم و کلی با هم حرف زدیم سامان از شیطنت های دورانه بچهگیش گفت از دسته گلایی که به آب داده از ترقه هایی که تو مدرسه میفروخته از به آتیش کشیدنه بخاریه کلاسشون و از تنبیهایی که واسه شیطونیاش شده خلاصه کلی خندیدیم و خوش گذشت راستی سامان گوشیه منم داشت چک میکرد که درست کنه و من چون تو سفر به اینترنت دسترسی نداشتم فایل صوتی اردوی اصفهان رو هم از سامان بلوتوث کردم .جونم براتون بگه که دوست سامان آقا احمد خیلی شعر دوست داشت و همون اولی که ما رو دید یه شعر زیبا راجع به شیراز واشمون خوند که من یادم نمونده وگرنه حتما واستون مینوشتمش . خلاصه خانواده ی من بهمون تماس گرفتن که بیاین خونه و ما هم با هم خداحافظی کردیم و ما رفتیم خونمون و سامان و آقا احمد موندن تو پارک .درضمن من تو این سفر یه چیزیو خیلی خوب فهمیدم ک بچه های اصفهان از بچه های شیراز خوش قولتر هستن .ه
این دیدار خوب هم تمام شد و ما 29م برگشتیم آبادان و من بهترین مسافرت عمرم رو داشتم .امیدوارم که بتونم به همه ی شهرها برم و همتون رو از نزدیک ببینم و از دیدارتون لذت ببرم .
اااای خدا انجمن گوش کنی ما راه بیفته که همش اردوی گوش کنی بریم همتون بگید آمیییییین .
ببخشید که اینقدر طولانی شد تازه بعضی چیزارو هم نگفتم .
شاد و پیروز باشید …

۴۰ دیدگاه دربارهٔ «ساجده و یک مسافرت تووووووپ»

بَهبَه سلامٌ علیکم خانمی خوش خبر باشی همیشه و البته برا ما هم ارمغان توپ بیاری منتظرت بودم عزیزم کاش جهرم هم بیای خیلی عالی میشه ما خوش قول تریم ههاها قرار هم نمیخاد مییای پیش خودم خب خدا راشُکر که توپ بوده به امید روزهای خوب و خوش برای همه و خاطره هایی که طعم شیرینش هیچ وقت از کام نره و لزتش بمونه عین عسل
میگم تند نوشتی ندونستی جواب کی رو بدی ها عجله نکن دیگه هستی ساجده مهربون پایه شاد و همیشه همراه ما حالا حالاها که هست کلمات اشتباه هم باحال بود خوشم اومد ادامه قصه یا بقیه سفرنامه هم شنیدن داره
صد در صد الاهی آمین برامون جور کن ما دوستان خوش قلب هم محله ای ساکن در ایران البته گوشکنی و غیر گوش کنی به دیدار هم و شادی برسیم

خوش به حالت
خوش به حالت
نه به جان خودم جدی می گویم
واقعا خوش به حالت
ای کاش من هم ساجده بودم تا افتخار دیدار چشمک نسیبم می شد
خیلی وقتها حصرت می خورم که چرا خودم چشمک هستم و از دیدار خودم محروم هستم.
ای کاش می شد یک بار یکی دیگه می شدم تا وقتی خودم را می دیدم می فهمیدم طرف چقدر خوشحال می شود و حال می کند
خوش به حالت که افتخار دیدار استادت نسیبت شد ها

سلام! بچه های شیراز بابا دمتون گرم! هیچ کدوم نیومدین! آبرومون رو باز بردین! ههه! ولی من رفتم! کلی خوشگذشت! استاد دلت بسوزه نبودی! میخواستم بهت کفتر بدم اگر بیای! ههه! بعد رفتن ساجده خانوم نشستم ی قلیون مشت زدم! بعد رفتم خونه! در را برگشت مسیر رو گم کردم! و رفتم تا اونور شهر و برگشتم! البته بگم که اولین باری بود که تو شهرمون گم شدم!‏

سلااااااام سامان گل فقت تو خوش قولی کردی .ولی واقعا بهمون خوش گذشتا سامان .آخی چرا گم کردی ???اگه میدونستم میخوای بمونی که قلیون بکشی اول تو رو از پارک بیرون میکردم بعد خودم میرفتم .منم منتظر شدم تا پسر خالم اومد دنبالمون بعد رفتیم .
پیروز بادا سامی 🙂

سلام!!!!
سامااااااااااااااان!!!!
حتما زیاد قلیون کشیدی که مسیرتو گم کردی!!!!!
شوخی کردم!!!!!
راستی من منتظر همتون تو تبریز هستم!!!!!
هرکدومتون که تشریف بیارید قدم رو تخم چشم نداشته ما گذاشتید!!!!!
راستی سامان تو که اهل قلیونی
بیا تبریز باهم بریم یه قلیون مشت بزنیم!!!!!
منتظر همتون هستم!!!!

سلاااام نخودی جونم این چه حرفیه شما جوان قدیمی هستی از ما جوانای جدید هم جوانتری عزیزم .عیبی نداره من که از رو نمیرم هر کسیم که نتونستم تو این سفر ببینم و بد قولی کرد اصلا ازش ناراحت نمیشم و اگه باره دیگه هم بیام و قرار باشه که بچه ها رو ببینم به اون هم میگم و اگر نیومد باز هم میگم و میگم و میگم 🙂 موفق باشی عزیز دلم …

سلام بر همگی و ساجده
من فایل صوتی مجتبی رو گوش دادم که تو پارک بودین خوش به حالتون من که دلم لک زده واسه یه مسافرت دو سالی هست هیچ جا نرفتم خیلی خسته ام بهار و تابستون خوبی نداشتم الانم که پاییز شد و هی عمره که میگزره تو جوونی پیر شدیم رفت
ما که خوش نیستیم هر کی خوشه خوش به حالش

سلاام آقا محسن گل دوست خوبم شما اگه خوشحال باشی ما بیشتر خوشحال میشیم ولی راجع به مسافرت رفتن شما پسرا که از دخترا آزادتر هستین و بهتر میتونید خوش بگزرونید پس در اولین فرصت شرایط رو جور کن و مثل من به یه مسافرت توپ برو و هسابی خوشی کن علکی هم بهانه نیاریا .من منتظر پست کردن خاطرت هستم .
پیروز باشی و شااااد …

ای بابا ساجده نمیدونم شما خانمها چرا فکر میکنید آقایون آزاد هستند مگه فقط آزاد بودن برای مسافرت رفتن کافیه نه خودت بگو
مسافرت پول میخواد تازه پولم باشه وقت میخواد اگه گرفتاری های زندگی دست از سرمون بردارن که بر نمیدارن تازه مسافرت تنهایی که نمیشه دوست و همدم میخواد
ببخشید ولی فکر نکنم حالا حالاها من مسافرت برم مگه معجزه بشه
یه چیزی برام خیلی جالبه اینکه خانم ها نسبت به آقایون یه دید مشترک دارن همین آزاد بودن که گفتی نه اینطوریا هم نیست اینجا ایرانه
موفق باشید و خوش

سلام! داداش حسن دمت گررررررررررم خیلی با مرامی مشتی! سجاده ههه! میخواستی از پارک شهرمون بیرونم بکنی؟ برو خدا را شکر کن خودت زودی رفتی از پارک شهرمون بیرونت نکردیم! هههه! لیلا خانوم خوشحالم شما هم گوشکنی شدید! احمد هم داره تلاش میکنه گوشکنی بشه! ولی نمیتونه! منم وقت ندارم برم بهش یادم بدم!‏

من تبریز اومدم خیلی تمیز بود مثل اصفهان بود
خیلی هم خوش گذشت ایلیگلی بود انگار اسمش
یه موزه هم داشت که من که هیچی ندیدم و دلم کلی سوخت ولی مربیمون واسم توضیح داد که با شن و ماسه انواع کباب و کوفته و غذاهای سنتی تبریزو درست کرده بودن راستی اون آقایی که درست میکرد رو به موت بود بیچاره دلم میخاد بفهمم زندست یا نه
راستی یه کوفته و یه بستنی فراموش نشدنی خوردم
خیلی شهر خوبی بود
راستی من جشن نیمه شعبان اونجا بودم برعکس اصفهان که کلی جشن میگیرن و چراغونی میکنن و شیرینی و شربت میدن خیلی جالب بود واسمون که اونجا هیچ خبری نبود فقط نزدیک بازارشون یه کم چراغونی بود
راستی رادیو تبریز با ما مصاحبه کرد خیلی باحال بود

سلااااااااااام!!!!
والاه برام عجیبه!!!!
شاید شما مرکز شهرو زیاد نگشتید چون تو اعیاد اکثرا شهر تبریز شلوغو چراغونیه!!!!!
ما خودمونم نیمه شعبان آش نظری میدیم!!!!
در ضمن از اون بابا هم خبر ندارم که مرده یا زنده!!!!
اگه خواستید میپرسم میگم!!!!
هاهاهاهاها!!!!
بله کوفته های تبریزم که معروفن دیگه!!!!!

سلام! ساجده‎?‎ منو بیرون بکنن‎?‎ دفع بعد اومدی میگم رات ندن تو شهر! ههه! ،،،حسن خیلی مشتی هستی فدات! چنتا دوست تبریزی هم دارم حتمان ی سر میزنم! ولی باید تو هم شیراز بیای! ‏،،،لیلا خانوم مدل گوشیتون چیه تا براتون اسکایپ مخصوصش رو دانلود کنم و براتون بفرستم!‏

سلام ساجده جان خدا را شکر که اصفهان بهت خوش گذشت, من دوست داشتم بیام ببینمت ولی مهمان داشتیم نتونستم بیام باغ گلها ببینمت. انشاالله دفعه ی بعد که اومدی اگر سعادتی بود میام میبینمت. هر وقت اومدی به زهره خبر بده تا بهم بگه تا بیام پیشت عزیزم.

سامان بلاخره تونستم دانلود کنم.البته شما غیر مستقیم کمک کردینا.اینکه گفتی مدل گوشیت چیه جرقه خورد توذهنم که با اسم کامل گوشیم سرچ کنم واسه دانلود میسی دمت گرم.ای دی اسکایپتو از به قول خودت سجاده میگیرم. هاهاه

سلام به گوش کنی ها من به جمعتون خوش اومدم
این داستان بخونید
نام داستان دخترک
هر روز با یک نفر در حیاط دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند.نمی دونید وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان دروغ نبود.فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.البته نه مثل پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست داشتنم فرق داشت.مرتضی گفت:چرا ازش خوشت میاد؟نگاهی کردم و گفتم:معصومه!

دیگه هیچی نگفت و سوالی نپرسید و رفت.فردا بهم گفت:برو جلو،نترس .واگه ازش خوشت میاد باهاش ازدواج کن.

گفتم:آخه بد نام هستش،تازه گناهکار هم هستش.من خودم دارم می بینم.مرتضی گفت:خودت مگه نگفتی :معصومه!بهش گفتم:منظورم این بود،چشماش معصومه.تازه مردم چی میگن!میگن یه دختر هوس باز و بدنام رو گرفته.با حرف مردم چی کار کنم؟!؟!تازه از کجا بهش بعد ازدواج اعتماد داشته باشم؟!؟!؟! و با سابقش چیکار کنم؟!؟!؟!

مرتضی خندید و گفت:من به خاطر خودت می گم،تو از کجا میدونی این دختر،چرا این کارا رو میکنه؟شاید هوس باز باشه،شاید هم یه مشکلی داره.از کجا میدونی تو هم یه روز از این آدم بدتر نشی.ما که داستان اونو نمی دونیم؟!؟!؟الان تو می خوای ازدواج کنی و عاشق این دختر هم هستی،پس دیگه هیچ عذری نیست و اگه الان سراغش نری منتظر عواقب کارت باید باشی.

اگه عاشقش باشی،اینا همش حرفه،به خاطرش هر کاری میکنی،حتی حرف مردم رو هم به جون می خری.به نظرم هر مشکل و گناهی و گذشته ای رو میشه درست کرد،به شرطی که یکی کمکمون کنه.

اصلا شاید مشکلش همینه که همدم نداره،اگه یکی باشه که واقعا دوسش داشته باشه دیگه این کارا رو نکنه.شاید تو یه فرستاده از طرف خدا هستی که باید کمکش کنی.

بعد صداشو آروم کردوگفت امین:اگه انجامش ندی دچار آینده بدی میشی!

گفتم:چرا قضیه رو الهی میکنی…یه عشقه کوتاهه …زودم تموم میشه…شایدم من مثل پسرای دیگه هستم!

من حرف های مرتضی رو باور نکردم و با این حرف ها از سرم بازش کردم ولی راستش دلم برای دخترک می سوخت و آرزو می کردم کاش می تونستم کمکش کنم ولی من نمی تونم.اصلا چرا من؟این همه آدم؛من فرستاده نیستم.

این ترم هم تموم شد،آخر ترم اکثر درساشو افتاد و قبول نشد و هر روزدرساشو غیبت می کرد.یه روز برادر و پدرش تو دانشگاه اومدند و توی حیاط کتکش می زدند.بچه ها می گفتند:خیلی خیلی به همه نزدیک شده و کار دست خودش داه.

من هم مثل همه ی کسایی که اونجا بودند جمع شدم و فریاد هایی که میزد و گریه هایی می کرد رو می شنیدم.خیلی از کسایی که جمع شده بودند تا این تماشاخانه را ببینند،در این وضع او گناهکار بودند و البته من هم کناهکار بودم؛نه کمتر از آن پسرهایی که به خواسته دلشان رسیده بودندوالان فقط نگاه می کردند و من هم نگاه می کردم.من صدای دخترهایی رو می شندیدم که دربارهاش می گفتند:این عاقبت هوس بازی هستش…دختر بیچاره

چند روز بعد شنیدم که خودش رو کشته.باورم نمی شد تااینکه اعلامیه اش رو دیدم،هنوز چشماش معصوم بود.بازهم صداهایی می آمدکه اذیتم می کرد:

-از اولش مشکل داشت…

داستان کوتاه و بسیار زیبای دختر هوس باز

-نه بابا فقط هوس باز بود؛عاقبت هوس خواهی همینه دیگه.طفلی پرپر شد…

-اصلا بهش فکر نکنید،حالا انگار کی مرده.همون بهتر که مرد،فضای دانشگاه رو آلوده کرده بود.من که ازش بدم میومد.هرکی گناه کنه عمرش کوتاه میشه.

فکر کنم هیچکدوم از اونا،هیچ وقت گناه نکردند؛لابد نکردند که این حرف هارو می زنند…به نظرم اون فقط یه کم بدشانس بود…شاید هم خیلی خوش شانس بود که عاقبت کارشو تو این دنیا دید.احتمالا من و خیلی دختر پسرای این دانشگاه اون دنیا عاقبت کارامونو می بینیم.از کسایی که ازش استفاده کردن تا کسایی که بهش کمک نکردند.از کسایی که پشت سرش حرف زدند و اسم اونو بدنام کردند تا کسایی که بی عاطفه وبی توجه از کنارش رد شدند و با صدای اروم گفتند:اون گناهکاره،بهتره بهش نزدیک نشیم.

شاید هم در همین دنیا نفرین بشیم.

تصمیم گرفتم به خاطر اینکه یکم از بار گناهم کم بشه،به مراسم ترحیمش برم.وارد شدم.همه جا سیاه بود و صدای گریه به گوش می رسید…

حالا تمام عمرم گذشته وهنوز ازدواج نکردم.انگار من در همین دنیا نفرین شده ام…

دیدگاهتان را بنویسید