خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

لذت با طعم شمال

حرف هایی هست که نمیشود غیر از لب دریا زدشان. باید دریا باشد، صدای دریا باشد، یک عالمه سر سبزی و موج و جیغ و هیجان باشد و باید آرامش و خیلی چیز های دیگر هم باشد تا کیفش را ببری و بتوانی از غم هات جدا بشوی و هر چه دلت خواست بنویسی. من با تمام مشکلاتی که نابیناییم برایم رقم زده، دریا را که می بینم، شمال را که می آیم، به تمام زندگی و غم هاش علاقهمند می شوم. صدای باد را که با صدای بچه ها تلفیق می شود، دوست می دارم و جزئی از هستی می شوم حتی برای یک لحظه. وقتی بازی زامبی ها و پرندگان خشمگین کامپیوتر جیبیم باعث شادی یک سری از بچه های بی قل و قش می شود لذتی می برم که وصف نا پذیر است.

یک چیز هایی هست که تا تجربه نکنی نمیتوانی بفهمیشان. این حرفها حتی جای نوشتنشان توی محله هم نیست. باید باشی و ببینی و باید بخواهی که لذت ببری از زندگی تا کیف کنی و تا خوش باشی. باید بیدار ماندن نصف شبی را بیرون از منزلت به چشم ببینی و به گوش احساس کنی تا لحظه هایت برای همیشه جاودان شوند.

حالا من از خودم و آخرین شب اقامتم در اینجا می نویسم. از شبی که دوست های جدیدم به دوست های دائمی تبدیل می شوند احتمالا و از شبی که دوست هایی که نبودند برای من به دوست های جدید مبدل می شوند. از ضرب و تمپو هم باید نوشت، از شادی ها و خواندن ها و زدن ها و رقصیدن ها که چه خوش است این لحظات زود گذر و چه قدر من کار های زود گذر و لحظات زود گذر را دوست دارم! حالا روزگار و تجربه ی این سفر به من میفهماند که یک عالمه نابینای مستقل دیگر هم چون محمد جواد و محمد رضا و علی و جانیک هستند که بی راهنمایی یا با راهنمایی اندکی، راه خود را پیدا می کنند. نابینا هایی که بر تعدادشان روز به روز افزوده می شود. افرادی که بدون همراه، کاملا مجردی، بدون کمک سر و همسر، همه جا می روند، همه کار می کنند و از همه چیز لذت می برند تا سر حد نهایتش.

من سالی سه بار قلیان استعمال می کنم ولی در این چهار روز، چهار بار استعمال کردم. این یعنی عرف شکنی نه در حد لالیگا بلکه در حد شماااال! من به له کردن قوانین در جهت لذت جویی اعتماد و اعتقاد شدید دارم. حالا دیگر تقریبا در این اردوگاه، با هیچ کس غریبه نیستم! از بچه ی سه ساله تا پیرمرد هفتاد ساله، همه و همه مجتبی خادمی را به عنوان یک آدمی که گاهی وقت ها حراف است می شناسند. کسی که گاهی وقت ها دیوانه که می شود، می زند زیر آواز و آواز را پرتاب می کند که گاهی تا آن طرف اردوگاه، تا آشپزخانه نیز می رود.

باتری نت بوکم که اجازه بیشتر تایپ کردن را نمیدهد ولی اگر هم بدهد، خواب این اجازه را از من سلب می کند. پس گزارش های صوتی و توی چمن خوابیدن های من، لذت بردن های من از یک یخ در بهشت ساده و صحبت و معاشرت با راننده ها و هزار لذت دیگر را میگذارم برای فرصتی که شاید دست بدهد و باز بیشتر بنویسم تا بیشتر بخوانید.

تا آن فرصت، خرد نگهدارتان باد!

۲۱ دیدگاه دربارهٔ «لذت با طعم شمال»

سلام مجتبی! با شمال حال کن، با دریا، با طبیعت، با خودت، با دوستان و خلاصه با همه چیز صفا کن. راستی هنوز شمالی یا نه؟ اگر هستی یه گریزی بزن و بیا پیش ما از صمیم قلب خوشحال میشیم، خودت که می دونی من تعارف معارف سرم نمیشه. فقط خرجش یه ایمیله یا که یک تماس، بیا خوش می گذره، اینجا ما دریا و جنگل را باهم و در کنار هم داریم، بیخیال دنیا. حال کنیم دنیا دو روزه، راستی دو سیب بزن نعشگیش خیلی توپه.

این را سی مرداد نوشته بودم که اینترنت نفتی همراه اول نگذاشت اون شب منتشرش کنم.
متاسفانه شغلم اجازه نداد بیشتر شمال بمونم وگرنه که بی شوخی قصد مراحمت داشتم!
راستی سلام یادم رفت: سلااام.
در ضمن شهریور احتمالا خدمت برسم. کاش بشه، کاش.
میگم سه سیب نیومده راستی؟
در ضمن اگر وقت داشتی منتظر درس هات هم هستما! هر کس گوش نده من یکی می گوشم به جان خودم قسم که عزیز ترین کسم خودمم می گوشم!

سلام اولش بگم که اول شدم بعدش یه طور دیگه فکر می کردم بنویسید ولی همون در حد شماااال عالی نوشتید … فقط خوش به حال تون تونستید از آرامش دریا هم باری ببندید ما که اونجا از این چیز میزها پیدا نکردیم یا نذاشتند که پیدا کنیم! بعدش هم استعمال زیاد باعث استحلاک میشه حواستون باشه خطرناکه حسن….

رهای عزیز: درود.
کلمه ی کوه یا کوه نوردی را توی فرم جستجوی محله بزنی توی یادداشت مربوط به کوه نوردی من پنجتا عکس ازم هست ولی بازم عکس میذارم به زودی توی سه چهار روز آینده بی حرف پیش و گوش شیطون کر.
بازم به ما سر بزن!

وای میدونی واسه چندمین بار دارم توضیح میدم که گرفتگی صدا من واسه تغییر آب و هواست یعنی من تا قم هم برم و برگردم همینطوری میشم البته نه اینکه بگم شیطونی نکردم نه خیلی باحال بود ولی من بیشتر سوت میزدم
هاهاها
هنوز هم خوب نشدم فکر کنم باید عطاری رفتنرو هم تجربه کنم

شوخی میکنم. منم اینطوری میشدم ولی توی زمان بچگیم.
هر وقت میرفتیم مشهد, مسافرت کوفتم میشد چون صدای نازنینم میگرفت.
نه میشد ترانه بخونی, نه میشد دااد بزنی, نه میشد حال کنی و نه حتی میشد با دوستت حرف بزنی.
آخیییش, دیگه اونجوری نیستم, راحت شدما!
راستی چند به اضافه ی شش میشه ده؟
من که نوشتم چهار, انگاری قبول کرد!

درود! من پس از گذشت یک سال تازه این پست را یافتم، راستی امسال هم مستند شمال داریم یانه؟! آهان امسال روزی چندبار قلیون زدی؟! راستی پارسال من دو کیلو و نیم زوقال و یک بطری نفت آوردم و زیر آلاچیقم گذاشتم و بچه ها میومدند و زوقال میبردند و خود و دیگران را حال میدادند، باقی مانده ی زوقالها را هم دادمشون به ناطقی، ولی امسال من زوقال نیاوردم، ولی خودمونیما من اثلا تورو باحال نمیدونم، تو در ظاهر باحالی ولی از نظر من بسیار بیحال تشریف داری، تو زمانی باحال میشی که با یه بینا ازدواج کنی و مانند من در اردو ها همه جا مجردی و تنهایی بچرخی و بگردی و حال کنی و لذت ببری و سه شبانه روز در آلاچیق با صدای موج زندگی کنی!خوب آقای بیحال نظرت چیه؟! خخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاها

دیدگاهتان را بنویسید