خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

زیارت مهربان ترین قاتل آشفتگیهایم در خوابگاهی که از دود، خفه شده

وقتی حالم آشفته است، وقتی حتی از صدای خودم نفرت دارم، تو، سرزده، با عطر همیشگیت میآیی. عطری که ضد افسردگیست، عطری که هر بار به مشامم میخورد، هزار انگیزه ی زندگی را در من زنده میکند. این تو و این عطرت، کم هستید، گم هستید، راحت از من عبور میکنید و هر ثانیه که میگذرد، کم و کمتر دست یافتنی میشوید. منی که حتی بوی خورش سبزی به آن تند و تیزی را حس نمیکنم، چه هستی که عطرت از خواب، میپراندم؟ چه هستی که از چند شهر آن طرف تر، نزدیکی حضورت را حس میکنم؟ این آشفتگی مخلوط با تبی که از بیماری بر من تحمیل شده، کمر همت بر نابودی من و همه ی امیدهایم بسته است و تلاش میکند حتی لذت فکر کردن به تو و خاطراتت را که هسته ی زندگی من است تیرباران کند. در یک خوابگاه کثیف، در خوابگاهی که چند روزی میشود از دود سیگار خفه شده است، در یک خوابگاه بی احساس، در یک دخمه ی مملو از نا امیدی، من هستم و آشفتگیم و تبم و عطرت و یک شهوت وصف ناپذیر برای رسیدن به تو و اشتیاقی غیر قابل کنترل برای غرق شدن در عطرت. عطری که خنک است، عطری که عطر است، عطری که عرقهای نزدیک به تشنجم را خوشبو میکند، یک عطر خوش عطر، عطری به خوشی مجموع تمام لحظه هایی که در طول عمرم در اوج لذت بوده ام، دیگر نه خودم، نه هیچ یک از اعضای بدنم تاب دوری از عطرت و توان بی تو بودن را نداریم. بیتابی ما با تکانها و اسپاسمهای غیر ارادی کوچک شروع میشود و در نهایت، طوفانی از لرزه ها و رعشه های خشن، تمام وجودم را درمینوردد. حالا دیگر با تمام خودم و با تمام بدنم و بطور برجسته با دستهایم به دنبال عطرت تمام فضای دود زده ی خفه شده ی بی احساس خوابگاه را میشکنم و پاره میکنم. همه ی وجودم بنا بر زاری میگذارند و چشمهام در این معرکه پیشتازند. دانه های درشت و خیس و شور و گرانبهایی که شاید برایت ارزان ترین باشند، به قصد خودکشی، خودشان را از بام پلکهایم به پایین می اندازند. خودت بگو من با این همه جسد چه کنم؟ اما عجیبترین لحظه، لحظه ایست که اشکهایی که از فرط ناامیدی من و البته برای نابودی خود میباریدند، ناگهان به اشک شوق بدل شده اند؟ حالا دیگر مرگشان مرگ نیست، شهادت است. چشمهام شهید پرور شده اند. ولی چرا؟ برای من سوال است که چرا ناگهان بی مقدمه همه چیز به یک باره عوض شده و چرا اشکهام در سدفی از جنس تقدس به پایین سرازیر میشوند؟ آه. ببین، چه میخواستم و چه شد! نه تنها قطرات عطرت دستهام را خنک میکنند، نه تنها تبم تسلیم شده، بلکه میان انگشتانم شکاری نادر ظاهر شده. پارچه ای از جنس تو. یک پیراهن حریری شکل. تو اینجایی، نه فقط عطرت، نه فقط پیراهنت، تو، خود تو اینجایی. حضور دسته جمعی انگشتهات که باهم تصمیم به ایادت از تن خسته ام گرفته اند، از روز روشنتر است، اتفاقی غیر قابل انکار. انگشتهات مشغول به رهایی تن من از زندان لباس، و انگشتهای خسته ی من به تقلید از انگشتهات مشغول. پوستت بر خلاف همیشه خنک است. سرزنشم نکن، می دانم، دور از ادب است که لبهام با گستاخی تمام، سرخی لبهای همیشه بهارت را طلب کنند ولی خوشحالم درک میکنی که شاید محتاجند. رعشه های ذلت گونه ام به رعشه هایی لذتبخش تغییر هویت داده اند و این شاید تقصیر اعضای دیگرمان باشد، شاید در حال شیطنتند. همیشه آنچه نیاز ُداشته ام، همان شده ای. آن روزها که یخ میزدم، آن روزها که در حال لذت از فرو رفتن به خواب مرگ بودم، گرمم میکردی، بیدارم میکردی و اکنون که در شعله های آتش و آشفتگی در حال سوختنم، چه ماهرانه خاموشم میکنی. اما دریغ از تشنگی، تشنگی، این معضل همیشگی که هیچ گاه از آن رهاییم نبخشیدی و هرگاه قصد داشته ام از سبوی محبتت سیرآب شوم، به فقط و فقط چند قطره ی خوش و ناچیز از آن سبوی تمام نشدنی مهمانم کرده ای. از آخرین صحنه ای که همین لحظه بر من بودی و دیگر نیستی یک عکس یادگاری میگیرم و به آلبوم عکسهام اضافه اش میکنم. آلبومی که با تیتر درشت روی آن هک کرده ام: “خاطرات تشنگی”. تو بودی و پیش از اینکه همه ی اعضایم از حضورت آگاه شوند، ناپدید شدی و حالا دیگر عکست و کمی از عطرت باقی مانده تا همیشه در من زندگی بیافرینی و زنده نگهم داری و برای مدتی به درازای همیشه در ذهنم زنده بمانی.

ادای عبارت “دوستت دارم”، جسارت و بی احترامی به توست. پس: در قحطی واژه، پایان نوشته ام را به یک نقطه، مهمان میکنم.

.

۱۴ دیدگاه دربارهٔ «زیارت مهربان ترین قاتل آشفتگیهایم در خوابگاهی که از دود، خفه شده»

سلام ای قلم!!! سلام ای احساس!!!! داداش من زود باش یکم دیگه این قلم صاحب زنده را بچرخون اون وقت کتابهای یادداشتهای مجتبی که چاپیده شد، همون گونی پوله بود که منتظرشی، تالاپی جلوی پات میخوره زمین. عالی بود، یا علی.

دیدگاهتان را بنویسید