خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

مدرسه ی استثنایی سروش خرمشهر و روز جهانی نابینایان

قصد کردم امسال، 23 مهر، برای بچه های جنوب، با سالهای پیش از این تفاوت داشته باشد. قصد کردم هر طور شده، بچه های نابینای مقطع متوسطه، راهنمایی و دبستانی را شاد کنم. قصد کردم هر طور شده، مفید بودن کامپیوتر را به دانش آموزان آبادانی و خرمشهری منتقل کنم. قصد هایم را با ساجده بهادری در میان گذاشتم. ساجده، یکی از دخترهای فعال، در جامعه ی نابینایان جنوب است. با مدیر مدرسه ی نابینایان آبادان صحبت شد. هرگز نخواستم بار مالی روی دوش مدارس جنوب باشم پس قرار گذاشتم هزینه های سفر با خودم باشد ولی با این وجود، مدیر آن مدرسه، با حضور من مخالفت ورزید و مسئله ی آشنا کردن بچه ها با کامپیوتر توسط من را منوط به داشتن یک نامه از سازمان آموزش و پرورش دانست. نامه ای که باید از دانشگاهم، از درسم، از کارم، از وقتم و از خیلی چیزهای دیگر بزنم تا احتمالا بعد از یکی دو سه ماه موفق به دریافت آن بشوم. حس بدی است وقتی هم نوع هایت را ته دره ی بی دانشی ببینی و نتوانی یا بهتر بگویم، نگذارند دستشان را بگیری و بالا بکشیشان. حس بدی است که مجبور بشوی راهت را عوض بکنی. نهایتا با مدیر مدرسه ی استثنایی سروش خرمشهر، صحبت شد و الحق که استقبال خوبی از ما یعنی من و ساجده به عمل آمد. خوشحال شدم و بلیت بهشت که رویش نوشته بود “مقصد: خرمشهر” را خریدم و با خوشحالی هرچه تمام تر، به سمت سرزمین موعود، حرکت کردم. جنوبیها واقعا خونگرم و مهمان نوازند. نه به این خاطر که اکنون من در منزل یکی از آنها در حال نوشتنم، نه به این خاطر که یک فردی که هیچ وظیفه ای ندارد مشغول پذیرایی از من است، به این خاطر که جنوبیها راحتند، از جان مایه میگذارند و این خوبی و این محبتشان، مختص خودشان است، منحصر به فرد است و جزو آن دسته محبتهاییست که هیچ گاه، کم رنگ یا تکراری نمیشود و قابل جعل نیست. تمام وقتم در اتوبوس، با تماشای یک فیلم و یک دستگاه پخش موزیک گذشت. ساعت پنج صبح 23 مهرماه، در فلکه ی فرمانداری پیاده شدم و جناب صباحی عزیز، مستقیم، من را از آنجا به منزل شخصی خودشان برد. استراحتی کردم، صبحانه ای خوردم و عازم مدرسه ی سروش شدیم. چه قدر حضور در این محیطهای آموزشی کودکانه، با میزان ترشح آدرنالین در بدنم نسبت مستقیم دارد، چه قدر من و بچگیهایم در این محیطها جا مانده ایم، چه قدر عجیب و چه قدر حسهای مخلوط که در این مدرسه ها و آموزشگاهها نهفته شده اند.

بعد از سلام علیکی که با مدیر و معاون و مدرسین و مربیان دارم، به سمت کامپیوتر مدرسه میروم. حسابی مریض است، پر است از ویروس. چهره اش در هم است، گویا راه انداز کارت تصویرش نصب نشده باشد. به صفحه خوان ها کج دهنی میکند، شاید جاییی از کسی درباره من و برنامه هایم بد شنیده است. هر طور هست، مداوایش میکنم، روان درمانیش میکنم و تبدیلش میکنم به یک کامپیوتر خوب و با ادب. حیف این مدیر و مسئولین و بچه های به این خوبیست که کار ما نصف نیمه، رها بشود. بعد از دو ساعت و نیمی که بالای سر این کامپیوتر در حال احتضار، از استرس زیاد، عرق میریزم، حالش جا میآید. میروم برای شرکت در مراسم جشن روز عصای سپید، جشن روز جهانی نابینایان که برای بچه های نابینای خرمشهر، تدارک دیده شده. سخنرانی هست، قرآن هست، دکلمه هست، سرود هست، انتقاد از قطعی هزینه های سرویس هست، هدیه های ویژه ی بچه های نابینا هست، مسئول انجمن نابینایان هست، مسئولین مدرسه هستند، آموزش و پرورشی ها هستند، بچه ها هستند و من هم نیز. به مدت پنج دقیقه، در همان جشن، با مسئولین و والدین و مربیها و بچه ها از استقلال نابینا حرف میزنم، از عصا، از کامپیوتر، از یک میز شودان و دوباره از نیاز به عدم وابستگی به دیگران. یک کارگاه آموزشی برگزار میکنم. بچه ها را بطور مختصر با صفحه ی کلید، با حروف و اعداد آشنا میکنم. برایشان به دلخواه خودشان فارسی مینویسم و بازیهای نابینایی فارسی را با آنها به بازی مینشینم. شوق و لبخند این کودکان که در پایین دره ی محرومیت زندگی میکنند، آشفته ام میکند. حس اینکه میفهمم بچه ها چند متر از کف دره بالا آمده اند، چنگ زدنشان به دکمه های صفحه کلید برای ماندن بر لبه ی دیوار دانش، اشک و لبخند را، سرخوردگی و امیدواری را و هزار حس متضاد دیگر را همزمان در دیگ مغزم به جوش و خروش وامیدارد. مانده ام که چطور میشد اگر میتوانستم از همه ی زندگیم بزنم و به این کودکان معصوم تا همیشه یاد بدهم؟ ولی دانشگاه از من درس میخواهد، کارفرما از من کار میخواهد و فروشندگان کالا از من پول میخواهند. من باید کار و درس و پول بدهم به عده ای وگرنه زندگیم مختل میشود. اگر قصاب سر کوچه ی ما میفهمید که یادگیری کامپیوتر برای این کودکان نابینا چه ضرورتی دارد، یعنی آیا به راستی در مقابل گوشتی که به من میداد از من پول طلب میکرد؟ اگر استاد دانشگاهمان میفهمید یادگیری کامپیوتر برای یک نابینا، یکی از راه های رهایی از گداییست، یعنی آیا بابت حاضر نکردن درس، از من نمره کم میکرد؟ چنانچه کارفرمایم می دانست چرا من سر کار حاضر نیستم و غیبت میکنم، یعنی آیا مرا اخراج میکرد؟ بله. معلوم است که قصاب از من پول میگیرد، معلوم است که استاد از من نمره کم میکند و معلوم است که کارفرمایم مرا اخراج میکند. زندگی با هیچ کس تعارف ندارد و اگر آموزش علم رایانه به کودکان محروم، جزو آرمانهای من است، معلوم است که کسی جز من حتی ذره ای احساس مسئولیت نمیکند. ای کاش روح آدم، محدود به جسمش نبود. ای کاش میشد غذا نخورم، سر کار نروم و درس نخوانم تا بتوانم به این کودکان یاد بدهم! ای کاش بلد بودم این نوشته را طوری بنویسم که خدایی ناکرده، رنگ خودستایی به خود نگیرد. ای کاش برداشت بدی از حرف هایم نشود. تمام این آرزوها و تمام این پرسش و پاسخها در کمتر از پلک زدنی از ذهنم عبور میکنند. من همچنان مشغول به آموزش هستم که نیم ساعت کارگاه آموزشیم به پایان میرسد و بچه ها میروند که وسایلشان را برای رفتن با خانواده به منزل جمع و جور کنند. تشنه ها را میبینم که به والدینشان اصرار میکنند تا قدری بیشتر با من بمانند ولی وقت نیست. باید بروند، باید بروم، مدرسه یک زمان خاصی دارد، من یک زمان خاصی دارم، بچه ها هم همینطور. زمان به هیچ کس رحم نمیکند. زمان هم یکی است شبیه به قصاب محله، مثل استاد دانشگاه، مثل کارفرما. به کسی چه مربوط که بهزیستی از زیر بار مسئولیت آموزش رایانه به بچه ها شانه خالی میکند. به کسی چه مربوط که من کله ام داغ بوده و جوگیر شده ام و برای یک کارگاه آموزشی نیم ساعته ی ویژه ی کودکان نابینا، مجبورم بیست و چهار ساعت مسیر رفت و برگشت را در اتوبوس بنشینم. روی هم رفته، از وقتم، از هزینه ام، از برخورد زننده ی بعضی نهادها با من، از هیچ کدام از اینها ناراحت نیستم ولی از اینکه امکان و فرصت انجام وظیفه ی انسانیم را ندارم، بدجور درهمم.

به واقعیت تن میدهم و از بچه ها خداحافظی میکنم و از مدرسه خارج میشویم. ناهار را مهمان جنوبیهای مهمان نواز هستم. جای شما و دیگر دوستان خالی، قلیه میگو صرف میکنم. منتظرم تا شب میشود و من با کوله باری از فکر، در اتوبوسی که بخاریش کار نمیکند، با حالتی فیریز شده به اصفهان برمیگردم.

مدیر مدرسه ی سروش، ممنون.

ساجده ی عزیز، ممنون.

کارمندان مدرسه ی سروش، ممنون.

صادق صباحی عزیز و خانواده ی محترمت، ممنون.

آقای غلامی، ممنون.

آقای خرسندی، ممنون.

سجاد، محمد، محسن، شیما، اسما، فاطمه، آسیه، ممنون.

تمام کسانی که موجبات این رخداد خوشایند را فراهم کردید، ممنون.

۱۳ دیدگاه دربارهٔ «مدرسه ی استثنایی سروش خرمشهر و روز جهانی نابینایان»

یادت رفت در پایان بنویسی
ممنونم مجتبی خادمی
ای کاش همه ما به جای این که به بهزیستی متکی باشیم و سعی کنیم هم را خراب کنیم یک کار حتا کوچک انجام می دادیم نیم ساعت مثل همان هست که می گویند دو رکعت نماز فلان جا از صدتا حج واجب بهتر است.
بچه ها بیایید هر جا که هستیم هر کاری که می توانیم برای هم انجام دهیم من مشاوره می دهم تو کامپیوتر یاد بده فلانی شعر خواندن به خدا مشکل بچه های این مناطق فقط آموزش کامپیوتر نیست خیلی خیلی چیزهای دیگر هم می خواهند اگر کسی واقعا آماده کار باشد. حتا اگر بلد نیستید ادبی و زیبا مثل مجتبی بنویسید بروید کار کنید که حتا اگر ننویسی کار انسان دوستانه هیچ گاه فراموش نمی شود. البته اگر نوشتی که صد البته بهتر زیرا دیگران راقب می شوند آنها هم مثل تو شوند شاید شاید شاید
مرسی مجتبی خادمی

راستی چرا چند نفر از مردم آنجا را که نابینا یا کم بینا هستند دعوت نمی کنی برای کلاس مربی گری به موج نور آیند تا همیشه بتوانند آنجا کمک کنند مثلا خود ساجده که خوب تا یک جاهایی وارد است را یا مثلا کسی دیگر اینطوری بهتر نیست؟ خودت نظارت کن

درود
احساس پاکت را می ستایم دوست هنرمند من .
گاها من هم همینطور می شوم دلم می خواهد بد جوری به داد افرادی در موضوع مشخص برسم اما افسوس که موانع نم ی گذارد یا من پول ندارم یا اینکه دارم اما تعداد ایشان زیاد است و پول من کفاف نمی کند !
آفرین بر همتت و خلق حماسه بیست وسوم مهر ماه در دیار جنوب .
راستی من می خواهم استفاده کنم وبگویم متاسفانه مدیران ما متفاوت هستند ومتفاوت عمل می کنند این مدیر خیلی راحت می توانست شما را که از قبل هماهنگ نموده بودید را طی نامه ای ره اداره متبوعش معرفی کند و مجوز حضور شما را در شورای مدرسه مطرح وسپس از اداره هم دریافت کند و به همین راحتی شما در شهر آبادان حضور می یافتید ! اما حتما مطلع نبودند و این بود که شما در شهر خرمشهر حاضر شدید .ای کاش بتوانیم احساسات خودمان را به حد توان خودمان به منصه ظهور برسانیم .خسته نباشید معلم نستوه و فداکار محله

سلام
خوبین؟خیلی ممنون که ازجنوبیها تعریف کردین واقعا جز حقیقت چیزی نگفتین خود من چندسالی اصفهان بودم نسبت به جنوبی ها اصفهانی ها( به قول خودت) خشکه مقدسن . من عاشق جنوبم و برعکس از اصفهان گریزان.
عاشق اینم که به نابیناها آموزش بدم اما پارتی اینجا ندارم و کسی به حرفم توجه نمیکنه.
موفق باشید.

سلاااااااااااام .
منم که باید یه تشکر مخصوص و جانانه از مجتبی گل داشته باشم که واسه نیم ساعت کارگاه آموزشی ۲۴ ساعت راه رو اومد و برگشت واقعا ممنون مجتبی جان و واقعا به ما لطف کردی که این کار رو انجام دادی و بچه ها رو خوشحال کردی . امیدوارم که باز هم بشه و بیای آبادان و خرمشهر و مدت بیشتریرو بمونی .
امیدوارم همیشه موفقتر از پیش باشی …

مجتبا سلام
اون شب که در اتوبوس بودی و داشتی میرفتی خرم شهر بعد از این که با هم صحبت کردیم پیش خودم گفتم ای کاش ای کاش یه ۲ ۳ هزار تا انسان با معرفت و دلسوز مثل مجتبا داشتیم که از ته قلبشون با همتی بلند میرفتند به روستاها و شهر های محروم و نابینایان و از همه مهمتر خانواده هاشون رو از خواب غفلت بیدار میکردن و با آموزش های خودشون تو زمینه های مختلف به قول تو اونارو از دره ی غفلت و بی دانشی بالا میکشیدن.
البته همه ی این فعالیت ها وظیفه ی بهزیستی و سایر نهاد هایی است که تو این زمینه مشغول به کار هستند اما صد افسوس که….
الحق که زیبا مینویسی قلم پخته و شیوایی داری
امیدوارم همچنان به هدف و راه مقدسی که در پیش داری متعهد باشی که اگر چنین شود اجرت اون دنیا با خالق همه ی پاکی هاست
امیدوارم در اقیانوس خوشبختی طوری غرق بشی که دیگه نجات پیدا نکنی

دیدگاهتان را بنویسید