خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

کاکو. بیا برات از شیرازو بگم.

آره کاکو اینجوری ها شود که مو رفتیم شیرازو
چون فکر کردم مطلب یکم طولانی هست و شاید حال نداشته باشید همه اش را بخونید تیتر بندی که نه شماره بندی اش کردم فهرستش را در زیر می آورم هر کدام را عشقتان کشید بخونید اگه اصلا از هیچ کدام خوشتان نیامد کاری نداره یک h. بزنید برید پست بعد حالش را ببرید.
1 از اصفهان تا شیراز با من باشید.
2 از کلیات همایش و برخورد مسؤولین همایش و همه چیز همایش به طور کلی چه خبببببر
3 دیدار و آشنایی با بچه ها اعم از دختر و پسر
4 من یعنی محمد جواد خادمی با مجتبی خادمی چه فرقی دارم
5 از اولین روز همایش کلا چه خبر
6 از دومین روز همایش چه خبر
7 ملاقات من با اولین دختری که عاشقش شدم
8 نماز ظهر و عصر
9 برگشت به اصفهان خودمان
10 حرف آخر
راستی سایت بنیاد توانگران نور شیراز که میزبان بود www.mntk.ir هست
اسکایپ من
Cheshmak1367
1 از اصفهان تا شیراز با من باشید
این جوریا شد که من تصمیم گرفتم برم شیراز برای سه شنبه شب بلیط گرفتم با اتوبوس میهن نور. برای دوازده. شب یعنی اولین دقایق یکم آبان ماه هاها
اما من رسالتم را انجام دادم مثل همیشه در آخرین دقایق از خانه زدم بیرون آنقدر دیر که اپراتور زنگ زد که آقا کجایی می خواهیم راه بیفتیم مگه بلیط نگرفتی گفتم چرا بابا من ترمینالم الان می آیم
یعنی وقتی من سوار شدم آخرین مسافر بودم که همه منتظرم بودند نه یکی دیگه هم بود بعد از من خیلی حال داد. فقط نزدیک بود راننده بخوردم
بقل دستیم فکر کنم سرباز بود یعنی داشت برای اولین بار می رفت سربازی بنده خدا فکر کنم داشت گریه می کرد البته اصلا باهاش حرف نزدم آخه خودم خیلی استرس داشتم. نمی دونم چرا این وقتها استرس می گیرم می دونم هیچ اتفاقی نمی افتد و همه چیز یکم جلو عقب درست می شه ولی خوب دیگه با استادم هم حرف زدم می گوید تبیعی است وقتی داری میری باغ رضوان خوب می شوی!!!!
خوب من تیپ یکی هستم یادتان هست تیپ شناسی شخصیت دیگه.
حنوض راه نیفتاده بودیم که سر اولین پلیس راه پلیس جریمه را نوشت با شستا غر و لند که چرا خانمها را جلو نشاندی. زنه هم نگذاشت و نه برداشت سر فحش را کشید به پلیس اون هم ول کرد رفت
حالا من بودم و یک ماشین با سکوت که گاهی گاهی سر و صدای باز کردن پلاستیک بیسکویت یا کیکی آرامش را بهم می زد.
Voice recorder را در آوردم فیلم مارمولک را که یادتان هست mp3 کرده بودم گوشش دادم خیلی زیباست خیلی زیباست. کتاب سارا بشارت هم که گذاشته بود رو گوش کن را داشتم عجب این دختر عجوبه ای است چقدر عالی می خواند بهش حسادت می کنم بدجور. بدجور. بدجور
البته همه ما مشاورها و روان شناسان همین طوری هستیم ها خیلی باحالیم دم خودمون گرم سارا هم مشاور هست
بعد دیگه چشمم را خواب گرفت یکم صندلی را دادم عقب و کم کم خواب بردم به نا کجا آباد کتون
تا صبح برسیم شیراز با داد راننده بپرم بالا

2 از کلیات همایش و برخورد مسؤولین همایش و همه چیز همایش به طور کلی چه خبببببر
من توی اردوهای مختلفی از ابابصیر خودمان گرفته تا اردوها و همایشهای دانشگاهی شرکت کرده بودم. البته انجمنهای خودمان هم که دیگه هیچی هر روز یک همایشی نمایشی کوفتی چیزی دارند. ولی ….
فقط این را بگم که همایش شیراز یک چیز دیگه بود. باورتان نمی شود یک چیز دیگه بود
بچه های بنیاد توانگران شیراز نه به خاطر پول و نه به خاطر مدرک کار نمی کردند از سر شوق و ذوق کار می کردند این چیزیست که دیگر توی مملکت ما به این راحتی ها یافت نمی شود و البته آنم آرزوست.
کارکنان با احترام تمام با همه بچه ها اعم از بزرگترها. دکترها. خانمها. پسرها. همراهان برخورد می کردند با احترام تمام. الحق که بچه ها هم نهایت احترام و همکاری را با آنان داشتند این یعنی این که ما ایرانی ها هر جا که بهمان احترام بگذارند احترام متقابل می گذاریم حتما
پذیرایی بسیار عالی بود نهار یا شام یا صبحانه با نهایت کیفیت توی ظرفهای بسته بندی شده تمیز و مرتب بدون این که کسی از قلم بیفتد در اختیار بچه ها قرار می گرفت. پذیرش بسیار عالی انجام گرفت مثلا من که ساعت پنج و نیم صبح رسیدم با دومین تقه ای که به در زدم در باز شد و یک آقا با احترام تمام مرا هدایتم کرد. سپس با خانم اکرمی تماس گرفتند و اسمم را در لیست چک کردند و به سرعت بلیتم را چک کردند تا برای برگشت بلیت رزرو کنند. در نهایت تا بیاید بچه ها از خواب بیدار شوند و من بتوانم برم توی خواب گاه یک پارتیشن که مخصوص به خودشان بود را خالی کردند و مرا در آنجا جای دادند حتا شنیدم که یکی از خانمها به آقایان حاضر بر سر میز صبحانه گفت برید آقای خادمی را هم بیاورید توی جمع خودتان تا احساس غربت نکند.
وقتی قرار می شد از خوابگاه به سمت محل همایش حرکت کنیم کارکنان با نهایت حوصله به بچه هایی که همراه نداشتند کمک می کردند و سعی می کردند کسی از قلم نیفتد. لیستها را چک می کردند. در محل همایش اگر کسی نیاز به گلاب به روتون یا مثلا جایی پیدا می کرد به سرعت به کارکنان دست رسی داشت. چندین بار در طول یک همایش یا سخن رانی از ما می پرسیدند که نیازی به چیزی ندارید؟ شماره همراه یکی از کارکنان هم که در اختیار بود تا اگر مشکلی بود باهاش تماس بگیریم
این به آن معنا نیست که به یک نابینا باید ترحم کرد یعنی باید همه جوره بهش رسید بلکه به این معناست که وقتی یک نابینا همراه ندارد و ما تقبل کرده ایم که حمایتش کنیم باید این کار را به نحو عالی انجام بدیم و اگر نمی توانیم باید قبل از همایش این کار را انجام دهیم و اطلاع دهیم که ما هیچ مسئولیتی در قبال شما نداریم کاری که فرهاد ناطقی در اردو شمال کرد.
اما از لحاظ علمی برایتان بگویم که این همایش یک محل بسیار عالی برای آشنایی نابینایان فرهیخته و اهل علم بود تا بتوانند با هم لینک بشند و بیشتر از قبل مشکلات پژوهشی و تحقیقاتی هم را حل کنند. اگر مشکلی دارند با مقاماتی که آنجا حضور داشتند و صد البته خود نابینا بودند در میان بگذارند و راه حل پیدا کنند. همایش یک روز و نیم بیشتر نبود ولی من در همین زمان کوتاه فهمیدم که واقعا چقدر نابینایان تحصیل کرده از هم دور هستند. چقدر دکتر و استاد و دانشجوی دکترا بودند که حتا ما نامی هم از آنها نمی دانستیم. حتا آنها هم نامی از بچه ها نمی دانستند. مثلا دکتر دشتی که هم اتاقی من بود و بعد بیشتر ازش توضیح می دهم تازه در این همایش بود که ترغیب شد با بچه ها بیشتر رابطه داشته باشد. آدرس سایتها و وبلاگهاینابینایان را گرفت و قول داد بیشتر در دست رس باشد. ایشان رئیس سازمان ارشاد یزد بودند و بر هیچ کس پوشیده نیست که رابطه با چنین کسانی چقدر برای ما نابینایان که دست رسی به مسولین نداریم اهمیت دارد. اگر چنین همایشی نبود ما فقط بچه های پایه برای رفتن به اردو را خوب می شناختیم بچ های ورزشکار. بچه های کامپیوتری. زبان. و ….
ولی نمی توانستیم هم رشته های خود که می توانند دست ما را بگیرند را پیدا کنیم این به همت بنیاد توانگران بود که چنین اتفاق خوبی افتاد.
تفریح و سرگرمی در این همایش جایگاه خود را دارا بود مثلا در مواقعی که همایش تعطیل می شد یا شب که کاری نداشتیم بچه ها آزاد بودند که هر جا می خواهند بروند و البته که بنیاد با کمال خوش روییی کمک می کرد و بچه ها به جای این که فرار کنند یا بدون اطلاع بیرون برند با کمال انسانیت اجازه می گرفتند که اگر مشکلی پیش آمد بتوانند راه کاری برای برون رفت از آن داشته باشند. بچه های مذهبی رفتند شاه چراغ. اونایی که کرم داشتند رفتند گشتی بزنند. بی حالها رفتند خوابیدند. من هم یک کاری کردم که بعد می گویم. هاهاهاها
برنامه ریزی در هر مورد در این همایش چیزی بود که من نه در دانشگاه با آن همه بودجه نه در انجمنها یا حتا کاروانهای پولی ندیده بودم. برنامه ها بارها و بارها مرور می شد و مسئولیتها تقسیم می شد که هیچ کاری از بین نرود واقعا عالی بود. نهار شام پذیرایی رفت و آمد. اتاقها. تمیزی. پاسخگویی. همه و همه عالی بود.
من یک انسان انتقادی هستم این را حتما در این سایت دیگه همه فهمیدید. یعنی اگه من یک نکته مثبت بیرون بکشم شستا انتقاد هم دنبالش هست ولی باور کنید که این همایش خیلی عالی و با انتقادات کم برگذار شد هرچند دفعه اول بود ولی کاملا مشخص بود که رویش ماها کار شده است

3 دیدار و آشنایی با بچه ها اعم از دختر و پسر
من یک ویژگی بد دارم آن هم این است که در اولین ارتباط با کم رویی روبرو می شوم و می ترسم برم جلو هرچند اگه رفتم دیگه رفتم ها و یخم بدجور آب می شود ولی خوب در اولین بار مشکل دارم مشکل که نه شخصیتم این طوری هست.
با این حال با خیلی بچه ها دیدار کردم و آشنا شدم که جای بسی افتخار شد یا بود. از بچه های هم اتاقی خودمان مثل دکتر دشتی که واقعا خودش را با آن ثمت بالایش نمی گرفت سجاد نبی لو سید علی بابایی. آقای کرامت پور خودمان دانشگاه خوراسکان که با دیدن من کلی گل از گلش شکفت. میگید چرا؟ شرمنده نمی تونم بگم آخه دعوا میشود.
آقای پرویزی و حسینی که البته کمتر باهاشون حرف زدم. آقای هادیان که البته برای من استاد است و همکار عزیزش آقای سعید عابدی. رحمتی نژاد که تا توانست زرر زیان به بنیاد زد که خاطره اش را بد می گویم. دکتر بهروزی خانم دکتر نیکخاه. ….
از خانمها هم برخی را دیدم باهاشون حرف زدم ولی الان هرچی فکر می کنم اسمشون یادم نیست. آلزایمر گرفتم فقط نسترن فرجپور را یادم هست که ترسیدم برم پیشش ازش یک سوال داشتم آخه خیلی دور وبرش شلوغ بود و یکمی ترسناک به نظر می رسید.
خانم دکتر حیدریان که البته دانشجوی دکترا بود و می گفت به من نگید دکتر. که خداییش خیلی خنده رو و شاد بود
دوتا خانم مشهدی هم بودند که اولین روز ازشان پرسیدم از کجا هستید با چنان لهنی گفتند از مشهد که من بیچاره تا بیاییم برسیم طبقه پایین رفتم گوشه آسانسر و هیچی نگفتم. بابا چرا اینقدر خشمگین هستید خانمها؟
یک دختری هم بود که با مامانش بود ها اسمش یادم نیست
خلاصه با خیلی ها حرف زدیم و از همه چیز گفتیم از جمله چنتا خاطره که مثلا یک خانمی که بازم اسمش یادم نیست می گفت یک دکتری هست توی شیراز که می گند مشکل rp را حل می کند ازش پرسیدم چقدر می گیرد گفت: ششصد میلیون
گفتم بنده خدا این که خودش اختلال دارد اگه من ششصد میلیون داشتم که. ای بابا ولش کن
از همه چیز و همه جا حرف زدیم ازدواج. و این که کدام گزینه بهتر است. بینا نابینا مطلق. یا نیمه بینا. تفریحات نابینایان چیه. کدام کشورها بهترین امکانات را به نابینایا می دهند و برای مهاجرت خوبند از این که چطوری می شود مرغ را بدون کمک گرفتن از دست بخوریم. چطوری یک نابینا مطلق می تواند یک دختر را کشف کند یعنی من که مطلقم چطوری باید بفهمم طرفم چه شکلی هست یا چطوری هیکلی وضعیتی نمی دونم چیچی دارد. که البته استاد این بخش خودم بودم. راستی گوشی لمسی را هم به اشتراک گذاشتیم و این باور را که یک نابینا نمی تواند با گوشی لمسی کار کند را برطرف کردیم یعنی سجاد نبی لو برطرف کرد نه من ها. در مورد نرم افزار spss صحبت کردیم و بچه های که به کامپیوتر بیشتر تسلط داشتند تجاربشان را به ما هم گفتند که بسیار ارزشمند بود. بسیار بود صحبت که یادم نیست دیگه جالبهاشو

4 من یعنی محمد جواد خادمی با مجتبی خادمی چه فرقی دارم
از همان بدو ورود به بنیاد با این سوال کلیشه ای روبرو شدم
شما با اون مجتبی نسبتی داری؟
جدی می گی؟
مگه هر دو از اصفهان نیستید. یعنی هیچ نسبتی ندارید
تازه این دفعه یک مشکل دیگه هم داشتم همه از سایتم تعریف می کردند و می گفتند اون که برات مطلب روان شناسی می گذاره برادرت هست نه؟ خیلی هر دو باهوشید.
این سوالی بود که بیش از بیست بار بهش پاسخ دادم و دوستان را توجیه کردم که بابا من یکی دیگرم اون یکی دیگه ای خدا
بنابر این در این جا به بیان تفاوتها خود با مجتبی می پردازم دوستان در رواج این مطلب بکوشید شاید خدا شما را رحمت کند
من محمد جواد خادمی جبلی می باشم ولی مجتبی از از منطقه ای دیگر که صدها کیلومتر با من فاصله دارد می آید یعنی زاد گاهش آنجاست. من روان شناسی می خوانم اون زبان انگلیسی. من قدم از مجتبی کوتاتر است و لاغرتر هستم موهایم کوتاه تر است. اصلا سایت گوش کن مال مجتبی هست من بغیر از ایمیل هیچی ندارم. اونی که گیتار کار می کند منم اون موسیقی کار نمی کند کامپیوتر کار می کند.
بابا اصلا اون کجا من کجا اون باهوشه خوش تیپه. باحاله. همه فن حریفه. استاد هست. سایت داره من که خنگم چلم حالم خوب نیست ای بابا
هان مجتبی چرا باد انداختی تو غبغبت پرو نشو ها این ها را الکی گفتم من از تو خوشتیپ ترم باهوشتر هستم به سایتت هم نناز اگه من توش پست ندم هیچ کس نمی آید بخوندش ها
اصلا ببین باید بری اسمت یا فامیلت را عوض کنی نمی خواهی باید بری یک کشور دیگه تا از شرت خلاص بشم. یا حد اقل یک دو روزی زودتر از من بمیر من یک دو روزی نفس بکشم اه. اگر چنین نکردی به جان خودم هر جا توانستم از سایتت از اسمت یا هر چیزت سو استفاده می کنم ها گفته باشم
البته همه این ها را شوخی کردم ها من بسیار افتخار می کنم که هم فامیلی مجتبی هستم حالا چهار نفر هم ما را اشتباه بگیرند طوری نمی شود که. این هم یک پایه خنده برای من

5 از اولین روز همایش کلا چه خبر
اما برنامه ها روز اول از حدود ساعت هشت و نیم در محل کتاب خانه و اسناد ملی شیراز واقع در خیابان حافظیه شروع شد. با سخنرانیها مختلف که به منظور افتتاح برنامه بود و کلا چل و خلمان کرد.
دکتر قانع اگر فامیلش را اشتباه نکنم اولین سخن ران بعد از آقای شایسته دبیر انجمن و همایش بود سپس حاج آقا دست غیب و سپس پرفسور خلفی نژاد در تایم اول خیر مغدم گفتند حالا قصد ندارم از اسامی بگویم که به درد شما هم نمی خورد فقط کلا بگویم که من سر یکی از سخن رانی ها کلا حدود یک ربعی طول کشید گرفتم خوابیدم برخی دوستان که همه اش را خواب بودند خدا کنه عکسی چیزی نگرفته باشند. بعد از دو ساعتی پذیرایی کردند و دوباره سخن رانی از نو آغاز شد سپس نماز و نهار را دادند دستش که غصه نخورد و بعد رفتیم به یک ساختمان 9 طبقه به نام ساختمان I s c که به فارسی فکر کنم می شود مرکز بین المللی علوم اسلامی در اولین بخش شش نفر از نابینایان به مطرح کردن مقالات و پایان نامه های خود پرداختند. شایان ذکر است که این مقالات و پایان نامه ها از طرف خود بنیاد انتخاب شده بود و یعنی بهترین ها بود خداییش هم جالب بود به غیر یکی اش که به نظر من خیلی مسخره بود و انگار مجبور بودند که بگذارند حضور داشته باشد.
در بخش بعدی یک کار باحال انجام شد و اون هم بحث در مورد مشکلات پژوهشی نابینایان بود که در این قسمت هر کس می توانست ثبت نام کند و برای چند دقیقه ای صحبت کند من هم ثبت نام کردم در سخن رانی کوتاهم از انجمن موج نور و کارش بر روی spss گفتم. از هسته مشاوره خودمان و زرورت طراحی چنین هسته هایی در تمام رشته ها در تمام رشته ها در تمام شهر ها و همچنین از زرورت تحقیق بر روی کارهای پیش گیرانه در رشته روان شناسی به جای کارهای درمانی بر روی نابینایان سخن گفتم. به نظر من اگر بشود حالا با هر روشی که می شود انجام داد حال آموزش جهت یابی از یک سو. مشاوره و کارهای روان شناسی مثل مشاوره پیش از ازدواج خود شناسی یا هر چیزی دیگر. آموزش کامپیوتر زبان و هر کاری نابینایان را توانمند کرد تا به ورطه مشکلات نیفتند به نظر من اگر کسی وارد مشکلات شد دیگر به سختی می تواند از آ« بیرون بیاید این یک حقیقت است که خیلی از ما روان شناسان قبول نداریم.
پیشگیری حال در هر زمان یا هر جایی برای ما معلولین بهترین کار است چرا که ما خود به خود به خاطر معلولیت دوچار سختیهای بسیار هستیم دولت و مملکت ما هم که از ما حمایت نمی کند پس اگر چنین کسی را توانمند کنیم خیلی بهتر است تا بخواهیم بعد درمانش کنیم
زرورت انجام پژوهش توسط متخصصان همه رشته ها در زمینه های تخصصی خودشان زروری هست
البته در میانه این سخن رانی بحث توسط دوستانی از اصفهان به بیراهه کشیده شد به این که اشتغال مهمترین بحث در امور نابینایان است و باید کار گروهی برای آن تشکیل شود. البته این دوستان اصلا توجه نداشتند که این همایش اشتغال نیست همایش علمی پژوهشی است. این بحث توسط یکی از افراد که اسمش را نمی آورم با نهایت بی ادبی و زایع کردن اون دوتا دوست اصفهانی به پایان رسید. هرچند حقشان بود.
بعد از همایش به خوابگاه بر گشتیم و بقیه زمان را با دوستان صرف کردیم که صد البته خیلی شیرین بود

6 از دومین روز همایش چه خبر
دومین روز هم در که مخصوص اختتامیه بود در همان ساختمان I s c برگذار شد و با سخن رانی دکتر بهروزی آغاز و در ادامه به پرسش و پاسخ دوستان از ایشان ادامه یافت بیشتر بحث پیرامون مشکلات نابیناین در همان راستای بحث روز پیش بود البته این بار به شکل پرسش و پاسخ نه سخن رانی های کوتاه
سپس دکتر قانع یک بار دیگر حاضر شد و سخن رانی کرد سپس گروه موسیقی اجرا داشت و در ادامه چند نفری دیگر سخن رانی کردند در نهایت مقالات و پایان نامه های برتر در هر دوره بیان شد
در بخش دکترا دکتر بهروزی دکتر حیدریان و دکتر ستوده بودند
در بخش ارشد خانم مظلومی آقای دشتی آقای ابراهیم نژاد و خانم تهماسبی بودند
در کارشناسی هم خانم شمس تبسی و آقای وطن خواه آقای نیک زاد مرتضی و آقای هادیان.
آره دیگه کلا از بعد از ظهر هم که رفتیم رستوران الماس یک غذای باحال شیرازی شیرین پلو خوردیم و بعد باغ ارم و حافظیه و در نهایت شب هم برگشتیم خانه که هیچ جا خانه نمی شود

7 ملاقات من با اولین دختری که عاشقش شدم
آره سالها پیش وقتی دوران لیسانس را می گذراندیم یک دختر باحال از شیراز هم توی کلاس ما بود. دختری که برای اولین بار مرا جلب کرد و احساسات مرا بر انگیخت. اولین دختری که واقعا حس کردم دوستش دارم و آرزوی داشتنش را کردم. اولین دختری که ذهن مرا به خود مشغول کرد هرچند. و اولین دختری که به من فهماند هر عشقی عشق نیست و واقعیت چیزی دیگر است آره واقعیت هرچند تلخ ولی چیزی دیگر است
من عاشق وقار اون شدم. من عاشق نجابتش شدم. من عاشق اونش بودم که هرچند با پسرها تعامل داشت ولی حرمت نمی شکست. هرچند می رفت و می آمد حتا یک بار یک پسر به خودش اجازه نداد بهش بی احترامی کند. تن صدایش شیرین بود هم قد و هم اندازه خودم. بوی خوبی می داد و …
البته دیگه حالا هیچ نشانی از آن احساسات در من نیست و من دیگه حدود دو سالی بود بهش فکر هم نمی کردم حتا یک زنگم بهش نزده بودم البته این کارها را به خاطر خودم کردم تا احساسات را در خودم سرکوب کنم تا با واقعیت کنار بیایم و بفهمم که اون یک بیناست من نابینا یکم با هم فرق داریم.
پس از همایش وقتی رفتیم باغ ارم بهش زنگ زدم نمی دونم چرا ولی دلم می خواست یک بار دیگر ببینمش.
گفت که می آید اما ساعت پنج و نیم یعنی یک ساعت بعد از زمانی که ما قرار بود از باغ خارج شویم گفتم طوری نیست من می مانم. یک ساعت نیم منتظر شدم تنهایی بدون عصا راه رفتم آهنگ گوش دادم. از هما
محتسب مستی به ره دیدو گریبانش گرفت
گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت آنقدر مستی زهی از سر در افتادت کلاه
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
آمدش مثل همیشه یک باره و شادان. البته حالا چادر نپوشید بود می خندید در آخر هر جمله اش می خندید به چی نمی دونم. تا آمدیم یکم حرف بزنیم از شانس بد من همانجا دعوا شد نزدیک بود ما را هم بزنند مجبور شدیم فرار کنیم بریم یک گوشه دیگه ادامه بدیم. از کارش گفت که از ساعت هشت صبح تا دو نیم در پست بانک کار می کند و فقط دویست هزار تومان می گیرد و من به این موضوع فکر کردم که یاد دوران باید افتاد که بچه ها را می بردند توی کار خانه ها با حد اقل پول ازشان کار می کشیدند حالا وضع مملکت ما شده همین یا همان.
از خیلی چیزهای دیگر خاطرات دیگر هم گفتیم در همان یک ربعی که با هم بودیم و تازه آخر کار من بیچاره فهمیدم که خواهرش هم دنبالش بوده و تا آن زمان حرفی نزده بود. هرچند واکنشی نشان ندادم ولی خیلی جا خوردم فکرش را بکنید. این هم از عوارض نابینایی است
نه دیگه بهش فکر هم نمی کنم شاید به این نتیجه رسیدم که یک دختر نابینا یا نیمه بینا برای من بهتر است حالا چرا مهم نیست که به افکار خودم بر می گردد ولی اگر بینا می شدم حتما مال خودم بود.
اون یک ربع می ارزید به تمام دو روز که در شیراز بودم بعد از دیدار با تاکسی برگشتم آخه بلد نبودم کجا باید برم چی کار باید بکنم. خدا کند هر جا که هستی هر کاری که می کنی موفق باشی پریسای عزیز

8 نماز ظهر و عصر
یکی از چیزهایی که خیلی در زندگی بهش فکر کردم دین و مذهب بوده و هست. خیلی خیلی بهش فکر کردم آنقدر که دیگه می تونم چند ساعتی ناگهانی در موردش صحبت کنم. اما برایم خیلی عجیب بوده و هست که برخی آدمها واقعا دین دارند یا بی دینند. دین دارند و احمقند یا بی دینند و خود را به دین داری می زنند. چیزی که واقعا نفهمیدم و کسی هم تا به حال ندیدم که این مثعله را حل کرده باشد.
در روز اول همایش در تایم دوم صبح دقیقا در آخرین سخن رانی بود که ناگهان یکی از افرادی که از اصفهان آمده بود وسط سخن رانی داد نماز سر داد و معترض شد که ای بابا نماز اول وقت را بچسبید. این کار چند بار تکرار شد انگار نه انگار که یک سخن ران خوش بیان دارد سخن رانی می کند. عزیز ما از ترس ترک نماز اول وقت خود را به در و دیوار می زد به هر حال پس از انجام سخن رانی ایشان رفتند نماز بخوانند ما هم رفتیم بعد از نماز ایشان با صدای بلند یکی از دوستانش را خطاب قرار داد و گفت پس چرا نماز خانه اینقدر خلوت است چرا نماز بی ارزش شده است.
خداییش نماز خانه خلوت نبود و بچه ها داشتند می رفتند و می آمدند تازه خانمها که جدا بودند. بعد از صرف غذا هم یکی از مسئولین را گیر کشیدند و بهشان تذکر دادند که نباید نماز جماعت را ترک کنید باید یک روحانی دعوت می کردید تا نماز اول وقت بخوانند.
حالا از سایر کارهایی که انجام دادند صرفه نظر می کنم که جای گفتن نیست و صد افسوس دارد که این ها یعنی نخبه های ما هستند.
نماز اول وقت خوب است اما در حدیث داریم اگر جایی بحث علمی بود که دیگر نمی شد آن را در جایی دیگر یافت می توانید نماز اول وقت را هم به تعویق بیندازید. نماز اول وقت خوب است ولی اگر یک با به تعویق بیفتد آنقدرها خدا را نارحت نمی کند. آنچه خدا را می رنجاند نفهمی انسانها است. برای همین همیشه در قرآن می فرماید تفکر کنید. تعقل کنید. یک بار نماز دیر خواندن خدا را نمی رنجاند خدا را پاچه خاری های ما می رنجاند خدا را آن وقت می رنجانیم که فکر می کنیم باید پاچه خاری کسی دیگر را بکنیم که او خیلی ضعیفتر از آن است که ما را حمایت کند. خدا را نماز اول وقت لازم نیست خدا را چیزی دیگر لازم است
خدایا ما را با خودت و با خودمان بیشتر آشنا کن.
نمی دانم کیم من. آدمم. روحم. خدایم. یا که شیطانم.
تو با خود آشنایم کن

9 برگشت به اصفهان خودمان
آره بابا شیراز شهر باحالی هست. شیراز خیلی خوش گذشت. شیراز شهر شاعران نویسندگان و خیلی چیزها هست.. ولی
اصفهان یک چیزی دیگر است به جان چشمک
ساعت ده شب حرکت بود من مثل همیشه تا دقایق پایانی در خواب گاه و گیر کارهای برنامه ریزی نشده خودم بودم. آه کی من آن تایم می شوم؟
خدا حافظی گرمی با دوستان داشتیم البته با مسخره بازی بسیار دوستانی به یاد ماندنی که از یاد نخواهند رفت.
حالا مشکل که فقط من نبودم تازه تاکسی نبود به این ور زنگ بزن به آن ور زنگ بزن تا یکی را پیدا کنی. خوش بختانه بالاخره یکی پیدا شد.
البته شاید هم مصلحتی بود که آقای هادیان هم برسد و با هم همراه شویم. بودن با این دوستان جای بسی افتخار دارد. و البته همسرشان اگر اشتباه نکنم را هم ملاقات کردم.
آخیش رسیدم به اتوبوس
اگه می رفت باید ده هزار تومان می دادم ها. شانسم گفت
این دفعه کناریم یک آدم باحال بود
مردی که می گفت در کویت به دنیا آمده. بعد هرچند پدر مادرش خوزستانی بودند بعد آمده شیراز زندگی کرده. از تهران زن گرفته و حالا داره می ره شاهین شهر بین المللی بود.
با هم گپ زدیم تا یک جاهایی. بعد هم بلند شد رفت صندلی جلویی نشست گفت شما راحت باش یکم بخواب
دمت گرم مثل v I p خوابیدم ها
البته قبل از خواب فیلم صوتی رفیق بد را گوش دادم. دم شهر رضا تازه چشم گرم شده بود که راننده پریده منو تکون می دهد پاشو. پاشو
بابا چه مرگته
مگه نمی خواهی شهر رضا پیاده بشی؟ نه به خدا
خوب پپس بخواب.
خداییش گیر چه کسانی افتادیم ها.
رسیدم به اصفهان خدا را شکر شاید من هم یکی از کسانی بودم که هیچ گاه نمی توانستم دیگر شهرم را ببینم. از کجا معلوم که من می توانستم یک بار دیگر توی این محله پست بگذارم. شاید دیگر نمی توانستم توی اسکایپ با شما حرف بزنم شاید چشمکی دیگه نبود ها ولی حالا که هست.

10 حرف آخر
بازم رسیدیم به آخر یک پست و من موندم و شما و هزارتا حرف نگفته
بازم رسیدیم به آخر یک پست دیگه و من موندم و شما و خیلی حرفا که می خواستم بگویم ولی نشد که بشه. این پستم هم به پایان رسید ولی انگار حنوض خیلی چیزها مونده که نگفتم
ای کاش می شد همه چیز را بگم ای کاش مستند صوتی درست کرده بودم ای کاش می تونستم واقعا ببوسمتان.
زندگی گاهی سخت می شود گاهی آسان. گاهی روی خوش نشان می دهد گاهی وحشی می شود. گاهی درست تصمیم می گیریم گاهی احمقانه. گاهی دوستی از دست می رود گاهی عشقی به دس می آید. گاهی بی انصافی ما را له می کند گاهی انسانی ما را بغل.
روزها شب می شود و شبها روز. این بیست و چهار ساعت لعنتی می گردد و ما به پایان زندگی نزدیک می شویم. چرا ما آمدیم؟
چرا می رویم؟ من به چه درد این جهان می خورم تو به چه دردی؟ زیبایی یعنیچه من که تا بحال نتوانستم با چشمم زیبایی را ببینم پس چه کنم. این ها را نگفتم که افسردگی بگیرید ها توی ذهنم آمد گفتم. روزی به اجبار می رویم. روزی که دیگر باد صورتمان را نوازش نمی کند. آفتاب نمی سوزاندش. روزی از بند مقاله. مدرک. زیبایی. شهرت. همه چیز و همه چیز رها می شویم. نمی دانم بعد از آن اسیر چی می شویم ولی می دانم باز هم هست و هستی ما را به بازی می گیرد.
تا وقت هست فارغ از مدرک. درک. پول. مال. من تو اون ما
دست نوازشی بکش روی سر آنچه. آن کس. آن وقت. آن روز که دوستش داری
به خدا که خیلی دیر است تصمیم امروز را به فردا وا نگذار که تو مسئول همه این حرفهایی و دیگران مقصر نیستند
فقط
می بوسمتان

۳۷ دیدگاه دربارهٔ «کاکو. بیا برات از شیرازو بگم.»

سلام چشمک جان
گزارش جالب و با حالی بود ولی به نظر من اگر به صورت صوتی گذاشته بودی خیلی خوش به حالمون میشد
در کل از زحمت شما متشکرم
در ضمن ترتیبی بده تا دوستان هم محلی را به پیتزا و بستنی دور هم جمع کنی البته روز تعطیل باشه که همه بتونن بیان
با تشکر موفق باشید

سلام چشمک.
خیلی با گزارشت حال کردم.
تا تهش را خوندم.
میدونم خیلی وقت گذاشتی که بنویسیش.
خیلی دمت گرم.
راستی شماره کارتت را گم کردم و نشد چیز ولش کن اینو بهت زنگ میزنم میگم.
بنیاد توانگران واقعا قوی عمل میکنند.
منم که واسه ی ی دوره ی تدریس، اونجا رفتم یکی دو ماه پیش خیلی خوب استقبال و پذیرایی و راهنماییم میکردند.
اگر بخواهم واسه تمام بخشهای پستت نظر بدم از پست خودت بیشتر میشه.
ای کاش از دستآورد های همایش ی متنی، فیلمی، صوتی، چیزی در دسترس باشه.
شاید زنگ بزنم جناب شایسته ببینم چی میفرمایند.
جای این گزارش ها بین ما ها کمه و امثال خودم و خودت و جواد حسینی و دیگران یواش یواش داریم جبرانش میکنیم.
ایول.

مرسی که همیشه حمایت می کنی
از مقالات که بیان شد یا سخن رانی ها خیلی هاش را ضبط کردم ولی خوب دیدم اکثر محله به دردشان نمی خورد فکر کنم چکیده مقالات روی سایت خود بنیاد باشه فیلم و عکس تا دلت بخواهد گرفتند

سلام
نمیدونم چقدر طول کشید این مطلب رو خوندم ولی واقعاً عالی نوشته بودید حتی شاید از یه مستند صوتی هم بهتر بود
“اگه ناراحت نشید” به نظر من این پست یه طرف بقیه پست ها تون یه طرف
هان راستی الآن پشیمونم شیراز نیومدم کلی کار داشتم حال جابجایی و برنامه ریزی مجدد و هماهنگی و این حرف ها رو نداشتم ولی کاش تنبل بازی در نیاورده بودم حیف……
اون قدر این مطلب پر و پیمون بود به قول جناب مدیر اگه بخوام نظر بذارم به پست هم یه چیزی بده کار میشم ولی در آخر بگم سعی کنید آن تایم باشید و حد اقل به موقع خودتون رو در هر موقعیتی که قرار هست اونجا باشید حاضر کنید این طوری شاید استرس اولین حضور و کلی استرس های دیگه هم مرتفع بشه “من همیشه قبل آن تایم عمل می کنم” خداییش فایده اش خیلی خیلی زیاد هست خیلی.
راستی در مورد نماز اول وقت هم حق با شماست ولی فقط نمی دونم روایت مورد استناد شما اصلاً مستند هست یا نه یعنی قالَ کی هست؟!!!!!

پسر خوب واقعا ازت ممنونم. گزارش بسیار کامل و جامعی را ارائه کردی. واقعا از خواندنش لذت بردم, هم از دقیق بودنش هم از نگارش بسیار سلیس و روانش. توصیه میکنم همچنان به نوشتن ادامه بده. بی خیال آنهایی باش که دوست دارند گزارش صوتی بدی, یکی از مشکلات ما ایرانیان و بویژه ما نابینایان, بیگانه بودن با کتابت و نوشتن است. ولی تو خوب مینویسی. باز هم بنویس که اولین فایده اش, تمرین نوشتن برای خودت است.متأسفم که یکی دو نکته منفی که در مورد این همایش گفتی, مربوط به اصفهانیها میشد. این خشک مقدسین, این کاسه های داغتر از آش, این کاتولیک تر از پاپ, این متمسکین متحجر, همینند, آخه بگو بیچاره ها اگه همه چیز با نماز اول وقت حل میشه, چرا این مملکت اینقدر مشکل داره! چرا خودتون اینقدر مشکل دارید؟ به هر حال چه میشود کرد, فعلا دور دور اینهاست, فعلا با همین کارها دکانهایشان را حسابی گرم میکنند. در پایان به این بیت از حافظ بزرگ اشاره میکنم که: دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت, دائما یکسان نگردد حال دوران, غم مخور

درود
چشمک !
پریسا ؟!
نتوانستی فراموشش کنی ها هنوز دلت نیامد و نتوانستی احساساتت را کنترل کنی .باید بیشتر تلاش کنی .
گزارش مفصل و جالبی بود هم طبقه بندی نمودنش هم متن آن اما واسه اینکه ما خوابمان نبرد هی در نوشته هایت از خودت تعریفق کرده بودی .اما واقعا متن مثبت و قابل توجهی بود .
نماز اول وقت خوب است کسی هم حرفی ندارد اما این یک عمل عبادی است و روایت های متعدد هم داریم که برای کسب علم و دانش چه باید کرد .و این نیاز اول باید برای شخص باشد و همیشه من عنوان می کنم که افراد برای گسترش عمل نیک باید تلاش کنند اما اگر این تلاش موجبات رنجش خاطر دیگران را فراهم نماید و بخواهیم تنها از همین طریق برتری خودمان و احساس مسئولیتمان را ابراز کنیم نه خواندن نماز خودمان ارزش دارد نه عمل دیگران که به واسطه ایجاد جو توسط ما انجام می کیرد .به نظر من بر هم زدن جلسه سخنرانی توسط اون شخص از هزاران رکعت نماز جماعت خسارتش بیشتر بوده نه خودش نماز اول وقت خوانده و نه حضار از سخنرانی شخص محترم بهره مند شده اند در حالیکه با توضیحاتی که شما گفتید می توانسته از رابط و راهنمائی ایشان استفاده کند و خودش بدون ایراد خسارت به نماز خانه برود و نماز خودش را بخواند در اتوبوس نبوده که بخواهد راننده را مجبور کند بایستد تا نمازش را بخواند .
وای مثل اینکه من هم رعایت نکردم و کامنتم از پست چشمک طولانی شد .من مسئولیت این طولانی بودن را نیم پذیرم و مقصر اصلی خود جواد بوده است .اگر نمازش را سر وقت می خواند من هم مجبور نبودم این همه توضیح بنویسم .
نخودی احسنت بر شما گفته اند اگر می خواهی کاری را در سر ساعت مشحصی انجام ئدهید دهدقیقه قبل از موعد مقرر اقدام به انجام آن کار بدهید که استرس بر شما وارد نشود .

درود
عمو حسین خوش آمدی
می خواهم به شما عرض نمایم که این پست قبلا اشغال شده و تنها عمو در محله که بچه ها قبول دارند به این حقیر تعلق گرفته لطفا از القاب دیگر استفاده بفرمائید …
ضمنا دقیقا با نوشته پر از مهر و محبتتان در خصوص افراد مخل در جلسه برای نماز اول وقت موافقم و جمله بسیار قشنگی را در کامنتتان خواندم باشد همیشه رستگار باشید .

سلام چشمک جون!عزیزم تو همیشه قهرمان بودی و قهرمان خواهی ماند! اون که نازک نارنجیه خودش میدونه کیه! اگه خشک مقدس نیستید بیایید به پیشنهاد شیطان رانده شده جمعه آینده از ساعت۹صبح در یکی از پارکهای اصفهان دور هم جمع بشیم!سپس برای ناهار پیتزا بخوریم!‏

درود
ممنونم از شما دوست عزیزم یا عزیزی یا عزیز هستی جانم .من غلط املائی به دلیل اینکه قبلا به روش معمولی و خط نوشتاری کار کرده ام ندارم اما این مسائل که گفتید و مرور کردم دقیقا صحیح است و برخی مواقع تند می نویسم وادای آدم وارد ها را در می آورم و خدا خیر دهد به این ماهور تا بیاید بخواند عقب می افتد و اینطور می شود که شده .
ضمنا اگه قابل بدانید و اجازه داشته باشم این محله را به شما دوست عزیز خودم بخشیدم .!
حالا زود در برم تا این بخشش من اعتراض مدیر و مابقی را در نیاورده .بای

سلام چشمک
من که تا آخر گزارشتونو خوندم
یکی از دوستان اسکایپی به نام بهاره خانوم از همدان هم بودند که قرار شد من بایم شیراز با ایشون ملاقات داشته باشم که نشد
احساساتتون رو در مورد اون خانومی رو هم که ملاقات کردید برام جالب بود
آها راستی داشت یادم میرفت
چه خوب که به من حسودیت میشه
🙂
شوخی کردم نظر لطف شماست
به زودی کتاب های دیگه ای رو هم آماده میکنم منتظرم فایل نوشتاریش به دستم برسه

سلام خوش به حال کسانی که رفتند به شیراز و تو این حمایش شرکت کردند و بحره ی کافی و لازم رو هم بردند من که واقعا بهتون حسودیم شد ای کاش من هم تو این حمایش شرکت کرده بودم چون واقعا به این مجامع علمی علاقه ی خاصی دارم ممنون از گزارش جالبتون من که واقعا لذت بردم البته کمی هم افسوس خوردم!!!!

سال دیگه اگر برگذار شد حتما خودت هم پایان نامه ارشد ات را بده بیا با هم بریم
نه با هم ها یعنی شما هم با ما باشید اگه سال دیگه من بودم
چیچی شد چیچی نوشتم
یعنی منظورم این است که خدا کند سال دیگه هر دویمان باشیم

چشمک سلام این که این همه وقت گذاشتی و به این کاملی گزارش کار نوشتی واقعا قابل تقدیره پسر
اما یه بحث جدی رو میخوام در این محله شروع کنیم که حس میکنم خیلی مهم باشه البته الان که دارم این کامنت رو میزارم ساعت ۲ شب هست و من باید ساعت ۶ هم بیدار بشم حاضر شم برم دانشگاه الان فرصت مناسبی نیست که کامل توضیح بدم
اما از تو به عنوان یک مشاور نابینا انتظار ندارم که بگی چون فلانی بیناست و من نابینا به این خاطر من نتونستم باهاش ازدواج کنم
نظر خودت رو گفتی که چون یه نابینا هستی پس باید با یه نیمه بینا یا یه هم نوع خودت ازدواج کنی حد اقل من که اینطور برداشت کردم
اگر چیزی که میگم درسته یعنی اگر تو اعتقاد داری نابینایان بهتره که با یه فرد نیمه بینا یا نابینا ازدواج کنن دوست دارم یه پست اختصاصی در باره ی این موضوع بزاری تا بچه ها بیان نظر بدن بحث کنیم دلیل بیاریم و به یه جمع بندی برسیم
من شخصا این دیدگاه رو قبول ندارم که یه نابینا بهتره یا باید با هم نوع خودش ازدواج کنه و سراغ افراد بینای جامعه نره
حالا در جای خودش اگر یه پست مربوط به این گذاشتی میام دلایل خودم رو کامل میگم
فعلا…..

امیر سلام
بر هیچ کس پوشیده نیست وقتی من پست می گذارم نظر خودم را می گویم و حتا یک کلمه در پست بالا پیدا نمی شود که گفته شده باشد بینا را کلا بچه ها بیخیال بشید که به درد نمی خورد من همیشه در مشاوره هایی که دارم به بچه های می گویم شما خودتان مسئول کارهایتان هستید پس تصمیم با شماست
قصد گذاشتن پست در مورد ازدواج ندارم چون خیلی قبلا در این باره بحث کرده ام الان هم منم باید برم کلاس برم که دیر شد

سلام، ای فدای چشمک تو چشمها، خیلی عالی بود، باور کن که منتظر خواندن گزارشت از همایش شیراز بودم و وقتی خواندمش واقعا لذت بردم. ولی وقتی دیدم تیتر زدی که “ملاقات با اولین دختری که عاشقش شدم” با خودم گفتم هنوز ماه محرم نشده، شیرینی را خوردیم ها. درسته که من نه روان شناسم و نه مشاور و حتی قابل شاگردی شما هم نیستم ولی محض ارادتی که به همه ی دوستان دارم و یا حد اقل محض این که اگر نگم تو دلم میمونه این پیشنهاد را از من حقیر بپذیرید، مساله را با طرف مطرح کنید اگر موافق بود که چه بهتر ولی اگر مخالف بود، هیچگاه به خود نخواهید گفت که کاش موضوع را با او (همان خانم مورد علاقه تان) درمیان گذاشته بودم. این فکر تا زمانی که از طرف پاسخ منفی نشنوید شما را آزار خواهد داد و حتی مانع از این میشود که کس دیگری جای او را در دل شما بگیرد. مرا ببخشید که زیاد تر از گلیمم پایم را دراز میکنم. توجه شما را به چند سطر آخر پستتون جلب میکنم، پس تا دیر نشده زود باشید. یا علی.

خوب آخه ببینید یکم بیجنبه بازی هست
من تغریبا می دانم هیچ گاه قبول نمی کند و حتا اگه خودش هم بخواهد خانواده اش قبول نمی کنند پس یک جورایی گفتنش بیخود و زایع کردن خودم یا حتا پیچیدن این مطلب بین سایر بچه های دوره لیسانس است
مرسی از لطفتان

سلام
واقعاً جالب و خواندنی نوشته بودید یک دنیا تشکر.
حیف شد که منم از این همایش بی خبر بودم! برا پایان نامم کلی زحمت کشیده بودم و خیلی هم دلم میخواست یه جایی میگفتم چه مشکلاتی برا نوشتنش داشتم کلا یه هفت خوان رو برا تموم کردنش گذرونده بودم. (البته منظورم این نیست که بگم خودم زحمت کشیدم) منظورم این بود که بگم چه نیازهایی هست و میشه برا بعدیها بر طرف بشه.
اما خدا رو شکر که شما و بقیه راضی بودید. من با یه نفر دیگه هم صحبت کردم به اندازه شما از همایش خوششون اومده بود.
انشا الله همیشه موفقتر از گذشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید