خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

امشب حس جالبی نیست

کاش میشد همه چیز و همه کس دوباره مثل قدیم تر ها میشدند! کاش تو باز بودی و میشد با تو بود. کاش من بچه بودم و محبت های همه به من دوباره برای یک بار دیگر هم که شده جنس واقعیت میشدند! در طول تمام سالهایی که با یک عالمه سختی بزرگ شدم و کودکیم از من ربوده شد، خیلی از دنیا و دنیایی ها خسته شدم. چطور بتوانم تحمل کنم جامعه ای را که قد سر انگشت به من توجه ندارد و تنها از سر انگشت برای اشاره به من به عنوان نابینایی قابل ترحم استفاده میکند. چطور گله نکنم و دم نزنم وقتی بهترین دوست های من از جنس منفعت طلبان بیرحمی هستند که ته تهش من را به هیچ و پوچ خواهند فروخت. چطور میتوانم گریه نکنم و بگویم که دروغ است وقتی شاید مهارت دوستیابی را بلد نیستم، وقتی شاید مهارت دوستیابی را بلدم ولی دوست واقعی وجود خارجی ندارد و وقتی ناامیدی و غم و سختی و فشار های جور واجور، یک دفعه حمله ور میشوند و در یک مبارزه ی ناجوانمردانه، تمام شعار های زیبایی که در مقالات روانشناسی جا خشک کرده اند را به یک باره ضربه فنی میکنند، خاک میکنند و برای من جز تلی از خاکستر آرزوها چیزی نمیماند. چطور ننویسم، چطور حواسم به خش برنداشتن روحیه ی احتمالا لطیف هم محلی هایم باشد، چطور شکایت نکنم در حالی که بهترین هایی که تا همین تابستان با من بودند نیز دیگر تسخیر زمستان شده اند و کسی برای شنیدن بی قراری های من نمانده است. من به دنبال یک نایافتنی، یک دست نیافتنی، یک مهال، یک نایاب و شاید یک کمیاب میگردم. به دنبال دوستی که دوست باشد و از جنس دوست. دوستی که بشود تا دم مرگ رویش حساب کرد، دوستی که به غیر از خودش و خستگی هایش، شادیهایش را نیز با من تقسیم کند. دوستی که در تماسی که با صدای مشاور داشتم خبر وجود نداشتنش را به من دادند و گفتند چنین کسی کلا در شبکه ی بشر و بشریت وجود ندارد و اگر جایی از او و خصوصیات بینظیرش خواندی یا برایت گفته اند، همه و همه قصه هایی افسانه گونه بوده برای از بین بردن غصه ها هر چند به صورت موقتی. حالا دیگر با این بیدوستی یک طور هایی کنار آمده ام. ترجیح داده ام مفهومی به نام دوست صمیمی و صمیمیت یک دوست را ببوسم بگذارمش کنار تاقچهمان خاک بخورد. آنقدر خاک بخورد تا پر شود و شاید منفجر. وقتی از این دوستی و این صمیمیتی که همه از آن می گویند چیزی به من نماسیده است، همان بهتر که نباشد، خاک بخورد تا بمیرد و تا بپوسد. به قول ما ایرانیها: دیگی که برای من نمیجوشد، همان بهتر که سر سگ در آن بجوشد. به راستی، شما شاید بیکار باشید که دوباره به محله ی ما سر زده اید و این اراجیف را میخوانید ولی به هر حال اگر میخوانید باکی نیست، من هم مینویسم و اگر نمیخوانید باز هم باکی نیست چون به هر حال، من تا زمانی که کاملا خالی نشوم مینویسم. خوب یادم هست، بچه تر که بودم، دنیای زیبایی داشتم. هرچه به سمت بلوغ تندتر دویدم و هرچه بزرگتر شدم، بدون اینکه بفهمم، بیشتر ضرر کردم و کالایی گرانبها به نام کودکی، به نام معصومیت، به نام بیگناهی و به نام بی شیله پیلگی بیشتر و سریعتر از من ربوده شد. حال، من مانده ام و این محله ی مجازی، با اندکی تحصیل و مقداری مهارت زبانی و کامپیوتری که تا قبل از خودکشی سر خودم را بدانها گرم کرده ام. شاید همین گرم شدن سرم به جایی برسد که حرارت سرم آنقدر بالا برود که سر من نیز مانند سر آن سگی که در دیگ دوستی میجوشید، بجوشد و منفجر شود. آن وقت شما دیگر خیالتان راحت میشود که مجتبی خادمی با سایتش، با تمام بازدید کننده هایش و با تمام تصوراتی که در باره اش داشتید، یک دفعه محو شد. یک بار برای همیشه. ولی در حال حاضر که اینگونه نیست و امید، به سختی و با تمام وجود، نهایت فشار را به من و به افکارم میآورد که دست بکشم از این چرت نوشته ها یا شاید چرک نوشته هایی که شاید هر از گاهی غیر از اعصاب خودم، چرخ دنده ی اندیشه ی شما ها را نیز کثیف و دچار خدشه میکند. شاید تا به اینجا هم نتوانسته باشم حرف اصلی امشب را برایتان بگویم و احساس میکنم آن تصویر سازی های قشنگ، آن ظرافت های همیشگی در نوشته ی امشب موج نمیزند و این نوشته مانند آبی راکد در یک برکه ی دور افتاده از همین حالا بوی لجن گرفته و شاید باید پاک کنمش، شاید باید دوباره بنویسم و شاید باید اصلا ننویسم. سردرگمم. در مینیبوسی که اکثریت مسافران خسته از همه چیز را به زرین شهر منتقل میکند، لپتاپم تنها شنونده و تنها نگارنده ی حرفهای من است. حرفهایی که شاید اگر نوشته نشوند، روزی، وقتی، جایی، در قالب شعله ای خطرناک، سر باز کنند و بسوزانند آنچه را که نباید. حرفهای من که تمام شدنی نیستند ولی شاید حوصله ی شما، باتری لپتاپ، حوصله ی خودم، نیروی انگشتانم و مواردی از این دست، تمام بشوند و بر خلاف میل من، این نوشته نیز به سرنوشت قبلی ها دچار شود و در نقطه ای همین نزدیکیها، حکم مرگش امضا شود. اینکه امشب دلم خون شد و شروع به نوشتن کردم، همه و همه بدان خاطر بود که به یاد دوست ها و دوستیهای از قدیم تا به امروزم افتادم و بی اختیار، تمام خاطرات سبز و شیرینم محو شدند و جایشان را به تمام نامردی ها و خاطرات زشت منظری دادند که همیشه مانند پونه دم خانه ی من میروییده اند. چه پول ها که به دوستانم دادم و برای همیشه دود شدند، چه اعتبار ها که برای دوستانم خرج کردم و به مانند پتکی خودم را به عقب راندند، چه بسیار زمانهایی که سپر دوستانم شدم و عاقبتی جز له شدگی انتظارم را نکشید و در کل چه دوستیها کردم که نتیجه ی تمامشان دشمنی شد. امشب، از ناامیدیهایم نوشتم، از تمام آن چیز هایی که همه از آن فراری هستیم. امشب، برای من شبی ناخوشایند شد ولی تمام اینها را هم که در نظر بگیریم، هنوز امید، اینجا نشسته است و منتظر خیره به انگشتانم، خیره به مانیتوری ده اینچی، تا مگر اینکه نقطه ی پایانی امضای حکم مرگ این نوشته را ببیند و شاد بشود و مرا نیز شاد کند با افکار و آرمانهایی که هنوز دوستشان دارم. فکر کمک به کودکان بی سرپرست، فکر پولدار شدن برای نجات محرومین، فکر غیر نرمال بودن و بچگی کردن تا آخر آخر دنیا و در یک کلام، فکر آزاد زیستن به هر قیمتی!

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «امشب حس جالبی نیست»

باد با چراغ خاموش کاری ندارد. اگر در عذابی بدان که روشنی. دوست عزیز کاملأ شرایط شمارو درک میکنم چراکه من هم این روزها از دست دوستانم خیلی دارم ضربه میخورم ولی باز میخوام راهمو ادامه بدم.چون هدفم روشنه و نمیخوام بخاطر خودخواهی حقوق دوستان و همنوعانم زیر پای عده ای حسود له بشه. شماهم که مطمئنأ هدفتون روشنه بی اعتنا به همه ی این ناملایمات زندگی به راهتان با شکیبایی هرچه بیشترادامه بدید وکم نیارید و خلاصه بی خیال. ولی خوش بحالتون که مینویسید برعکس من که فقط سکوت میکنم.

سلام سامان.
ببین، برای اینکه بتونی نوشتن رو شروع کنی، اول توی ورد واسه خودت بنویس، بعد یخت آب میشه اون وقت دیگه اینجا هم میتونی بنویسی.
راستی عید میخوام بیام شیراز کاکو. آدرس بده بیام ببینمت باهم بریم ی گشتی توی لونا پارک بزنیم!
ایمیلمو که داری خدایی ناکرده!

اینارو هرکدومشو دوست داری به خودت ربطش بده
وقتی محبت کردم و تنها شدم ، وقتی دوست داشتم و تنها ماندم دانستم باید تنها شد و تنها ماند تا خدا را فهمید !

آنقدر نوشته هایم غمگین که
آنقدر من تنها که
آنقدر تنهایی سخت که
نمیدانی …
.
.
خدایا غم خوردم به مقدار کافی… ممنون… میل ندارم دیگر…
میشود یک استکان مـرگ برایم بریزی ؟

دردنوشته و دل نوشته ها ، نام مستعار تمام زخمهای من است !

به یک معتاد نیازمندم
جهت کشیدن دردهایم !

به کسی اجازه نده از تو نردبانی بسازه برای پیشرفت یا هر مقصود دیگه ای
از اونایی که همش شعار میدنو میگن مثبت اندیش باش . همه ی همه ی اونا یی که مرفعان بی درد هستند اونایی که میگن نه -چیه اینارو مینویسی تو بلاگو اینا بیزارم.
کسی که منو میخواد -غمو شادی هامم میخواد
بنویس
هر چی دوست داری
خودتو رها کن
درگیر خود سانسوری نشو
بعدشم اینکه با مرگ اصلا حال نمیکنم
از کجا معلوم اونور بهم بدتر بد نگذره
زمانی یه جایی برا خودم نوشته بودم
مرگ سهم مشترک همه ی ماست
بهتر آن است ایستاده بمیریم تا در گوشه ای دور افتاده!
باش
بمون
تو باشی امید هست
محله هست
ما هستیم
شاید دوست صمیمیت نباشیم
شاید اصلا ما رو دوست ندونی
شاید مجازی باشیم
اما همین که دوست نداریم غمتو ببینیم فکر کنم میشه رومون حساب کنی

حرفاتو دوست داشتم. ی جورایی از دل بود و به دل نشست.
راستی بگمت اون طرف هیچ خبری نیست.
من که فعلا هستم. تازه میخوام آینده که حقوقم بیشتر شد اینجا رو منفجر کنم تا این محله تبدیل به ی شهر که نه، بخش که نه، استان که نه، کشور بشه! قاره رو یادم بود ولی دوسش نداشتم پس ننوشتمش!

درود! مجتبی جون همانطور که از فامیلت پیداست،‏ خادمی،‏ عزیزم همیشه خادم باش،‏ به هرکه که میتوانی خدمت کن،‏ چه همنوع چه غیر همنوع،‏ پیشرفت من و تو در نردبان ترقی دیگران بودن است،‏ من و تو باید کاری کنیم که دیگران به انجام آن خودشان را وادار کنند و بگویند مگر من از فلانی کمترم که نتوانم چنین یا چنان کنم،‏ بگذار دیگران من و تو را علگو قرار دهند و پیشرفت کنند،مجتبی جان:‏ ببخش و بخشنده باش که بخشش از بزرگان است! همیشه در زندگیت صبر پیشه کن تا…

تا حالا خودتون برای فردی دوست بودید خارج از پول هایی که به او قرض دادید یا اعتباری که صرفش کردید؟
چقدر دوستانی که نه پولی به هم قرض دادند و نه اعتباری صرف هم کردند اما فقط و فقط دوست بودند و هنوز هم هستند…
از دوست نباید انتظار داشت … انتظار داشتن ریشه دوستی رو می‌خشکونه …

سلام
زودتر از اونی که فکر میکنی از یاد میبرنت و دیرتر از اونی که فکر میکنی، یادت میکنن.
پس تو هم زود نباز، حتی اگه دیر ببری.
داغونم کردی داداش.
بغضی که ۱۰ سال بود به خاطر مادرم نترکیده بود، ترکید.
ده سال بغضمو به خاطر کسی که به هیچ وجه، اشکمو دوست نداره و کلا گریه رو دوست نداره، تو سینه خفه کردم.
آخه هیچوقت گریه کردنش تو بچگیام یادم نمیره، ولی خواستم یادش بره.
تا بخنده، شاید منم بخندم.
الان که دارم مینویسم، اشکام بعد ده سال، صفحه کلید نوتبوکمو داره خیس میکنه.
نگران خودم نیستم.
نگران کیبوردمم.
کی میخواد ببردش تعمیر.
با این گرونی.

سپاس! درود بر مجتبی و مریدانش! عزیزانم کسی اینجا مداهی نخونده که همتون گریه سردادید،‏ هرکی خواست گریه کنه اول یه دستمال ببنده به صورتش تا اشکهاش پایین نچکه و کیبردشو خراب کنه! من شنیده بودم که خنده بر هر درد بیدرمان دواست-‏ اما با گریه میتوان عقده ها را خالی کرد،‏ مجتبی جان بچه ها را تشویق کن به خنده،‏ ما باید به دنیا ثابت کنیم که عقده نداریم،‏ بلکه همیشه خندانیم!‏

دیدگاهتان را بنویسید