خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

اگر می شد روزی ببینم! -در پاسخ به آرزو های دوستم حسین عزیز-

سلام دوست من.

تو سرشاری از خیال و من پرم از حسرت هایی به رنگ رویا های تو.

اگر می شد من روزی ببینم، چشم هایم را پر می کردم از تماشا، از نور، از رنگ،

اگر می شد من روزی ببینم دوباره به میان شب های سپید و به دیدار روشنایی های خیال انگیز بهشتین می شتافتم. نور بازی شبانه!

یادش به خیر!

در اتاقک کوچک اتومبیل متحرکی که آن لحظه ها تمام وسعت دنیای من می شد، می نشستم و خیره می شدم به لامپ های بالای سرم. نگاه می کردم تا بیایند و بگذرند همچون کودکی های من!.

آه که چه دلتنگم برای آن نور های عزیز که در خیال های کودکانه من ستاره هایی بودند که دوستانم می شدند و از آسمان می آمدند پایین فقط به خاطر اینکه با هم بازی کنیم.

در تمام آن شب های طلایی با خودم می گفتم دنیای آدم بزرگ ها ستاره ندارد ولی من بزرگ هم که باشم ستاره بازی خواهم کرد.

مطمئن بودم آن ها خواهند ماند با من و در دنیای سپید من. نمی دانستم که تاریک میشوند و میروند، مانند چشم هایم!

دلم تنگ شده برایشان! برای آن دوستان آسمانی که دوستشان داشتم و قرار بود بمانند با من در فردا هایی که در خیالم روشن بودند و امروز تاریکند. دلم تنگ شده برایشان،

به وسعت آسمان برای آن آشنا های روشن دیروز دلتنگم!.

اگر می شد من زمانی ببینم بلند می شدم و به خیابان می زدم، بدون عصای سفید! و پیاده و معمولی، نه کند کند کند از ترس افتادن، راحت و آرام و سبک، پیاده راه می رفتم، راه می رفتم و باز هم راه می رفتم. بدون اینکه بترسم از چاله کوچک یا جوب بزرگی که نقش زمینم کند. بدون اینکه مواظب باشم مبادا بساط هیچ دستفروشی را پخش زمین کنم و او هم بعد از فرو دادن حرص و فریاد نیمه کشیده اش، پس از نگاهی و مکثی، در میان تردید و خشم و رحم و درماندگی از اینهمه بگوید: خدا شفا بده برو برو عیب نداره.

اگر می شد من زمانی ببینم نگاهم را پر می کردم از آسمان، از ستاره، از باران.
می رفتم زیر باران و قطره های قشنگ و شفافش را نقاشی می کردم. آنقدر در این جشن شفاف باقی می ماندم تا خودم و دفتر نقاشی ام خیس شویم و آغشته به بوسه های عطرآگین باران، به شفافیت آب، به هوای خیس بهشت.

آنقدر می ماندم تا من و دفترم خیس شویم از نوازش بارانی که تصویرش پر می شد در چشم های بینایم.

اگر می شد من زمانی ببینم!

ببخش دوست من. دلم این روز ها گرفته از اینهمه سیاهی.

زیادی تاریکم از اینهمه تاریکی. از شبی که بسیار فرا تر است از شب چشم های من.

خسته ام از اینهمه شب.

ببخش دوست من. حال و خیال دلداری ندارم. ترجیح می دهم این دفعه و اینجا خودم باشم. پریسایی که دلش آه می خواهد!.

کسی شاید مثل تو، که این بار می خواهد بدون پروای خود و دیگران بگوید دلم گرفته از اینهمه سیاهی!

وای که چقدر دلم گرفته از اینهمه شب!

۵۲ دیدگاه دربارهٔ «اگر می شد روزی ببینم! -در پاسخ به آرزو های دوستم حسین عزیز-»

سلام حریسا خانم. واقعا لذت بردم از نشوته قشنگت. بعضی وقتها تاریکی اینقدر فشار میاره که احساسات آدم را تصاحب میکنه. اما یادمون باشه که با واقعیت نمیشود جنگید. آنچه که مهمه احساس بودنه که در پی اون باید زندگی ادامه داشته باشه. ببخشید که طولانی شد.

سلام علیرضای عزیز.
بله درسته. گاهی دست های سیاه حقیقت نقاب لبخندم رو پاره می کنن و وادارم می کنن اینطوری ظاهر بشم. و باز هم بله درسته. زندگی ادامه داره. ای کاش طور دیگه ای بود ولی نیست و کاریش هم نمیشه کرد. من هم فردا درست میشم. یعنی درست تر میشم. ولی الان، امشب، اینجا،
ممنونم به خاطر حضورتون. امشب این حضور و این کامنت برام بیشتر از۱حضور و۱کامنت معمولی در مواقع عادی می ارزه.
ایام به کام.

آخآخآخ که چقققدر چسبید
ایول چه زیبا
میدونی من دوست دارم اگه بینا شدم اول مامانمو بعد آسمونو با همه ی تشکیلاتش ببینم
عاشق طبیعتم
وای چقدر منم دلم میخاد دستهام رها کنارم باشه و کلی راه برم
بعدش هم دوست داشتم بقیه خانوادمو میدیدم
بعدش هم با آبرنگ کلی طبیعتو میکشیدم
آه, چه خیال انگیزناک
خخخخ
آهان بعدش هم سوار تلکابین میشدم چون اون دفعه که هیچی نفهمیدم هههه
کلا طبیعت, آب, دریا, کوه, سبزه, یهوووو
فعلا دیگه یادم نمیاد

سلام نخودی عزیز. دوست عزیز و نادیده من.
اگر می شد من روزی ببینم، بلند می شدم می اومدم پیش تو. سوار اولین قطار می شدم و بهت می رسیدم. رو به روت می ایستادم، دستت رو می گرفتم و می گفتم سلام. ببین، این من هستم. ببین که شبیه تصور های سفیدت نیستم ولی الان اینجا هستم. بیا با هم سوار قطار بشیم و۲تایی تمام این جاده ها رو بریم و تا نفس داریم تماشا کنیم و تماشا.
ایام به کام.

امیدوارم اونهایی که برای اینکه به خیال خودشون به یک رهگذر نابینا که از کنارشون رد میشه دلداری بدن، جلو میان و به طرف میگن: خدا رو شکر کن که این دنیای کثیف رو نمیبینی، خوش به حالت که نمیتونی سر و وضع مردم رو ببینی که چقدر افتضاح شده و مرتکب گناه نمیشی و شماها چون نمیبینین به خدا نزدیکترید و ما رو دعا کنید و …! گذرشون به اینجاها بیفته و یاد بگیرن که بعضی وقتها که چیزی برای گفتن ندارن، بهتره لطف کرده چیزی نگن که با این کار روانواعصاب طرف نابینا رو خرد نکنن، تا کمک نکنن و تا خیرخواه کسی نباشن. در عوض کمی بیشتر به مهملاتی که به عنوان همدردی بیان میکنن فکر کنن.

سلام عادل جان.
خوشحالم اینجا می بینمت دوست بسیار عزیز من.
بله من هم با شما موافقم و همراه شما به این امر امیدوارم. ترجیح میدم اون فرد بینا در کمال صداقت بهم بگه حالا می دونم دیدن چقدر خوب و شیرینه و خوشحالم که می بینم و امیدوارم زمانی تو هم ببینی. این برای من خیلی لذتبخش تر از چیزیه که نوشتی اون بعضی ها میگن. حد اقل در اون صورت می تونم این حس رو داشته باشم که این دوست بینا حالا قدر دیدنش رو بیشتر می دونه و این قدردانی رو شاید ندیدن من بهش داد. ترجیح میدم اینطوری باشه تا این که به نام و با خیال دلداری دادنم اون مزخرفات رو بهم بگه و از خودش متنفرم کنه. درضمن یقین دارم خیلی از نابینا ها با شما و با من در این مورد کاملا موافقن.
ایام به کام

سلام عباس عزیز.
ممنونم شما لطف دارید. سیاه بود ببخشید. دست خودم نبود. به خودم که اومدم دیدم مثل۱عکس نور خورده سیاه شده و دیگه نمیشه درستش کرد. گفتم اگر دستکاریش کنم انگار افرادی که می خوننش رو فریب دادم پس سفیدش نکردم و اجازه دادم همینطور سیاه بمونه و گذاشتمش اینجا.
پیروز باشید!

پریسا جدیدا ” حتی به گل های ریز فرش گردویی ام خیره میشم و بخاطر دیدنشون خدا رو شکر می کنم از وقتی اهل محله شدم می فهمم لحظه لحظه ی دیدن یعنی چی و چقدر اهمیت داره که چشامو که باز می کنم حتی رو به اسمون آبی بیکران که حتی یه تیکه ابر هم وسطش نیست خودش چقدر نعمت بزرگی هستش راستی این نعمتام بزرگن یا رویاهای محقق نشده م ؟می خوام یه چیزی برات تعریف کنم وقتی خیلی بچه بودم زلزله ای تو رودبار اومد و نمی دونم من چه اصراری داشتم که به یکایک اون تصاویر نگاه کنم و خودمو جاشون بذارم و بپرسم چرا من اونی هستم که باید این به سرش بیاد ؟بزرگتر که شدم زلزله بم اومد و باز هم این تصور منو گرفت که شاید اینا می پرسن چرا این باید بسر ما میومد ؟این اتفاقات گذشت و یه روز خسته از حوادث تلخ از خودم پرسیدم زندگی من باید این جور باشه ؟ نمی دونم زلزله ی رودبار و بم رو از یاد برده بودم یا جلو چشمام اتفاقات و مشکلاتم بزرگتر ازونا بنظر میرسیدن؟وقتی کسی دلداریم می داد درست مثل عادل ناراحت و عصبانی آرزو می کردم طرف اگه نمی فهمه حداقل فکشو ببنده !جالب این که بنظرم اونا هیچ وقت واقعا” هم کنارم نبودن و برای رفع مسئولیت فقط گاها” فکی میزدن و اگه می گفتی خاموش ! شدیدا” نمک نشناس قلمدادت می کردن که حالا بیا مهربونی کن !این اواخر فهمیدم که درک شدن خیلی سخته و ازون سختتر اینکه باید قبول کنم که مشکلاتم حتی کوچیک هم که باشن برای من بزرگترین مشکلن و من هرگز زیر بار نمیرم که بگم مشکلم کمه چرا که مشکلات بزرگتری هم هست …چون من هر روز باهاش دست و پنجه نرم می کنم و دارمش و لمسش می کنم پس چه اهمیتی داره ظاهر مشکل بقیه بزرگتره ؟ دیشب بچه مو بردم پارک همش به فکر محله بودم که چه مطلبی بذارم که صدای خانومی بلند شد خدایا دو تا چشمامو می گرفتی و بچه مو عقب مونده نمی کردی فلج و افلیجم می کردی و این اینجوری نمیشد و بچه ش داشت محکم سرشو به زمین میزد و با شدت هر چه تمومتر جیغ میزد بچه ش یکی دو سالش نبود یه دختر ۲۴ ساله بود که وسط پارک همه رو دور خودش جمع کرده بود روسری مادرشو از سرش کشید و با کفش چنان به صورتش کوبید که دهنش پر از خون شد ……حتما” اون خانم فکر می کنه پریسا از اون هم راحتتر و کم غصه تر زندگی می کنه و رویاهای بهتری برای خودش داره… من نمی دونم حق با کدوم یک از ما تو دنیاست و اگه قرار بود همه این دردا رو تقسیم می کردیم آیا بازم هنوز سر حرفمون می موندیم که درد کی بزرگتره یا نه ؟و آیا با این حرف همدیگه رو درک کردیم یا نه ؟ انگار این دنیا شبیه یه پازله که هیچکس در اون بجز تعداد کمی به چیزی که هستن و جایی که درش قرار گرفتن راضی نیستن و بدنبال رویاهای بهتری برای دیدن هستن

سلام ترانه.
پس حالا ارزش دیدنت رو می دونی.
می دونی چیه؟ از این کامنت به بعدت، حالا دیگه می تونم به عنوان۱هم محلی باورت کنم. با این بینشت خیلی موافقم. این درسته. این که گفتی خیلی بهتر از دلداری های اعصاب خورد کنیه که واقعا نمی خوام بشنوم.
بله دیدن قشنگه. هر لحظهش. قدرش رو بدون و از داشتنش شاد باش.
خوشحالم که حالا اینطور می بینی. و خوشحالم که از حال و هوای این محله که خودم هم جزوشم به این نتیجه با ارزش رسیدی که دیدنت چقدر می ارزه.
زمانی که از درد تحملت تموم شده بود زلزله رودبار و بم رو فراموش نکرده بودی. اون ها به گذشته رفته بودن و درد تو هرچی که بود تازه بود، شدید بود، داغ بود. واسه همین اون ها رو موقتا ندیدی و از درد خودت داد زدی.
درک کردن سخته. گاهی درک کامل غیر ممکنه. ولی فهمیدن آسون تره. و من همیشه سعی کردم درد ها رو بفهمم تا اگر نتونستم صاحب هاشون رو درک کنم، دل و شونه هاشون رو ناخواسته و ندانسته سنگین تر نکنم.
حقیقت اینه که درد من بزرگ ترین درد دنیا نیست و خوشبختانه من این رو می دونم. فقط الان از تحملش زیادی خسته ام. خسته تر از اون که مثل همیشه بتونم شونه های زخمیم رو بندازم بالا و بخندم و بگم بیخیال.
محتوای کامنتت کمی از سیاهی امشبم رو برد ترانه، به خصوص بخش اولش. خوشحالم به خاطر این بینشت.
گل های اون قالی رو سیر تماشا کن. آسمون رو با تمام نگاهت ببین و سلام من رو به ستاره ها برسون. بهشون بگو تمام شب های عمرم منتظر می مونم تا دوباره به خوابم بیان.
کامیاب باشی!.

پریسا جون حالا که باین مرحله از شناخت رسیدم فرصتای گذشته برام تموم شدن آرزوای قدیمیم هم راستشو بخوای ……وای تا این جمله مو بنویسم نمی دونی چه بغض داغی رو دارم قورتش می دم ……..می خوام بگم آرزوای قدیمی م شبیه یه خوابن که هنوز دوست دارم همونوقت برآورده میشدن ولی امروز دیگه بهشون فکر نمی کنم حتی باون بخش سلامتی م هم که رفت دیگه فکر نمی کنم اگه با حرفای من قد یه ذره دلت حالش بهتر شده دعام کن آرزوی جدیدم که شاید تنها آرزوی قلبی منه تحقق پیدا کنه …از ته دل دعا می کنم ستاره هایی از آسمون زمین تو زندگی همسفر راهت بشن و به قلبت بدرخشن و هیچ شبی منتظر نمونی ازت ممنونم خواهر عزیزم که منو لایق دونستی و هم محله ای خودت خوندی

امشب، الان، اینجا نشستم و دعا می کنم.
خدایا! تو آگاه و بینایی. توی دل همه رو داری می بینی. بغض های نشکسته و اشک های جاری پنهان توی شب رو می شناسی.
به حق عظمت بی همتا و رحمت بی منتهات، همین امشب جواب دل ترانه رو بهش بده.
اگر هنوز اندازه۱دونه گندم پیشت اعتبار دارم این دعام رو اجابت کن تا فردا از لبخند ترانه بفهمم که هنوز جا دارم که دوستم داشته باشی و بهم اعتبار بدی.
آمین!.

سلام میلاد عزیز.
ممنونم دوست عزیز.
همراه من بر بالین امید بمان تا زنده بماند. هم صدا با من نور را صدا کن. و به امید بسپار تا قصه فردا های سپید را هر لحظه به دل های سرمازده از سیاهیمان بدمد.
باشد که فردا همین نزدیکی ها باشد. در چند قدمی من و تو.
به امید صبح.

وااایییی ممنون پریسای گلم. خییییلیییی با احساس و معنی بود. ازت واقعا تشکر میکنم دختر پر از احساس و سرشار از عاطفه ام.
از ترانه ی مهربون هم تشکر میکنم. واقعا باید احساس آن مادر دردمند را درک کرد. اون مشکلات خودشو داره فقط یه چیز هست و اون اینکه این بچه ی عقبمانده وقتی بزرگ بشه درد و رنجی و کمبودی احساس نمیکنه اما قضیه نابینایان فرق میکنه هرکدام یک انسان بمعنی واقعی بزرگ و شریف هستند احساسات شون با دیگران فرقی نداره و به همین خاطر رنج مضاعف میکشند.
پریسا ممنون. ترانه سپاس همه عزیزان تشکر که هستید و همنوایی میکنید.

این پست پریساست با عذرخواهی از پریسا می خوام به عمو حسین جواب بدم منظور من دردی که فرد عقب افتاده می کشه نبود بلکه منظورم دردی بود که این مادر بخاطر همچین فرزندی متحمل میشه و تا آخر عمر با اونه و حتی باید نگران مردنش هم باشه که کی قراره بعد اون باین بچه برسه و البته اگه به بیانم دقت کنین می بینین قصدم مقایسه نیست قصدم فقط اینه که بگم هر انسانی خودشو از زاویه مشکلات خودش می بینه و همیشه در هر زاویه چیزای نزدیک بزرگتر از دورها بنظر میان و ما واقعا” هیچکدوم نمی دونیم کی مشکل بزرگتری از بقیه داره برای همین درک دیگران و درک شدنمون توسط دیگران هر دوش برامون سخت شده…. ممنونم

سلام عمو جون.
خوشحالم اینجا باهامید.
بله اون دختر اندازه مادرش درد نمی کشه.

و من اما همراه اشک های مادرم که بی صدا فرو می ریختند در گاه ندیدن های تلخ من، همچون بغض مادرانه او بار ها و بار ها شکستم و فرو ریختم و همچنان می شکنم و همچنان فرو می ریزم.

ممنونم عمو جان که اومدید و نوشتید و ممنونم که همراهم هستید.
کامیاب باشید!.

سلام
خب من اگه میشد روزی ببینم اولین کاری که میکردم زُل میزدم به اونایی که الکی ازم ایراد میگرفتند. خخخخخخخ. شکلک شوخی.
میگم ببین این لنگه دمپایی از شما نیست؟
تا تو باشی دمپاییت رو هم استانی من بلند نشه. خخخخخخخخخ.

سلام نازنین.
اولا من هم استانی شما رو نمی دونم کیه. دوما نه این مال من نیست من اگر بخوام بزنم با لنگه دمپایی نمی زنم که بعدش دنبالش لِیلِی کنم. می گردم۱سیبی پرتقالی چیزی گیر میارم که بعد از پرت کردنش در برم. مثل این.
آهان خورد. حالا فرار.
بایبای.

سلام بر پریسای عزیز اشکم در اومد میدونی من تقریبا تجربه ندیدن کامل رو ندارم اما زندگی منم بعضی وقتا تو دست انداز قرار میگیره که تمام قطعات زندگیم بهم میریزه خب با توجه به این که خدا عوض بینایی خیلی چیزا بهمون داده اما بعضی وقتا اصلا آدم میخواد بزن به سیم آخر و فقط بگه و دوست داره خدا بشنوه بدون این که یاد آوری کنه که بدتر از من هم هست آره یه چیزی در حد ناز کردن واسه خدا و چه خوب مرهم میکنه زخم های دل رو عزیزم خیلی خوب می نویسی موفق باشی

سلام فرشته جان.
ندیدن کامل بدترین درد جهان نیست ولی اصلا خوشایند نیست عزیز. خوشحالم که تجربهش نکردی و از خدا می خوام هرگز تجربهش نکنی.
بله گاهی، گاهی تحمل کردن کمی مشکل میشه. برای من که اینطوریه. گاهی مثل حالا.
ممنونم دوست عزیز بابت تعریفت از نوشتنم.
موفق باشی!

درود! من موجودی زنده ام، من با طبیعت پیش میروم، من طبیعت را دوست دارم، من با طبیعت زندگی میکنم،…… چرا من آرزوی بینا شدن را ندارم؟! چرا من اینطوری بودن را پذیرفته ام؟! چرا من جدای از همنوعانم فکر میکنم؟! خوب من همینم که هستم، من با داشته هایم زندگی میکنم و به نداشته هایم فکر نمیکنم،من چی ندارم و چیا دارم؟! من همه چی دارم، بدنی سالم، زبانی گویا، عقل، فکر، دست وپایی سالم دارم که با طبیعت پیش میروم و زندگی میکنم! راستی گوش و بینی هم دارم، پس چی ندارم که نتوانم با طبیعت باشم و طبیعی زندگی کنم؟! من همه چی دارم……

سلام
من هم با آقای پژوهنده موافقم
نه اینکه فکر کنی آرزویی ندارم
فقط یکی از آرزوهایم رو میگم که همانا دیدن روی دختر ۴ ساله ام هست که با تمام وجود دوستش دارم
اما
زندگی آنقدر زیباست که نمی توان به زبان آورد
همین که هستیم
می دونم نمیتونم منظورم رو در این چند خط بگم
در هر صورت
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش به در آید

ضمنا نام من ، مصطفی است ولی چون نام آرام و آرامش را دوست دارم ، با این نام کامنت میگزارم
به امیدِ : امیدواری

سلام پریسا خانم. باز هم طبع لطیف و قلم توانای شما رو تحسین میکنم. من هم مثل فرشته خانم و خیلی از هم محله ایها کمبینا هستم. ما کمبیناها هم مشکلات خاص خودمون رو داریم و همون طور که خودت هم زمانی تجربه کردی، تو برزخ دیدن و ندیدن گرفتاریم. شاید به خاطر دید مختصری که دارم، نتونم لمس کنم که بچه های نابینا به واقع چی میکشن؟ ولی با مشکلاتی که خودم گاه و بیگاه به خاطر مشکل بیناییم باهاشون مواجه میشم، میتونم درک کنم نابینایی، اون هم تو کشوری با مردم و فرهنگ جهان سومی چقدر سخته. ولی اولین چیزی که بهمون کمک میکنه، پذیرفتن واقعیت و کنار اومدن با اونه. فقط اینه که آدم رو وادار میکنه به دنبال راهکارهایی برای مقابله با این مشکل بره. با دوست خوبم آقای پژوهنده هم کاملا موافقم. میشه از اونچه که هست, لذت برد. پریسا خانم اگه نمیشه ستاره رو دید, میشه در هوای صاف و مهتابی دست در دست نسیم مهربان و نوازشگر شمیم خوش یاس و ریحان و شببو را به مشام هدیه کرد و پرنده خیال رو در اوج آسمانها به پرواز دراورد و ستارهبازی کرد.میشه زیر بارون تر شد و زیباترین تصاویر رو بجای دفتر نقاشی در صفحه ذهن نقش کرد و با طبعی لطیف و قلمی توانا به دوستداران زیبایی هدیه کرد. به قول مریم حیدرزاده: کاش سهراب نمیرفت به این زودیها, دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود. و به قول سهراب: زندگی خالی نیست مهربانی هست سیب هست ایمان هست. آری آری تا شقایق هست زندگی باید کرد. پاینده باشید.

سلام آقای جعفری عزیز.
بله متاسفانه کم بینا ها این وسط گیر کردن. ما ها که نمی بینیم تکلیفمون مشخصه ولی کم بینا ها انگار وسط۲راهی بین اینهمه ناآگاهی عمومی و گرفتاری های دیگه موندن و نه این طرف هستن و نه اون طرف.
می فهمم. بله تمام این ها که میگید شاید باشه. مدت هاست که دیگه زیر بارون راه نرفتم. خیلی وقته خیس نشدم از بارشش. مدت هاست حال و هوای زنده بودن پریده از سرم. نه فقط به این خاطر که نمی بینم. راه زیادی سخت شده بود و هنوز هم هست. کاش بشه کمی این جاده باهام بیشتر راه بیاد! خیلی خسته ام از اینهمه سر بالایی.
ممنونم از حضور شما.
ایام به کام.

درود! من مانند درختی هستم که… سایه دارم… زمانی که مرا کاشتند، با آرزو هایشان سرگرم بودند، سالها غم رشد و نمو مرا خوردند و با پیچ و خم روزگار و طبیعت کنار آمدند و کنار آمدم تا رشد کردم و کامل شدم، در زمان رشد دچار سرگرمی و بازی کودکان و حتی بزرگان بودم، وزش بادها و طوفانها و کم آبی را حس کردم، آرزوی غیر ممکن و دست نیافتنی ندارم، به آرزو های ممکن و دست یافتنی خود رسیده ام و با سرنوشت طبیعت پیش میروم،من ریشه دارم، تنه دارم، شاخه دارم، برگ دارم،من موجودی زنده هستم که مانند موجودات زنده ی دنیا زندگی میکنم،من برای زنده ماندن و زندگی کردن تلاش میکنم،………

سلام آقای پژوهنده عزیز.
ایراد من اینه که نمی تونم به این سادگی دست از خواستن نداشته هام بردارم. دست خودم نیست. خدایی ها بهم میگن ناشکر و دور و بری ها بهم میگن نق نقو. من می خوام. تمام نداشته هام که به نظر خودم حق من بود و هست رو می خوام. حتی اگر بدونم تا آخر عمرم بهشون نمی رسم باز هم می خوامشون. کاش اینطوری نبودم ولی هستم و نشده که عوض بشم و احتمالا بعد از این هم بدبختانه عوض نمیشم.
پاینده باشید!

مجدد سلام
می‌گم پریسا این ندیدن و دیدن و این ها رو یه چند دقیقه ولش جدی جدی بزن بیا اینجا …. منم یکی هستم مثل خودت شاید یه دنیا تفاوت داشته باشم با تصوراتت ولی اون قدری به خودم مطمئن هستم که بتونم چند روزی میزبان خوبی برات باشم …. اصلاً اگه نیای ها خودم میام ها … راستی با تبسم بیا یا من با تبسم میام …
وای اگه بشه چه خوش میگذره ها …
راستی جناب “یکی” رو هم بعد کلی وقت تو کامنت دونیت دیدم کلی ذوق کردم تازه من خواننده ام این همه ذوقیدم خخخ “خب یه خورده رو چل می‌زنم احتمالاً”

درود! پریسا-صدتا آرزو هاتو بنویس، سپس شروع کن روی هر کدام یک دقیقه فکر کن و هر کدام دست نیافتنی و غیر ممکن بودند را علامت بزن و از لیست خارج کرده جایی دیگه انتقال بده،روزی یکبار به لیست اصلی وارد شو و دوباره فکر کن و انتخاب کن و به لیست قبلی انتقال بده، تذکر ده روز روزی ده آرزو بنویس تا صد آرزو آماده شود و ده روز روزی چندتا از لیست آرزو ها خارج کن تا خسته نشوی، روز بیستم ببین چند آرزو باقی مانده است که فکر میکنی که دست یافتنی و ممکن هستند، با همان ها زندگی کن و برایشان تلاش کن، من منتظر پست آرزو هایت در محله هستم، اول صد آرزو را پست کن، سپس باقیمانده ی آرزو ها را پست کن، در ضمن این یک مسابقه است، اگر دوستان دیگر هم مایل باشند در این برنامه شرکت کنند، به آخرین آرزو های باقیمانده و بهترین ها هدیه تعلق میگیرد، در مسابقه ی تابستانی محله شرکت کنید و از بیست هزار تا صد هزار جایزه بگیرید!

سلام پریسا
اگه بتونی یه روز ببینی بیا پیش من
خیلی دلم میخواد طبیعت رو با هم بگردیم
دلم میخواد برم یه جای خلوت و سر سبز از ابتدا تا انتها بدوم
آنقدر بدوم که ندونم آخرش کجاست
دلم میخواد فقط دور شم
از این همه سیاهی و تاریکی روزگار

سلام سارا جان.
اگر می شد روزی ببینم، می اومدم با خودم می بردمت تا هم سفر با زمان بشیم و تمام جاده های آشنا و غریبه رو سفر کنیم.
ببخشید بچه ها من زیاد عاقل نیستم. یعنی اصلا عاقل نیستم. دست خودم نیست.
بهاری باشید!.

بچه ها گوش کنید بعضی وقتها آدم دوست داره حرفهای دلشو بریزه بیرون با کس یا کسانی درد دل کنه, از احساسات و رؤیاهاش و آرزوهاش بگه, از غمها و رنجهاش بگه, کاری که پریسای نازنین کرد. در چنین شرایطی بنظرم صحیح نیست که این فرد را بپیچانیم او را دعوت به تفکر و منطق و اینجور چیزها کنیم. پریسا خود در اوج درایت و اندیشه و تعقل قرار داره, ولی این بار خواست از احساس و آرزوهاش بگه. پس خواهش میکنم این عزیز را به همین شکل بپذیریم ازش نخواهیم که صد تا آرزو بنویسه و این کار یا آن کار را بکنه. پریسا شاعر مسلک است از شاعر که نباید خواست که با احساس و عواطفش دو دوتا ۴تا بکنه که. امیدوارم توانسته باشم منظورم را تفهیم کرده باشم و نه برای پریسایم و نه برای کسانی که نظر گذاشتند سوء تفاهمی نشده باشه.
دوستتون دارم.

قربونت برم عمو جان. طوریم نیست من فقط دلم وحشتناک گرفته بود و شونه هام عجیب خسته.
گاهی اینطوری میشم. مثل این دفعه. نق می زنم مثل این دفعه، و درست میشم مثل همیشه.
چیکار میشه کرد جز این؟ زندگیه دیگه. بعضی چیز هاش رو بعضی ها دوست ندارن. مثل اینی که سر من در آورده و من هیچ دوستش ندارم.
ممنونم عموی مهربونم.
شاد باشی تا همیشه و همیشه و همیشه.

دیدگاهتان را بنویسید