خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

منم بازیکن بسکتبال بودم ها

سلام
انگار دیدم چند وقتی است جای خاطره در این محله خالی است گفتم تا کسی به کسی نیست امشب یک خاطره باحال براتون بگم که خلاصه بی بهره نباشید از خاطرات گران بهای من
هاها
امروز که منظورم همان جمعه باشه سر نهار داشتیم بازی فینال بسکتبال را میدیدیم. اطرافیان بالا و پایین می پریدند و با بازی کنان همراهی می کردند و کلی داشتند خلاصه خودشان را می کشتند که ناگهان ذهن من در پس کلی خاطره یک خاطره باحال یادش آمد
بله دبیرستان بودیم و روزهای اول سال بود که من هنوز یخم آب نشده بود و خوب از آنجایی که وقتی من وارد جمعی می شوم باید یکم صبر کنم تا یخم آب بشه بعد میترکونم من هنوز یخی بودم.
آره کلاس یا همان زنگ ورزش بود و بچه های بینا به فوتبال و تنیس یا والیبال یا بسکتبال مشغول بودند و در این میان خوب من باید مثلا چی کار می کردم خوب معلوم است باید مخ یکی را می گرفتم به کار دیگه وگرنه که زنگ ورزش کلی طول می کشید.
اما از بخت بد ما اون یک نفر یک باره گیر داد که بیا یک توپ بسکتبال پرت کن ببینیم میرود توی حلقه یا نه.
گفتم بیخیال بابا آخه من که نمی تونم این توپ را توی حلقه بیندازم خودت می تونی؟
گفت حالا که طوری نیست بیا بنداز ببینیم چی می شود. گفتم بیخیال ول کن
حالا از اون اصرار از من انکار آخه یکم هم روم نمی شد خجالت می کشیدم الکی توپ را پرتاب کنم بخوره توی دیوار.
این قدر گیر داد که چند نفر دیگه هم جلب شدند که بیایند اصرار کنند بینداز ببینیم چی میشود. من هم بیشتر خجالت می کشیدم و دنبال راه فراری بودم گفتم بابا بیا حد اقل توپ فوتبال را بده یک شوت بزنم. نگو تازه این پیشنهاد چند نفر دیگه را هم جلب کرد که نه تو رو خدا توپ را بینداز ببینیم می رود توی حلقه.
آخه شما فکر کنید توپ بسکتبال به اون سنگینی البته چون توپش استاندارد بود و حالا حلقه اون بالا بالا که اصلا من نمی دونستم کجاست چجوری باید می انداختم.
البته یک نکته ای را هم آرومکی بگم ها حالا اگه برخی دوستان نابینا لاف زن پیدایشان بشود مثل همیشه این هم برایشان کاری ندارد مثلا احتمال می گند من خودم چند سال توی بازیها دسته یک آمریکا بسکتبال می زدم چیزی نیست. اصلا چنتا فیلم هم احتمالا رو می کنند که دارند با بهترین بازی کنان بسکتبال قرن بازی می کنند ولی خوب من دیگه چی کار کنم خنگم بلد نیستم توپ بزنم هرچند شاید کار آسانی هم بود.
به هر حال دیدم راهی نیست جز این که یک بار توپ را الکی پرتاب کنم و جون خودم را راحت کنم. گفتم بده ببینم توپ را البته توی دلم گفتم اون نکبت را بده و البته چچنتا کلمه دیگه هم گفتم که حالا خانوما هستند زشته بگم.
حالا فکر کنید جلوی پانزده نفر من می خواهم توپ پرتاب کنم دارم از خجالت هم میمیرم چون می دونم توپ الکی میره یک جایی تاپی صدا می کنه من خیت میشم.
آره گرفتم و با خودم گفتم الکی پرتش می کنم از شرشان خلاص می شوم ولی ناگهان به سرم زد که اول یکم خودم را جدی نشان بدهم که وقتی توپ نرفت توی حلقه دوباره گیر ندند که پرت کن.
آره گفتم آقا دقیقا حلقه کجاست؟
گفتند مثلا فلان جا و مکان دقیقش را برام توصیف می کردند و هر کس از دیگری سبقت می گرفت تا بهترین توصیف را بدهد. من هم الکی آره بله می گفتم و در همان حال توپ را توی دستانم می چرخاندم.
آماده شدم توپ را یکم بالا پایین انداختم یعنی دارم تمرکز می کنم بعد توپ را الکی به سمت بالا و روبرو پرتاب کردم که ناگهان
بچه ها ریختند روی سرم
ایول ایول ایول ایول بابا چی شد مگه خودم هم یکم شکه شدم
ایول دقیقا توپ را زدی وسط حلقه چجوری این کار را کردی
عجب. خداییش چجوری رفت توی حلقه اصلا خودم هم باور نمی کردم الکی الکی رفت توی حلقه.
من هم دیگه باد انداختم توی غبغب و گفتم ببینید ما نابینا ها می توانیم از روی توصیفات محل دقیق را بفهمیم و کلی حرف مفت دیگه هم قاتیش کردم که یعنی من خیلی آدم حرفه ای هستم.
نگو که بدبختی بعدی توی راه بود دوباره اصرار که آقا یک بار دیگه بینداز
من هم که اعتماد به نفس پیدا کرده بودم دوباره توپ را گرفتم و این دفعه کاملا جدی آماده شدم سعی کردم دقیقا مثل دفعه قبل پرتاب کنم.
شوت
و صدای خنده بچه ها
چی شد؟
توپ ده متر اونتر خورد توی دیوار
یک بار دیگه. گرفتم این بار با تمرکز بالاتر پرتاب
هاهاهاهاهاها
چی شد؟ اصلا توپ بالا نرفته بود دو متر اون ور تر خورده بود زمین. باز توپ را دادند یک بار دیگه پرتاب این بار دیگه بدتر رفت خورد توی در و دیوار
یعنی داشتم می ترکیدم آخه چی شد اون دفعه اول الکی رفت توی حلقه حالا دیگه حتی سمتش هم نمی رود ای بابا
آره خلاصه بچه ها دیگه کلافه شدند ول کردند رفتند سر بازی ولی من مات و مبهوت ماندم که چجوریا بود که این جوریا شد؟؟؟؟؟؟؟

۱۷ دیدگاه دربارهٔ «منم بازیکن بسکتبال بودم ها»

سلاآآآآآآآآآآآم بر چشمک بسکت بالیست.
تو این پست محسن غلامی طلایی شد ولی چون اون قدر بهش خوش گذشت که مدالش رو مطالبه نکرد, پس طلا مال منه.
خاطره باحالی بود. وقتی داشتم میخوندم, یاد اون ضربالمثل معروف افتادم که میگه: یه بار جستی چشمک. چرا دومین بار نشستی چشمک؟
خخخ. راستی از جلسه دفایه پایان نامهت چه خبر؟ رضایت بخش بود؟ خاطره جالبی رقم نخورد که برامون تعریف کنی؟
واست در همه مراحل زندگی آرزوی موفقیت میکنم.
سبز باشی.

سلام
خاطره جالبی بود و جداً دوز خاطره محله پایین اومده بود ها …..
یه بار هم که ما داشتیم با توپ بسکت، فوتبال بازی می‌کردیم و خب فداکاری من موجب شد از پست نوک حمله به دروازه بیام و دروازه بان بشم …. هی یادش به خیر …. یکی از بچه ها یه شوت زد که مستقیم خورد وسط چشم من …. یعنی چشمتون روز بد و توپ بد نبینه …. تا چند دقیقه که داشتم دست و پا می‌زدم و هیچی نمی دیدم …. و از آن لحظه به بعد توپ میاد طرف من ناخودآگاه جاخالی می‌دم ….. ولی عجب زبر و سنگینه این توپ بسکت ها …..
بازم منتظر خاطرات شما و دیگر دوستان هستیم
همیشه شاد و سربلند باشید

با سلام من هم یک خاطره از پسر کوچولوی ۵ساله ام مینویسم .پسرم به پدرش می گه:بابا یک شکلات بخر.آقای پدر یک شکلات می خره .بعد پسرم بچه مثبت می شه، شکلات را نصف می کنه و می گه نصفش مال داداشم.بعد متوجه می شه خیلی خوش مزه است برادرشم که اونجا نیست؛ بقیه شکلات رو هم می خوره و می گه :بابا پوستش رو هم بیندازیم توی بازیافت خخخخخخخخ
یک خاطره خوشمزه دیگر هم از سه سالگی پسرم:
من صبحانه فرنی پختم.پسرم تمرین میکنه به تنهایی فرنی بخوره ،اما کمی ریخت روی میز و دستش بوی گلاب گرفت.بدون شستن دستها رفت سراغ لب تاب اسباب بازی عموفردوس و بعد داد زد :مامان بیا فرنی هام عموفردوسی شد(منظورش اینه که اسباب بازی عموفردوس بوی فرنی می ده).پسرم عاشق محله عمومجتبی است.ان شائ الله که دوستان جدید و خوبی هم از طریق این محله پیداکنه . همیشه سربلند باشید.

ههههههههههههههههههههههههههههههه واقعً جالب بود چشمک. واییی. دلم درد گرفت از شدت خنده. شاید من رو درست و حسابی نشناسید. اما من هم به نوبه ی خودم این کامنت رو گذاشتم. و یک لایک به لایکها اضافه کردم.

با عذرخواهی از جناب آقای چشمک که یادم رفت از خاطرتون تشکر کنم. مثل همیشه زیبا و جالب توجه بود و لایک…… و چون عاشق خاطرات بچه های محله هستم منم خواستم حال و هوای پستتون بچه گانه هم باشه و دوز خاطرات محله همینطور نجومی بره بالاخخخخخخ ….. برای همین خاطره پسرکوچولوم رو هم اینجا نوشتم .من برای پسرم یک میله و سبد بسکت داخل آپارتمانی خریدم و دور توپش را پلاستیک پیچیدم تا صدادار بشه و جهت صدای توپ رو بهتر تشخیص بده ولی با سبد بسکت توی مدارس قابل مقایسه نیست. از طرف پسرکوچولوم هم لایک .

سلام بر آقای خادمی. خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ.
خاطره جالبی بود. من که اگر از این کارها ازم بخوان و لوله تفنگ رو بذارن رو شقیقه ام و بگن اگه انجام ندی میکشیمت از ترس ضایع شدن انجام نمیدم! ولی یکی از دوستان نابینام داخل مدرسهمون رشته انتخابیش رشته بسکتبال بود. در حالی که رشته رایج برای نابینایان مدرسهمون شطرنج هست. حالا ۹ نمره مال مهارت ورزشی هست که باید دید میتونه از رشته بسکتبال کسب کنه یا نه. ولی خب تو مدرسه قبلیش همیشه بسکتبال بازی میکرده. موفق و مؤید باشید. یا حق.

سلام.
خاطره خیلی جالبی بود. قلمت هم خیلی روانه .
اما از توپ بسکتبال گفتی و داغم رو تازه کردی. من هم توی راهنمایی رشتم بسکتبال بود. و یک روز توی زمین ورزش زنگ تربیت بدنی توپ بسکتبال خورد توی سر من و آنچه نباید بشه شد. یعنی من اولین قدم های نابینایی رو احساس کردم. چون شبکیه چشمم پاره شده بود. و طی چند سال این بیماری به اوج رسید و من نابینا شدم.
این بود خاطره من رسول رضایی از اصفهان

باز سلام.من هم یه خاطره ی توپی دارم از نوع بسکتبال. یه روز من بعد از اینکه با رفقا شطرنج بازی میکردم. اونا رو بد جور مات کردم. و رفتم توی حیاط مدرسه نشستم. یه دفه دیدم توپ بسکتبالیا. درست افتاد جلوی پام و من هم کفشام سفت و سخت بود. یه شوت محکم زدم زیر توپ بعد فهمیدم توپ خورده به دبیر ورزش. واییییییی یه آبرو ریزی راه افتاد. دبیرمون هم یه آدم شوخ بود گفت نیازی زربت خوب بود حتمً بهت ۲۰ میدم.

دیدگاهتان را بنویسید