با سلام و درود بیپایان خدمت شما دوستان عزیز و بزرگوار.
حالتون چطوره؟
جا داره قبل از پرداختن به مطلبم از کامنتهایتان تشکر کنم.
همه ی شما حتماً داستان حَسَنی را شنیدید، در کتابهای داستانی زیاد خوانده و شنیدید
که: حَسَنی ما یه بَّرِه داشت یا حَسَنی نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو، خود من نیز در
سال سوم ابتدائی این داستان را به صورت نمایشی با بچههای مدرسه ی پویای کرج بازی
کردم.
من نقش پدر حَسَنی رو داشتم. یادش بخیر! هنوز دیالوگ مربوط به خودم را چون خیلی کم
بود به یاد دارم.
میگفتم: آهای! حَسَنی بیا، کجایی بابا؟ خودتم بیا بَّرِتَم بیار.
همراه با دیالوگها کسی ضرب میگرفت. اصلاً یاد مدرسه کرج بخیر.
اما من این دفعه داستان حَسَنی را به روایتی دیگر از یکی از برنامههای صدای طبرستان
یا همان رادیو مازندران شنیدم که برای من خیلی جالب بود. البته شاید دوستانی باشند
که شنیده باشند اما من برای اولین بار بود که شنیدم برام جالب بود و گمان میکنم
برای کسانی که مانند من هنوز نشنیدند جالب است.
حَسَنی پهلوان! بله، ما همیشه شنیده بودیم حَسَنی تنبل است یا به حمام نمیرفت و مو
و ناخنش بلند بود اما نشنیدیم که این آقا پهلوان باشد و ملتی از او و حتی پادشاه هم
ازش حساب ببرند و دشمن از هیبتش بترسد!
اکنون خود داستان.
حَسَنی قصه ی ما تنبل تشریف داشت، کارش فقط خوردن و خوابیدن بود و هیچ کاری نمیکرد.
ننه اش غصه میخورد، هرچه بهش میگفت بابا! یه تِکونی به خودت بده برو بگرد یا دست از
تنبلی بردار و کاری بکن اصلاً این حَسَنی ما گوشش بدهکار نبود.
از بس خورده و خوابیده بود بدجوری چاق و چله شده بود.
روزی ننه اش تصمیم گرفت هر طور هست اونو به کاری وادار کنه یا به قولی وادارش کنه
تا دست از تنبلی و تنپروری برداره.
به همین خاطر یکی از روزهای سرد زمستون، روزی که اتفاقاً حَسَنی برای انجام کاری به
بیرون رفت، همین که برگشت ننه اش فوراً در خانه رو به روش بست و نگذاشت بیاد داخل
خانه، از طرفی چون زمستون بود حَسَنی مرتب با گریه و التماس از ننه اش میخواست تا
او را به داخل خانه راه دهد میگفت: ننه، تو رو خدا، در رو باز کن، زمستونه یخ
میزنم، سردمه، اما هرچه گریه و زاری میکرد انگار نه انگار، ننه اش اصلاً در رو به
روش باز نکرد.
حَسَنی نالان و گریان رفت و رفت، تا اینکه از آبادیشان خارج شد. رفت، رفت و رفت و
رفت، تا اینکه خسته و گرسنه و تشنه شد. از طرفی، چون به جایی رسید که گرمای شدیدی
داشت از شدت گرما و پیاده روی، کلی عرق هم از سر و صورتش ریخته بود. حَسَنی قصه ی
ما، مادام گریه میکرد که: ای خدا! حالا چه کار کنم؟ هم خسته ام، هم تشنه و هم
گرسنه. همینطوری که خدا خدا میکرد از شدت خستگی خوابش برد، و زیر سایه ی درختی
خوابید.
همین طوری که خوابیده بود مگسها به قول معروف از سر و کولش بالا میرفتند و اذیتش
میکردند ناگهان از شدت آزار مگسها از خواب پرید و چون مگسها اذیتش میکردند با یک
ضربه ی مشت سه چهار مگس را کشت. بعد از آنکه به قول معروف کشتن مگسها تمام شد
حَسَنی از این کارش خیلی خوشحال شد به طوری که اصلاً خستگی و تشنگی و گرسنگی از
یادش رفت.
با خوشحالی میگفت: با یک مشتم، چندتا رو کشتم ، با یک مشتم، چندتا رو کشتم ، با یک
مشتم، چندتا رو کشتم.
البته در اینجا چون حکایت از رادیو مازندران نقل شده بود ضمن اینکه این عبارت با یک
مشتم، چندتا رو کشتم رو از زبان حَسَنی نقل کردند یک معادل مازندرانی این عبارت هم
علاوه بر معادل فارسی رو هم حَسَنی قصه ی ما گفت که من این را هم مینویسم، قطعاً
شاید برای مخاطبین هماستانی من جالبه. حَسَنی علاوه بر با یک مشتم، چندتا رو کشتم
میگفت: با یه میس، زندگی نیست! با یه میس، زندگی نیست! با یه میس، زندگی نیست!
یعنی: با یک مشت، زندگی نیست. میس =مشت. گویا حَسَنی قصه، مازندرانی بوده و ما خبر
نداشتیم.
بعد از اینکه چند بار این جملات را تکرار کرد خوابید.
از قضا حاکم یک شهری که برای شکار با سربازان و ملازمانش از آنجا رد میشد گذرش به
آنجا افتاد و تصمیم گرفت برای استراحت خیمه را برپا کنند. ناگهان حاکم میبیند یه
چیز غولپیکری کنار سایه درخت افتاده، فوراً به یکی از سربازانش میگوید برو و تحقیق
کن و این چیز غولآسا را نزد من بیار!
سرباز نزد آن چیز مثلاً غولپیکر که من و شما میدانیم حَسَنیست میآید چند ضربه به او
میزند و بعد بیدار شدن حَسَنی به او میگوید: آهای! تو که هستی؟ اینجا چه میکنی؟
حَسَنی قصه ما، دست پاچه میشود و با لکنت فوراً میگوید: با یک مشتم، چندتا رو کشتم
، با یک مشتم، چندتا رو کشتم. با یه میس، زندگی نیست! بله، بله، با یه میس، زندگی
نیست!
سرباز او را به نزد حاکم میبرد حاکم به او میگوید: آهای! تو کی هستی؟ جن؟ یا پری،
یا آدمیزادی؟ حَسَنی میگوید: من حَسَنی هستم. با یک مشتم، چندتا رو کشتم ، با یک
مشتم، چندتا رو کشتم. با یه میس، زندگی نیست! بله، بله، با یه میس، زندگی نیست!
حاکم به حَسَنی میگوید: آقای حَسَنی چه میخواهی؟ حَسَنی میگوید: گرسنه ام. در اینجا
حاکم به سربازانش میگوید: برای آقای حَسَنی غذا بیارید. حَسَنی که تا حالا نشنیده
بود به او اینطور خطاب کنند از شنیدن نام آقای حَسَنی کلی ذوق کرد.
فوراً سربازان، برای حَسَنی گوسفندی کشتند و آنرا کباب کردند و نزد حَسَنی آوردند.
حَسَنی هم با ولع تمام شروع به خوردن کرد چون تا به حال اینگونه غذا نخورده بود.
بعد از اینکه غذایش را تمام کرد راحت و آرام دست روی شکمش گذاشت و زیر سایه درخت
خوابید.
حاکم که از دیدن هیکل فربه و شنیدن جمله با یک مشتم چندتا رو کشتم حَسَنی گمان کرد
حَسَنی حتماً یک پهلوان تنومند و قوی هست، با خودش گفت: آهان! این همانیست که
دنبالش میگشتم، این خیلی میتواند به دردم بخورد، به وسیله جنگآوری و زوری که دارد
میتوانم دشمنانم را نابود کنم. با این افکار، تصمیم گرفت هرطور که هست حَسَنی را
نزد خود در قصر بیاورد و او را از سربازانش قرار دهد.
بنابر این همین که حَسَنی از خواب بیدار شد حاکم از او پرسید: ببینم، آقای حَسَنی،
میخوای برای همیشه در رفاه باشی؟ حَسَنی گفت: بله. حاکم گفت: میخوای همیشه غذاهای
خوشمزه بخوری؟ حَسَنی گفت: بله یا حاکم! حاکم گفت: پس ازت خواهش میکنم با من به قصر
بیا و از یاران من باش. تو که با یک مشت میتونی چندتا را بکشی حتماً وجودت برای ما
نعمتیست! حَسَنی قبول کرد. البته من و شما میدانیم که برای رفاه و خوردن غذاهای
خوشمزه بود.
بله، حَسَنی به قصر حاکم رفت و با او بود. از این حادثه ماهها و سالها گذشت و در
این مدت، حَسَنی، یا به قول حاکم، آقای حَسَنی، یکی از محبوبترین نزدیکان حاکم شده
بود. حاکم که گمان میکرد دیگر با وجود حَسَنی، هیچکس نمیتواند به او و کشورش آسیبی
وارد کند به حَسَنی خیلی احترام میگذاشت و به قول معروف، پشتش به حَسَنی گرم بود.
آوازه ی آقای حَسَنی، به مناطق دیگر هم رسید.
از قضا پادشاه منطقه ای به حاکم این منطقه پیک میفرستد که فوراً برای جنگ آماده
باش، و مثلاً ما داریم لشکرکشی میکنیم که به تو حمله کنیم.
سربازان و مشاوران ارشد حاکم با شنیدن این خبر لرزه بر اندامشان افتاد. اما حاکم
آنها را به آرامش دعوت کرد و گفت: یاران من! دوستان و مشاوران ارشد من! اصلاً ذره
ای نگران و هراسان نباشید! تا زمانی که آقای حَسَنی را داریم کسی جرأت حمله به ما
را ندارد!
باشد بیایند، ما حَسَنی را داریم! از همین الآن به شما اطمینان میدهم که: پیروزی از
آن ماست! به همین خاطر، به سربازانش دستور داد بروید و فوراً آقای حَسَنی را با
احترام نزد من بیاورید!
سربازان اطاعت امر کرده و حَسَنی را نزد حاکم آوردند! حاکم به حَسَنی گفت: آقای
حَسَنی بزرگ! حاکم فلان منطقه به ما اعلان جنگ داده و به زودی به اینجا حمله
میکنند. ما از شما میخواهیم خود را مهیای این جنگ و دفاع از ما و مردم این منطقه
کنید!
حَسَنی تا اسم جنگ و لشکرکشی و حمله را شنید، لرزه بر اندامش افتاد، نمیدانست چه
بگوید؟ جا خورده بود! آخر او فقط مگسها را کشته بود و حاکم تصور میکرد با یک مشت
چندین نفر را کشته! لذا مات و مبهوت مانده بود چه کند! با خود تصمیم گرفت، فوراً از
آنجا فرار کند و پیش ننه اش برود! اما همین که داشت فرار میکرد، حاکم و اطرافیانش،
تصور کردند او اینقدر اعتماد به نفس و قدرت دارد و به خودش اطمینان دارد که میخواهد
همین طوری دست خالی به جنگ برود! آن هم الآن! یعنی اینقدر قدرت داشت! لذا فوراً
جلوی حَسَنی را گرفتند و گفتند: کجا آقای حَسَنی؟ بی اسلحه؟ بی کلاهخود؟ اینطوری که
نمیشود؟ محال است من بگذارم شما تنهایی به جنگ بروید!
به سربازان گفت: فوراً حَسَنی را به اصطبل ببرید تا برای خود یک اسب انتخاب کند!
حَسَنی را به اصطبل بردند، حَسَنی که در استیصال بود و نمیدانست چه باید بکند با
خود گفت: من این اسب لاغر را انتخاب میکنم، چون میتواند سریع بدود و من میتوانم در
بوحبوحه ی جنگ فوراً بگریزم! برای همین خاطر برخلاف تصور سربازان و حاکم که فکر
میکردند حَسَنی اسبی چاق و تنومند را انتخاب میکند اسبی نهیف و لاغر را برگزید.
حاکم به حَسَنی گفت: احسنت! احسنت! آفرین! به انتخاب جناب آقای حَسَنی باید تبریک
گفت! جناب حَسَنی خیلی زرنگ و باهوش هستند! این اسب یکی از بهترین اسبهای ماست!
طوری میدود که حتی باد هم به گرد پایش نمیرسد! حَسَنی با شنیدن این جملات حاکم
ترسید و با خود گفت: نکند من به هنگام دویدن اسب، زمین بخورم! و بیفتم! این طوری که
نمیتوانم فرار کنم؟ لذا در روز جنگ، با طناب پاهایش را محکم به اسب بست. حاکم و
سربازان تصور کردن حَسَنی اینقدر فداکار است که با بستن پاهایش به اسب، میخواهد تا
جان در بدن دارد بجنگد، برای همین سربازان هم با تأسی از کار حَسَنی پاهایشان را به
اسب بستند.
از قضا خبر این طرف، به گوش حاکم و سربازان و مشاوران آن منطقه، رسید که حَسَنی
نامی، با آن قدرت و شکوه، به جنگ میآید. از هیبت نداشته ی حَسَنی یا بهتر بگویم
آقای حَسَنی، لرزه بر اندامشان افتاد و جملگی ترسیدند.
بله، روز جنگ شد حاکم آقای حَسَنی پهلوان را به عنوان فرمانده جنگ منسوب کرد و به
سربازان دستور داد: از فرمانده حَسَنی، جدا نشوید! به حرفهایش گوش کنید و با او
برای حمله بروید. حمله
بعد از آنکه حاکم دستور حمله صادر کرد، همه سوار بر اسب شدند البته با ذکر این نکته
که پاهایشان به اسب بسته شده بود. حَسَنی هم سوار بر اسب شد. وقتی سربازان و
لشکریان دشمن حَسَنی را با آن هیکل درشتش دیدند که با اسب به تاخت برای حمله میآید
ترس بر اندامشان افتاد. برای همین فوراً عقبنشینی کردن و رفتند.
به این ترتیب جنگ با پیروزی حاکم و با فداکاری پهلوان حَسَنی به پایان رسید.
این قضیه که گذشت، حَسَنی با خود گفت: من که میدونم اینها همه تصادفاً بوده و من نه
پهلوانم نه توان جنگیدن دارم. بهتره پیش ننه ام برگردم و دست از تنبلی و تنپروری
بردارم و یک کسب و کاری را شروع کنم.
بله دوستان: به قول معروف: قصه ما به سر رسید.
در پایان این مطلب را بگویم که من تصمیم دارم هر حکایت جالبی را که میشنوم آنرا به
صورت متنی یا بعضاً با صدای خودم برای شما دوستان خودم بازگو کنم. لذا منتظر
کامنتهایتان هستم تا پیشنهاداتتان را به گوش جان شنیده و سرلوحه کارم قرار دهم.
بگویید که اصلاً نظر شما مخاطب عزیز و بزرگوار پیرامون این کارم چیست؟ آیا
میپسندید؟
موفق باشید.
ورود به محله
تغییر اندازه ی متن
جستجوی قدرتمند محله
-
نوشتههای تازه
- نشریه جهان آزاد، شماره 67. مبارزه ما برای دسترسی، بخش سوم، پایانی
- مروری بر پستهای محله نابینایان در اسفندماه 1401!
- به مناسبت فرا رسیدن نوروز 1402، بیست و چهارمین هاتگوشکن محله نابینایان تقدیم به شما
- پانزدهمین شماره ماهنامه نسل مانا، در اسفندماه ۱۴۰۱ منتشر شد
- انیمیشن «بچه رئیس 1»، (The Boss Baby 2017), نوزدهمین انیمیشن توضیحدار شده توسط محله نابینایان در بخش انیمه محله، تقدیم به شما
سلاااام مهدي جاااان بسيار عاااالي بود. دستت طلا. ممنون و تشكر. اداااااامه بده. منتظريم.
سلااام خيلييي ممنونم باشه.
سلام پسر . واقعا عالی بود .بیست بود .مهشر بود .نظیر نداشت .دمت گرم
سلام پدر. خخخخخ مرسي.
آقا مهدی ، راوی خوب ما ،شما منو نمیشناسی اسمم رعده ، ولی همه بهم میگن رعدوک ، تو کلاس پریسیما چون دماغمو با مانتوی معلم و آستینم پاک کردم بچه های بد سرمو شکوندن.
آقا قصه گو خب من همش گشنم میشه بخاطر همین میخورم و خیلی چاق و چله ام خخخخخ
ولی دارم کم کم به چیزای دیگه ای هم فکر میکنم.
آقا معلم شما از رعدوک کثیف و چاق و تنبل بدتون میاد؟
باور کنید در عوض همه ی بدیهام قلب مهربونی دارم .و میخوام با همه دوست باشم خخخخخ
رعدوک قصه ما به محله ی مجتبی خان اومده . شما نصیحتی به رعد ندارید که بگید ؟؟؟
سلام. فعلاً چيزي به نظرم نميرسه. مرسي كه هستيد.