سلام
امروز تصمیم گرفتم خاطره ای از دوران دانشجوییم تعریف کنم. زمانی که ادبیات انگلیسی می خوندم ترم سوم رو دانشگاه تهران مهمان شدم. این خاطره مربوط به اولین روزهای حضورم تو دانشگاه تهرانه. خوابگاه و دانشکده زبان هر دو امیر آباد بودند و به اندازه پنج دقیقه پیاده روی بینشون فاصله بود. اما پردیس مرکزی دانشگاه که اتاق مخصوص نابینایان اونجا بود خیابان انقلاب بود. من معمولا این مسیرو با تاکسی های خطی انقلاب می رفتم و ازشون می خواستم منو دم در دانشگاه پیاده کنن. یکی از روزایی که سوار تاکسی شدم و تو افکار خودم بودم از راننده خواستم همین کارو بکنه. اما جوابی نداد. وقتی دوباره حرفمو تکرار کردم سعی کرد جواب بده ولی من جز صدایی نا مفهوم چیزی نشنیدم. این جا بود که متوجه شدم اون راننده ناشنواست. به قدری جا خوردم که نتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم. فقط عصام رو باز کردم تا بگم من نمی تونم اشاره هاش رو ببینم. دیگه هر چی فکر کردم چطور منظور هم رو بفهمیم چیزی به ذهنم نرسید. از شانس بد، من تنها مسافر بودم.نمی دونستم چی کار کنم. روز های اول بود و جز خود دانشگاه هم جایی رو تو انقلاب بلد نبودم. اما دیدم چاره ای نیست، آروم نشستم تا هر جا معمولا مسافر هاش رو پیاده می کنه پیاده بشم. من بالاخره به جایی که می خواستم می رسیدم هر چند با درد سر. ارزشش رو نداشت با دیدن قیافه تو هم و دست پاچه ی من چیزی بفهمه و ناراحت بشه. نمی دونم چطور توصیف کنم اما یه حس خاصی داشتم. احساس می کردم اگه این کارو نکنم مشکلش رو به روش میارم و من اصلا اینو نمی خواستم. بعد از دو سه دقیقه دیدم ماشین وایستاد و اون آقا پیاده شد و با یکی دیگه برگشت. مردی که همراهش بود از من پرسید خانم جای خاصی می خواید پیاده شین؟ منم مقصدم رو گفتم. اون هم به راننده منتقل کرد و رفت. ما راه افتادیم. خدای من! اون هم نخواست من به خاطر مشکلم اذیت بشم و جایی که نمی خوام پیاده شم. ما هیچ کدوم حرف هم رو نمی فهمیدیم اما یه حس مشترک داشتیم، حسی که بالا تر از کلمات بود. بعد از پنج شش دقیقه من رو جایی که می خواستم پیاده کرد. کرایه ی اون مسیرو دادم و رفت. حتی نتونستم ازش تشکر کنم. بعد ها فکر کردم یعنی هیچ راهی برای ارتباط ما نبود؟ تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که می تونستم آدرس رو توی موبایلم بنویسم و بهش بدم تا بخونه.
شاید این تجربه خیلی کم برای ما اتفاق بیفته اما دوست داشتم این جا ثبتش کنم چون توی ذهن خودم ثبت شده که برخورد اون روزش با من از خیلی از راننده هایی که باشون سر و کار داشتم بهتر بود. می تونست خیلی راحت حرفی رو که زده بودم نادیده بگیره و کاری رو بکنه که همیشه می کرد.
۴۷ دیدگاه دربارهٔ «خاطره ای از دوران دانشجویی»
خداییش دمش گرم. آدم خوب به این میگن.
برا من که هنوز این مشکل پیش نیومده.
بله واقعا.
سلام
تجربه مشابهی من هم در این زمینه دارم اون هم مربوط به زمانی است که توی یکی از پیاده رو های دروازه دولت اصفهان که از بخت بد من اون روز خرابش کرده بودند رد می شدم
مرسی از تجربه زیبایتان
ببخشید پاسختون رو اشتباها در یک کامنت جدا دادم.
سلام لیلا جون
من روزهای پیش فک میکردم که تو همون لیلایی یا نه.
اگه یادت باشه اون سال که اومدی تهران منم بودم که تو مهمان شدی و موندی و من نموندم و سال بعدش اومدم دانشگاه.
آره اون راننده ناشنوای مسیر انقلابو منم یادمه. فک کنم یه بار هم سوار ماشینش شده باشم ولی چون مسافر دیگه هم توی ماشین بود، به مشکل خاصی بر نخوردم.
آره واقعا آدمایی که هر کدوم یه شرایط ویژه دارن، حتی اگه این شرایط مشترک هم نباشه، یه حس همدلی خاصی دارن که واقعا هم ستودنیه
خوشحالم از این که بعد از سال ها دوباره تو رو توی این محله میبینم.
سلام. وای خیلی غافلگیر شدم. از دیدار مجددتون خیلی خوشحالم. کاملا یادمه.
سلام. برای من همون یه بار پیش اومد. ولی توی ذهنم موند.
سلام خانوم عظیمی
خاطره شیرینی بود
اصولا معلول ها بهتر هم دیگر رو درک میکنن
خدا خیرش بده
ممنونم از پست
موفق باشید
سلام. من هم همین عقیده رو دارم. حتی اگه نتونن با هم حرف بزنن.
درود! خاطره ی جالب و شنیدنی بود، ما با خاطرات خود زندگی میکنیم و تجربه میگیریم و شاد هستیم!
بله دقیقا. من خیلی به خاطراتم بها می دم.
یکی از بهترین پست هایی بود که اخیرا خوندم
از شنیدنش خوشحالم. ممنونم.
سلام . وجدانً خیییییییییلییییییییییییی باحال و عالی و بینظیر بود .اینجوری شو دیگه ندیده بودیم
نظر لطفتونه. برای خودمم تجربه خاطره انگیزی بود.
سلام لیلا.
بسیار خاطره جالبی بود.
من یه تجربه خیلی کلی تر در این مورد دارم که متاسفانه در اینجا صلاح نیست بنویسم، ولی واقعا این خاطره تو روی من اثر عجیبی گذاشت و اون خاطرات قدیمی رو درست مثل اولش برام زنده کرد.
و شاید به همین دلیل هم هست که مایل نیستم بیشتر در موردش حرف بزنم.
ممنون از پست بسیار ارزشمندت.
سلام. کلا یادآوری خاطرات قدیم یه حس و حال دیگه ای داره. ممنونم از نظرتون.
سلام خانم عظیمی
ممنون :پست جالبناکی بود
من هم یکبار به این قضیه برخوردم ولی برادر سوچیکم کنارم بود و ما هر دو عقب نشسته بودیم که برادرم گفت یک تابلوی کوچکی روی داش برد هست که نوشته راننده ناشنوا است لطفا همکاری کنید
من هم رفتم تو فکر گفتم منظور این از همکاری چی هست آخه ما که عقب نشسته بودیم باید چیکار کنیم که این بنده خدا متوجه بشه نمیشه که از پشت سر برای این شکلک در بیارم
خلاصه داشتیم نزدیک محل میشدیم زدم رو شونه راننده با اینکه نمیشنید گفتم عمو پیاده میشیم : مرسی
ولی خوب این راننده ای که شما گفتین خیلی معلول فهمیده و عاقلی بوده فکر کنم کر نبوده خودش رو زده بوده به به کری
به نظرم اساسی ترین کار این که یا خود راننده این کار رو انجام بده یا دولت ماشین های مخصوصی تحویل این دسته از معلولین بده که مثل اتوبوس های سابق زمان پیاده شدن دکمه ای که روی میله بود رو فشار بدیم تا راننده متوجه بشه . اتوبوس ها با فشار دادن کلید بوق هشدار میخورد که راننده میزد کنار ولی واسه ناشنوایان لامپ نور باشه که ببینه تا متوجه بشه مثلا این فرهنگ جا بیفته که دویست متر مونده به مقصد مسافر کلید رو فشار بده و راننده همون محدوده بزنه کنار
یا مثلا دستگاه گفتار به نوشتار رو هم بسازن
البته راه دیگه اینکه دوستان نابینا برنامه g p r s رو روی گوشی نصب کنن که گویا هست و اینجور مواقع از اون استفاده کنن .
ولی به نظرم بهترین کار اینکه آقایون در ماشین رو باز کنن خودشون رو پرت کنن توی خیابون دو ساعت دنبال دکمه یا کلید نگردن
ممنون از پست
سلام. هنوز خیلی با اون چیزی که استحقاقش رو داریم فاصله داریم. من هم امیدوارم شرایط روز به روز بهتر بشه.
سلام خانم عظیمی,
بسیار پست آموزنده ای بود.
منم اول یکه خوردم ولی چون قبلا راننده بودم باید بگم راننده در سواری یک آینه وسط داره که بدون اینکه سرش رو برگردونه میتونه شما رو زیر نظر بگیره.
ولی اون بهترین کار رو بعنوان یک معلول انجام داد.تا کمترین مشکل ای برای شما ایجاد نشه, که آفرین داره.
شما هم که مختصر و مفید عنوان کردید که زیباترش کرد.
من که منتظر یه همچین خاطرات آموزنده دوستان هستم.
پایدار باشید.
سلام. ممنونم از لطفتون. بله راننده به عقب دید داره ولی متاسفانه من نمی تونستم با زبان اشاره صحبت کنم.
سلام لیلا جان. فوقالعاده بود، واقعا چقدر شعور داشته این آدم!
اتفاقا منم وقتی دانشجو بودم یه همکلاسی عرب داشتم، یه بار تا خوابگاه باهاش هممسیر شدم، تا جلوی در اتاقم باهام اومد، بعد چند متر دورتر وایساد تا خیالش راحت بشه که مشکلی نیست و کمکی نمیخوام.
دقیقا با اون حس همدلی که مهم میگه موافقم.
مرسی
سلام مهسا جان. واقعا گاهی از کسایی که انتظار نداریم رفتار هایی می بینیم که برای همیشه توی ذهموون ثبت می شن. ممنون که تجربت رو نوشتی
درود. جالب و آموزنده بود. با بخش آخر پیشنهاد فرامرز هم خیییلییی موافقم. هاهاها
باز هم ممنون که با این کارتون به دیگران هم آموختید که اینگونه تجربیات و خاطراتشونو با دیگران به اشتراک بذارند.
سلام. من هم از شما بابت نظرتون ممنونم. امیدوارم مورد استفاده دوستان قرار بگیره.
سلام پست جالبی بود خیلی هم آموزنده. باز هم به این نتیجه میرسیم که معلولین بهتر هم دیگه را درک میکنن. یه چیزی داخل پرانتز به عنوان شوخی بگم تصور کنید که یه نابینا با یه ناشنوا بخوان زندگی مشترکی با هم تشکیل بدن چه اتفاقات جالبی میتونه بیفته. سپاس از لطف شما
سلام. بله کاملا باهاتون موافقم. در مورد اون مساله هم واقعا نمی دونم چی بگم. اصلا قابل تصور نیست.
سلام.
خاطره ی جالبی بود.
ولی این راهکار نوشتن توی موبایل و نشون دادن به راننده میتونه در شرایط فعلی راهکار کاملً مناسبی باشه.
ممنون.
سلام. راستش تنها چیزی بود که به ذهنم رسید.
سلام، عالی بود، من هم چند بار مسافر یک ناشنوا بودم ولی با مسافران دیگر بودم و تنها نبودم. این نوشتن توی موبایل خیلی جالب بود و دفعه ی بعد که ببینمش از این کار استفاده میکنم. موفق باشید.
بسیار خوشحالم که این راه کار براتون مفید واقع شد.
سلام خاطره ی آموزنده ای بود و راننده مشکل پیش آمده رو با درایت حل کرده.
کاش راننده های تاکسی ایران هم کلاسهای آموزشی ویژه میداشتن و رفتار این افراد بعنوان الگو آموزش داده میشد.متشکر برای خاطره ی آموزنده ای که برامون تعریف کردین
سلام. بله این چیزیه که خودم هم بهش فکر می کنم. امیدوارم در آینده بهش برسیم.
سلام
جالب بود
نوشتن با موبایل خیلی خوبه ولی اگه طرف مقابل سواد نداشت چه اتفاقی می افته؟
ممنون از نقل خاطره؟
سلام. راستش دیگه چیزی تا حالا به ذهنم نرسیده. ممنونم که نظر دادین.
سلام بر لیلای عزیز. زیبا بود و دل نشین. من فکر می کنم بهترین خاطرات آدمها از دوران دانشجویی اونهاست. برای من که این طور بوده. همین حالا هم به حال دانشجوهام افسوس میخورم. در پناه حق.
سلام. کاملا موافقم. دوران دانشجویی خیلی با دوران مدرسه فرق داره و خاطرات شیرین تری ازش به جا می مونه.
سلام لیلا جان
خاطره زیبا و جالبی بود
من هم برخوردهایی با ناشنوایان داشتم که تنها راهی که به ذهنم برای تعامل رسیده همون استفاده از گوشی و تایپ بود…..
بازم منتظر خاطرات زیبات هستم
سلام. حالا باز خوبه این راه هست. قبلا در شهر های کوچیک مدارس نابینایان و ناشنوایان یکی بود. واقعا برای هر دو گروه سخت بود بخوان چیزی به هم بگن و ارتباطی با هم داشته باشن.
سلام. نمیتونم احساس خوبی که از خوندن این مطلب به من دست داده بیان کنم.
نمیدونم شما زیتون و زنبق رو می شناسید یا نه. اونها پرنده های من هستند که یک قفس زیبا و اسباب بازی و یک لانه روباز پلاستیکی دارند. آنها لانه شان را خیلی دوست دارند.
دوستی دارم که برادر ناشنوایی دارد. او همیشه توسط دوستم حال پرنده ها را از من می پرسید.. تا اینکه یک روز برای آنها یک لانه چوبی با در کشویی خرید. او از من خواست تا این لانه را به عنوان هدیه از او بپذیرم. حالا بیش از یک ماه است که زنبق و زیتون لانه چوبی را برای تخم گذاری آماده کرده اند و زنبق چهار تخم گوچک گذاشته است. تصمیم دارم اگر جوجه ها به سلامتی سر از تخم در آورند، محبت این دوست ناشنوا را جبران کنم.
سلام. خیلی جالبه. کاش می شد نابینایان و ناشنوایان بیشتر با هم ارتباط داشته باشند. خیلی با هم حس ها و تجربیات مشترکی دارن که مطرح کردنشون خیلی موثر هست. ممنون که تجربتون رو نوشتین. من عاشق پرنده هام.
ای بسا هندو و ترک همزبان / ای بسا دو ترک چون بیگانگان,,
خب یه کم ربط داشت دیگه, بی انصافی نکنید, خخخخ, سلااام لیلا جونم, شرمنده دیر اومدم واسه عرض ادب, خوشحالم ازینکه اینجا میبینمت, خاهرم هم سلامت میرسونه, راستی من و دوستم هم یه بار میخاستیم بریم سر عابر بانک, یه خانم ناشنوا به پستمون خورد, رمز رو انگشت میگرفتیم میزد, جالب بود,
سلام زهره جان. خوشحالم از این که این جا می بینمت. شعری هم که نوشتی خیلی جالب بود. شما هم به خواهرت سلام من رو برسون.
سلام خانم عظیمی عالی بود
امیدوارم دوستان هم محله ای خاطرات و تجربیات مفیدشون رو بیان کنند تا بتوانیم با کمک و راه کارهای مناسب با مشکلات مواجه بشیم
البته ناشنوایان آرم مخصوص برروی شیشه عقب ماشین نصب می کنند تا افراد پشت سرشان متوجه شوند و برایشان بوق نزنند .بی نهایت سپاس
سلام. حق با شماست. اگر همه تجربیات و خاطراتمون رو با هم به اشتراک بذاریم خیلی از مشکلات روزمره حل میشه.
درود بر شما . خاطره ی زیبایی بود.
یک زبان مشترک فراتر از کلمه .
شاید بشه نام زبان احترام یا انسانیت رو بهش داد.
از خوندن این خاطره و حس های زیبا که در این اتفاق بود مطالب زیبایی یاد گرفتم.
سلام لیلا جون نیستی؟ کجایی؟ !!!! ؟؟؟؟ شکلک دلتنگی …. و باز هم خوندم و باز هم برام جالب بود …. ناشنوایان و نابینایان و واقعا دو دنیای متفاوت…. دنیای رنگ ها و تصاویر و دنیای صداها و آواها…..