خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تفاوت بین دنیای من و دنیای او!!!

خسته و تنها ، گرسنه و تشنه ، با دستانی که از سرما قرمز شده بود، در گوشه ای از پارک نشسته بود . تنها چیزی که شاید حیات را در پیکر سرمازده او به جریان می انداخت انتظار بود؛ انتظاری که از ساعتها قبل با چند بسته آدامس در دستش شروع شده بود؛ که شاید کسی پیدا شود و بخرد . به طرفش رفتم و در چند قدمیش ایستادم. هیچ حسی بین ما نبود. اما ناگهان گویی فاصله میان ما محو شد و چیزی در مقابل چشمانم دیدم که هرگز تا کنون ندیده بودم؛ دریچه ای رو به دنیایی دیگر! دنیایی از درد و رنج، ذلت و بیچارگی، دنیایی از گرسنگی؛ دنیایی پر از مردمی که شاید هرگز با شکم سیر نخوابیده اند. آه خدای من ! هیچ گاه حتی در خیال خود، چنین دنیایی را با این همه بدبختی نمیدیدم . آری، چشمان درشت و زیبایش بود؛ چشمانی که برای چند لحظه کوتاه مجرای ورود من به دنیایی دیگر بودند. ناخودآگاه نزدیکتر شدم. در حالی که هنوز با نگاه پر التماسش به چشمانم می نگریست، دستش را به طرفم دراز کرد. نمی دانم چرا ترسیدم؟! پسرک بیچاره، دستهایش تَرَک تَرَک شده بود؛ ناخنهایش کبود بود؛ بی حس و بی رنگ با قلبی زخم خورده از روزگار. بی اراده دستش را گرفتم و رو به رویش نشستم . همچنان به چشمانم می نگریست. احساس کردم او هم در چشمانم دنیای درون مرا میبیند. از خودم خجالت کشیدم . تا حال کجا بودم؟ این همه بدبختی در کنار من و من از همه ی آنها بی خبر! بی خبر که نه، بی توجه، بی تفاوت! تا کنون بارها از کنار چنین کودکانی گذشته بودم اما آنها را هیچ گاه نمی دیدم. امروز هم اگر در انتظار دوستم نمی بودم او را نمی دیدم. در کنارش نشسته بودم. چند دقیقه ای گذشت. همچنان دستش در دستم بود و نگاهش در نگاهم گره خورده بود. با تمام اعتماد به نفسم، آنقدر قدرت در خود حس نمیکردم که کلمه ای به زبان بیاورم. از خودم شرمنده بودم. چطور می توانستم کمکش کنم؟ در همین افکار بودم که مردی بلند قد و درشت اندام، با چهره ای عبوس و خشن و چشمانی شرور، به طرفمان آمد. دست پسرک را از دستم جدا کرد و با عصبانیت رو به او کرد و گفت:” بلند شو بچه برو پی کارت وگرنه امشب هم باید توی خیابون بخوابی .” و همین طور که دور می شدند شنیدم که می گفت:” حیف نون که آدم بده …” تا به خودم آمدم ، آنقدر دور شده بودند که دیگر چشمانم قادر به دیدنشان نبود. من ماندم و دنیایم و دنیایش.

۱۸ دیدگاه دربارهٔ «تفاوت بین دنیای من و دنیای او!!!»

خیلی قشنگ بود. این همیشه یکی از دغدغه های من و همسرم هست. باور کنید گاهی وقت ها وقتی از یکی از این بچه ها خرید می کنیم این قدر به خودمون افتخار می کنیم. نه به این دلیل که کار ما بزرگه. بلکه به این خاطر که ما هم می تونستیم یکی از این بچه ها باشیم اگه و فقط اگه قرعه به نام ما می افتاد. این بچه ها کار می کنن و دنیای کوچیکشون رو به دست های ما می سپارن. من نمی دونم اصلا ظرفیت تحمل این وضعیت رو چند درصد از ما داریم و یا حتی می تونیم تصورش کنیم. من اگه قدرت داشتم نمی ذاشتم کودکی هیچ بچه ای این جوری باشه. اما فعلا همین از دستم بر میاد که بهش نشون بدم برای من ارزشمند و عزیزه و البته بسیار بسیار محترم.

سلام بر داداش سامان.
با خوندن این متن یاد داستان دختر کبریت فروش اثر هانس کریستین اندرسون افتادم.
این از واقعیات کنونی جامعه ماست که خیلی خیلی بزرگتر از اونه که ماها از کنارش میگذریم.
یه سیمای سرد و معصوم، یه صدای ملتمس و ضعیف، و یه احساس غریب.
ممنونم از این پست واقع گرایانه.

من از ی مطلبی که توی سایت جمعیت امام علی نوشته بود یاد گرفتم که همیشه چند تا میوه و آب‌میوه بذارم توی کیفم هر وقت دیدم‌شون بهشون بدم.
اتفاقا یکی دو ماهی هست این کار رو میکنم.
بچه ها که دوست دارند و میخورند، من به جای اینکه لذت ببرم، از خودم خجالت می‌کشم که چرا فقط در همین حد میتونم، چرا بیشتر نه، چرا بهتر نه؟
بیشتر توی فکر رفتم، خیلی بیشتر از روز های قبل.
دیگه چه کاری از من بر مییاد آیا؟
بدبختانه هیچی. هیچی به ذهن ناقصم نمیرسه.

تا حالا فکر کردین که ما نابینا ها هم خیلی وقت ها شبیه این کودک دست فروش و خیابان گرد هستیم که باعث ناراحتی و حال خرابی دیگران شدیم :
ولی فرق ما این هست که میدونیم چه جوری با حادثه برخورد کنیم ولی اون بچه اصلا نمیدونه حادثه یعنی چی :
سامان جون دو سه روزه که فکرم سر همین داستان ها خراب شده :
وقتی میبینم مادری : حالا چه دوست چه همسایه چه اقوام چه اطرافیان چه اجتماع وقتی مادری کودک سه ساله رو در حد آزار و اذیت تنبیه میکنه و شاهد بودم که بیش از دو یا سه ساعت این مادر با این دختر بچه لجبازی کرده تا کاری رو که به ظاهر فکر میبینه درست هست رو تحمیل کنه به بچه واقعا منفجر میشم که هقهق بچه رو میبینم
چرا خدا ساکته وقتی هقهق بچه رو میبینه وقتی میدونه این بچه فهم و شعور رفتار یا صحبت کردن نداره چرا ساکته :
باید ده پونزده سال بگذره تا این بچه بشه آیین کار مادرش ولی توی این چندین ساله چه کسی گناه داره
بچه سه ساله که بجای غذا خوردن طلب خوراکی میکنه و این طبیعی هست واسه همه بچه ها یا اون مادر بی فکر و عصبی که مهر مادری رو بخاطر حالا یه مسیله کوچیک از دل بچه میکشه
خدایا خودت درستش کن ما بازدید این بازی هستیم

منم با آقای خسروی موافقم یادمه همیشه همه بر خلاف میل خودم میگفتند که الهی چه دختر خوشگلی ولی حیف که
باقیش رو خودم میگم که حیف که نیمه بیناست
ولی من که کلا برآ بچه ها دلم میسوزه خصوصا این بچه ها که چی بگم
خیلی وقتا میگم چقدر خدا بودن سخته واقعا
خییییییلی سخت آخه درد همه رو میبینه و حالش همیشه خوبه
اما ماها با یک درد منقلب میشیم.

زهره، اینها پول که همینطوری اصلا نباید بهشون داد و کاملا باهات موافقم. پول مفتی گدا‌شون میکنه و عزت نفس‌شون رو از بین میبره.
ولی هرچی هم ازشون لواشک بخری، پدر و مادر‌شون دوود میکنند توی هوا.
اینها پول های خوبی در مییارند ولی سوء تغذیه دارند.
واسه همینم هست اگه ی ساندویچ گوشت یا مرغ یا میوه یا آب‌میوه بهشون به عنوان ی رهگذر مهربون یا به عنوان ی دوست بدی خعلی واسشون مفیدتر هستش چون این رو حد اقل میدونی دود تریاک نمیشه، غذاست گوشت میشه به بدن بچه.

موسسه امام علی رو می شناسم. این طرح رو حتما از این به بعد عملی می کنم. یه کار دیگه ای که به ذهنم می رسه اینه که توی مراسم هایی که گوسفند می خریم برای قربانی کردن اگه همون پول رو به بچه های یه مرکز که می شناسیم یا یه خیابونی که می دونیم بیشتر تردد دارن شام بدیم خیلی بهتره. البته نه یه شام معمولی. مثلا توی فست فود ها خیلی وقت ها غذای کودک دارن که می شه به تعداد خرید. این کار به نظر من اون روز رو چندین برابر خاص و البتهه ارزشمند می کنه. شاید از دست ما بیشتر بر نیاد ولی همین کار های کوچیک تاثیر های خیلی خوبی دارن.

اگه دود تریاک باشه عیبی نیست دود دیگه ای نباشه که از مرام طوطیان باشه .
زاویه دیگه این قضیه اگه خیلی ها کمک خوراکی کنن به بچه و اون بچه نتونه خوب و درست کار کنه مثلا فلان بچه ده هزار کار کنه و فلان بچه دیگه دو هزار کار کنه آیا اون از خدا بی خبر ها بخاطر اینکه این بچه کمتر کار کرده آیا بچه رو مجازات نمیکنن :
میکنن
این بچه ها ابزار تجارت هستن و اگه نتونن خوب کار کنن احتمال اینکه مجازات فیزیکی کنن با بچه ها یا اینکه نزارن بیرون دیگه کار کنن و توی خونه کار کنن که اذیتشون هم کنن یا اخراج کنن که دیگه به کلی کارتن خواب بشن .
حالا کفه ترازو رو بذار ببین کدوم یکی میره بالا
ریسک کن با خودت
خوراکی تو یا آیا کتک خوردن و مجازات بخاطر فعالیت کمتر بچه
از نظرم همه چی رو میشه احتمال داد

از هر جهت به هر سو این قضیه نگاه کنیم باز لنگی داره :
نمیدونم فیلم شکیب رو دیدی یا نه اسمش رو نمیدونم ولی بازیگر نقش اولش شکیب بود که خیلی فیلم جالبی هم بود که اصل موضوع فیلم همین داستان ها بود که بچه های خیابونی بود و زندگی اونها :یک لحظه یه قسمت از اون اومد توی ذهنم که داستان اینجور شده بود
راه بهتری هم هست مجتبی جای فکر کردن زیاد که آیا درست باشه یا نادرست مثال خیلی از بیناهایی که دوست دارن از دنیای نابیناها سر در بیارن ما هم بریم از دنیای اون بچه ها سر در بیاریم یعنی خیلی راحت مستقیم بریم از خودشون بپرسیم که چی خوشحالشون میکنه و چی واسشون شده آرزو و آیا میشه کمکشون کرد تا به خواستشون برسن که مطمینم که میشه ولی
مرد نر میخواهد و گاو خر
مثال چی رو زدم که مرد کهن میخواهد و گاو نر

درود! من وقتی به پارک یا جایی میروم که بچه ها فروشندگی میکنند تا جایی که پول داشته باشم از آنان خرید میکنم حتی اگر به آن خرید نیاز نداشته باشم، چیزهایی که میخرم را بین همراهانم تقسیم میکنم و آنان را هم میهمان میکنم، به نظر خودم فروشنده زحمت کش است و باید خوشحال شود!

دیدگاهتان را بنویسید