خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

من اومدم با قهوه خانه دهم گوشکن،محله نابینایان بیشتر از یک سایت نابینایی

آهای اهالی با صفای محله کجایید؟ نکنه خوابید؟ اگه بیدارید؟ پس کجایید؟ شایدم اومدید نمی خواهید حرف بزنید؟اینجا گوش کنه، جایی که میشه سکوت رو هم شنید، میشه به هم نزدیک شد، میشه با هم دوست شد، میشه با هم خندید، میشه خیلی وقتا با هم گریه کرد، میشه با هم در کنار هم زندگی کرد.پس کجایید؟ من منتظرم.
سلام به همه ی اونایی که صدای منو شنیدند و اومدند. سلام به همه ی اونایی که شنیدند ولی خودشونو به نشنیدن زدند، سلام به اونایی که شنیدند اومدند ولی با یه سکوت از اینجا عبور کردن.خخخخ، خلاصه سلام بر همه.
خوش آمدید از اون خوش آمد های سر در محله.
قهوه خانه ی من دقیقاً توی مرکز محله است همه چیزایی که بقیه قهوه خونه ها دارند رو اینم داره مثلا شیرینی،شکلات،صبحانه،ناهار،شام و خلاصه کلی میوه و از این حرفا خخخخ،تازه  با این تفاوت که قهوه خونه من تریبون آزاد داره.من این تریبون رو گذاشتم تا همه بیان پشت این تریبون قرار بگیرن و با هم دیگه از هر دری حرف بزنن،بحث و گفت و گو کنن و از هم دیگه چیز یاد بگیرن،خخخخ،
محله نابینایان رو من تاریخ تاسیسش رو دقیق نمی دونم زیادم اهمیت نداره بدونم ولی یه محله ی واقعیه با آدم های واقعی.خیلی متفاوته از دیگر جا ها این جا اکثراً میخواهند پشت هم باشند، برای مستقل شدن همنوع تلاش میکنند، که این خیییلییی عالی هست، به من اهمیت نمیدند، ما بودن از من بودن در اینجا براشون مهمتره.قهر هست ولی آشتی هم هست،گاهی دلخوری هست ولی اتحاد هم هست،این جا زندگی جریان داره.
از شمایی که اومدید تقاضا دارم حرف نگفته ای که می تونه برای محله و همچنین برا خودتون،اعم از مشکلات و راه حلهای اون حالا در هر زمینه ای   براتون مفید باشه رو بگید اگرم دلتون خواست فریاد بزنید خخخخ  .مهم نیست که موضوعش چیه؟مهم اینه که برا محله نابینایان و نابینا مفید فایده باشه.شاید بگید تکراریه!؟یادتون باشه بعضی وقتا تکرار از سکوت بهتره.
دوست دارم پاشید پشت تریبون قرار بگیرید و موضوعاتی که دلتون می خواد رو به بحث بذارید. به قول دوستان باشد که رستگار شویم.

۱,۳۹۶ دیدگاه دربارهٔ «من اومدم با قهوه خانه دهم گوشکن،محله نابینایان بیشتر از یک سایت نابینایی»

بله میفهمم. تنهایی خیلی خوبه. اونم صد ساااااااال. سلام بر تو ای پری. پری گلی به جمالت. خخخخ

من این روز ها کمتر روی محله متمرکزم و چیزی نمی دونم. یعنی نه اینکه اصلا ندونم ولی خیلی کم می دونم. چند بار پرسیدم فری کوشش کسی حرفی نزد تا کیوان الان واسه من و مهدی و باقی جویندگان توضیح داد البته خیلی مختصر و مفید که چی شده.

بعله همینطوره. خخخ. نه پریسا. اون اینجوری میگفت. حیوان. چیز. بخخشید. کیوان. منم کامنتشو شووووووت کردم تو سرش خخخخخخخخخی. حقش بووووود

پری سیما سلاااام پری سیما سلام پری سیما سلام پری سیما سلام پری سیما سلام پری سیما سلام پری سیما سلاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآااام. ببین دیگه جیغ می کشم ها!

من هم میرم بعد سر فرصت میام تماااااام آن چه که نوشتیدو میخونم. به قول یک دوست خیلی نازنین,
مهرتان مانا

وای بچه ها پدرم در اومد. ما اینجا یه فروشگاه بزرگ داریم که بهش هایپر استار یا سیتی سنتر میگن. من تا امروز نرفته بودم امروز برادر شوورم خخخ گفت پاشو بریم گشتی بزنیم. پیاده حدود دو کیلومتر رفتیم تا به فروشگاه رسیدیم عجب بزرگ بود این فروشگاه.
چش دارها توش گم میشن چه برسه بما خدا زده ها. هاهاها. خلاصه قصد داشتم اگه بشه کمی اونجا رو براتون توصیف کنم ولی جز شلوغی و جز بیخودی راه رفتن چیزی برای گفتن ندارم. برادر شوورم میرفت منم دستم تو دستش بود و مثل ببعی دنبالش حرکت میکردم.
خلاصه جایی بود که دیگه احتمالا هرگز نخواهم رفت. بابا صد رحمت به بقالی آقا رضای سر کوچهمون.
راستی بچه ها یه خبر براتون دارم.

من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج
یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

گون از نسیم پرسید

دل من گرفته زینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان ؟

همه آرزویم اما

چه کنم که بسته پایم

به کجا چنین شتابان ؟

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم

سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران

برسان سلام ما را

به به رعد از جای شلوغ بدش میاد . اینجا فقط خودم هستم.
خدا کنه یه نبین با حوصله ازین جا رد بشه و به سوالای من جواب بده خخخخ

وای هادی تو اینجایی ، چه خوب. خخخخ
میگم اما تو که قبلاََ بینا بودی . من دوست دارم یه نابینای مادرزاد به سؤالام جواب بده.
هادی میگم تو با عصا میری تنهایی بیرون ؟؟؟

واقعاََ من حال تورو میفهمم.
خیلی سخته که آدم یه دفعه نابینا بشه . اما خب به نظر من باید جنگید.
من وقتی فهمیدم ام اس دارم ، یه چند ساعت گریه کردم ولی بعدش با خودم گفتم فعلاََ که خوبم و مبارزه کردم و تسلیم بیماریم نشدم.
شکر خدا الانم حالم خوبه . البته رژیم غذاییو باید رعایت کنم.
چند ساله شیرینی نخوردم. سس و بستنی و رب و خیلی چیزای دیگه هم نمی خورم.

ام اس بیماریه سختیه .
از سال ۸۴ که فهمیدم کلی مسیر زندگیم عوض شد . الانم خوشحالم که به این بیماری مبتلا هستم. باید به جسمم احترام بذارم و هر غذایی نخورم . فقط روغن زیتون و کنجد خخخخ
برنج نباید زیاد بخورم. من نباید مثل بقیه غذا بخورم خخخخخ
اگه رعایت نکنم حالم خیلی بد میشه

خب باید مواظب تغذیه و روانم باشم. باید از نفرت و حسد و کینه و عصبانیت و استرس دور باشم.
سال ۸۴ بدنم بی حس شد .الان باید ورزش رو فراموش نکنم. هاهاها
ولی زندگیمو عوض کرد ، کلاََ خیلی روحیاتم فرق کرد. من یه آدم مغرور و خودخواهی بودم.
البته هرزگاهی حالم بد میشه ولی نه آنچنان.
هادی چرا از عصا بدت میاد ، باور کن خیلی شیکه . به نظرت کار باهاش سخته ؟؟؟

سلام بر همگی واقعاً منو شرمنده کردید خیلی خوشحالم اینجا شلوغ شده راستی کیا حاضرند؟ کیا غایب؟

هادی جان به جون خودم عصاتون خیلی شیک و با کلاسه . باور کن.
اگه اردوی گوشکنی باشه ، منم عصا دستم میگیرم.سعی کن با عصات رفیق بشی

غلط یاب سلام.
چون داروها کورتونی بود یه دونشم نخوردم. البته الان خدارو شکر حالم خوبه . ولی بعضی مواقع چشمام شطرنجی میبینه و پاهام و بدنم بی حسه. ولی زیر بار قرص و آمپولاش که باعث تب یه هفته ای میشه نمیرم.

سلام و صد سلام بر مهدی, رعد, هادی و غلطگیر
راستش چون پست پست غلطگیر است, میترسم این ورا آفتابیشم

وایسید من این شهروزو از کمد درش بیارم، گناه داره، نه راستی اون میخاست تا ساعت ۱۱ منو اون تو نگه داره، پس تا ۱۱ و نیم صبر کن نیم ساعت هم اضافه!، التماس نکن وگرنه همه ساعت ۱۲ پرواز داریم، تو تا آخر عمر میمونی اونجا، شاید عمو مجتبی یا سعید یه بلیت برات گرفتند اومدند بردنت!، ولی این قدرام نامرد نیستم خخخ

غلط یاب من واقعا ََ فهمیدم که این بیماری برای من درک بهتر و انسانیت هدیه آورد.
خیلی شاکرم که باعث شد دیدگاهم تغییر کنه. تا قبل از مریضیم از خیلیا و مخصوصاََ مادر شوهرم متنفر بودم.خخخخ
اصلاََ بهش محل نمی دادم و کلاََ فکر می کردم همه باید از من حساب ببرن.خخخ
حالا فهمیدم که با محبت میشه همه چیو درست کرد. میشه با نخ نامریی محبت دلهارو بهم دوخت هاهاها
رعد بزرگ خیاط شده خخخ

سلام فاطمه، پریسیما، پریسا، هادی، مهدی، و بقیه.
من همش جسته و گریخته اینجا بودم و چراغ خاموش رفت و آمد و رصد میکردم.
الکی مثلا یعنی من حضورم پر رنگه خخخ.

مهدی جان رععد اساطیری خبری نداره هههه
شرمنده ، راستی موش هم دیگه نیست .نترس . ریختمشون توی آبگوشت هاهاها
عجب آبگوشت خوشمزه ای بود

غلط یاب دقیقاََ همین طوره و تازه می فهمم دوست داشتن انسانها چقدر لذت بخشه .
هر چند که باید فعلاََ روی خودم کار کنم . چون کله شق بودن تو خونمه و یه ذره خودخواهم

در ایران_باستان به جای کلمات :
“خانم ” و “آقا ” که ریشه مغولی دارد،اجدادخوش سلیقه ما
به زن “مهربانو ” میگفتند، یعنی کسی که مهر خلق می کند
به مرد “مهر بان ” می گفتند به معنای نگهبان مهر
حالا تو چه مهر بانویی یا مهر بان این رسالت زیبای مهرورزی را در کلمات
جاری کن تا ریشه عشق سیراب شود.

حسین خان مرسی.
من خدارو شکر حالم خععععلی خووبه . باید همیشه برم باشگاه و پیاده روی . حرص هم نخورم. و همش شاد باشم.
سر کلاسم هم که باید بلند ندادم.
به قول شاعر حال من خوب است با تو بهتر می شوم

هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم نمی بینم
وآنچه می بینم نمی خواهم

نمی گم که به سر مردا گل زدن ولی زنا تو ایران بدبختن بدبخت.
من دوست داشتم یه مرد بودم. این همه باید نباید نمی شنیدم.

رعد آیا این افکار زن گریزیت باعث نمیشه که خودتو بعنوان یک زن فراموش کنی و در نتیجه خودتو دوست نداشته باشی/؟ بهترین شرایط برای هر کس اینه که خودشو چه بعنوان زن و چه بعنوان مرد قبول داشته باشه و خودشو دوست داشته باشه. تازه این همه شعر که برای زنها میگند کی برای مردها گفته میشه کی اینهمه قربون صدقه مردها میره که برای مردها میمیره و… خلاصه خیلی چیزهای دیگه که مال زنهاست و جذابیت اونا مردای بدبخت رو بدنبال خودشون میکشه.

یه زن همیشه باید تو جامعه حرف نزنه . نخنده . چون مردای دیگه فکر میکنن که این زن ، بی شعوره . و در موردش فکر بد می کنند.
ولی یه مرد هیچموقع در جامعه احساس نا امنی نمی کنه. ولی ما زنا ، وااای آخه چی بگم.
یه زن وقتی تنها در تاکسی بشینه حتماََ بهش پیشنهاد دوستی میدن. حتی اگه حرف هم نزنه . وقتی یه زن باشی و بری بانک همه کارمندا چون یه زنی کارتو سریع راه میندازن و بعد می بینی یه شماره تلفن هم بهت میدن. حالا مردها فهمیدید زن بودن چقدر دردناکه.
من ظاهرم خیلی معقوله و بی حجاب هم نیستم. چادریم و اصلاََ شخصیت شوخی ندارم.

من اینجام. سلام غلط گیر. سلام آقای چشمه. سلام روجیار. دیگه کی هست که پیش از این نبود و حالا…بچه ها چند لحظه معذرت من بر می گردم این…میام الان میام.

رعد خنده ای به وحشتناکیه طبل سر میده و میگه میتی من اینجا هستم مثل یک رستم پهلوون . نترس هاهاها

هر چند من خودم ظاهرا مردی شبیه همه مردان ایرانم ولی با حرفهای رعد گرامی موافقم و این تبعیض جنسیتی بین مرد و زن تو ایران و کل خاور میانه بیداد می کنه

ولی رعد بارها شده که خانمها و دخترها تو جاهایی مثل اتوبوس حسابی شلوغکاری میکنند اتوبوس رو میذارن رو سرشون. این چیزایی که میگی بیشتر مال قبلها بود خب کاری نداره اگه کسی شماره داد آدم اگه مایل بود زنگ میزنه اگرم نبود میندازه دور.
سخت نگیر رعد. شما خانمها سلطان قلبها هستید پادشاه واقعی شماها هستید. خودتو دست کم نگیر.

لااایک بر هادی جان. مرسی .
میدونی وقتی زن باشی و می بینی که چقدر مردها در محیط کار بد هستند و فکر می کنند ما هم مثل خودشون بدیم ، اذیت میشم.
چقدر باید ما زنها حجابمونو حفظ کنیم. نوبته مردهاست که درکشونو ببرند بالا و طرف مقابلشونو بشناسند.
البته من قصدم توهین به مردهای این سایت نیست. خب منم اینجا که خودم نیستم. خخخخ
من به جز افرادی که باهاشون مکالمه تلفنی دارم بقیه برایم مجازی هستند . شکلک شرمنده جمال همتون
رعععد خودش اند مجازه . یه پیرمرد سرخوش و خوشحااال

پریسا گفتم که کامنت ۱۰۳۲ مال منه این کجاش مبهمه خخخخ خخخخ اونجا گفتم که یه خبر براتون دارم ولی هنوز هیچکی نپرسیده چه خبری.

حسین خان اونایی که تو اتوبوس شلوغ و خنده راه میندازن ، دخترای ۱۵ تا ۲۳ ساله هستن.
نه خانومای دانا و عاقل

بچه ها می دونم واسهتون زیاد پیش اومده پس نمی پرسم تا حالا شده براتون یا نه.
راستش همیشه گفتم اینجا واسه من زیاد خودیه. الان هم،
دلم بد گرفت. نه از اون گرفتگی هایی که بشینم تا صبح زار زار ضجه بزنم. از اون گرفتگی هایبی صدایی که باعث میشه چند لحظه به حالتی شبیه مات زدگی بری و بعدش آهسته تکیه بدی و دستت رو برداری از روی کیبورد و بعد از چند لحظه احساس کنی که چشم های هرچند بی نگاه ولی غمگینت خیس شدن. از اون گرفتگی های بارونی. اشک هایی که شاید یکی۲تا قطرهش پایین بیاد شاید هم نیاد و تو بیخیال پاک کردنشون فقط همون طور ساکت بشینی بذاری اشک هات واسه خودشون روی نگاهی که نیست بازی کنن. مکث کنی، سکوت کنی، آهسته توی دلت نجوا کنی: خدایا! یعنی هیچ راهی نداره؟ هیچی؟ حالا نمیشه۱تجدید نظری کنی؟ اصلا؟
بعدش هم باز مکث کنی و اجازه بدی که آهسته به خودت بیایی. خیلی یواش. خیلی آروم. سرت رو از پشتی که تکیه بهش دادی و آهسته برداری، خودت رو از پشتی جدا کنی، چشم هات دوباره خیس بشن و تو خواه ناخواه مجبور باشی چند لحظه به احترام این هوای گرفته دلت مکثت رو ادامه بدی. بعدش شاید۱لبخند خسته و غمگین بزنی و توی دلت بگی:
خوب نمیشه دیگه. خدا بهتر بلده. اصرار لازم نیست. ولی کاش می شد ها! بیخیال فعلا که همه چیز آرومه. ولی اگر بشه!…
آه بکشی، لبخندی تلخ ولی وسیع تر بزنی یا نزنی، خودت رو جمع کنی، ۲دستی بری سراغ کیبورد سیستمت و بری توی محله.
خودمونیم عجب توصیفی کردم از خودم. یادم باشه نخونمش که هیچی ازش نمی فهمم.

واااااای یک هزار و صد و پنجاه و خورده ای کاااامنت خب من اگه بخوام اول بخونم بعد برسم که هیچ وقت نمیرسم…..
اول که سلاااام دوباره بعد یکی بیاد بگه چه خبر؟ کی هستش کی نیستش؟

خب مثلاً من میتونم از شما شماره داشته باشم و نگاه جنسیتی بهتون نداشته باشم. این جوری خیلی بهتره به نظرم

و اما شما مهدی خان
قولی که ازتون میخواستم که بدید این است که تقلب نکنی فقط خودت جواب بدید باشه عزیزم؟

خانم غلط گیر یک مثال بزنید کجا ما خودمون تبعیض ایجاد کردیم من قصدم این نبوده که اصل برائت رو زیر سؤال ببرم ولی بازم مردها تو ایران آزادترند مرد می تونه برای فرار از گرما پیراهن آستین کوتاه بپوشه و هیچ کس هم مؤاخذه اش نمی کنه ولی آیا زن هم از این آزادیها برخوردار هست البته من نه تمام خانمها رو تصدیق می کنم نه تمام آقایون را

سلام بر همگی….
پریسیما جونم رعد خانمی غلط گیر عزیزم آقای عباسی عمو حسین آقای قادری و صد سال تنهایی …..
می‌گم پریسیما بحث قدیم چی رو نکنیم آیا؟ شکلک فضولی که نه کنجکاوی …..

کیوان گاهی گریه باید باشه. من هم ترجیح میدم نیاد چون هر بار که میاد به این سادگی نمیره ولی گاهی اگر اشک نباشه روح آتیش می گیره. البته این که من الان وصفش کردم گریه نبود. فقط۱بارون کوچولو بود و الان رفت. رفت ولی لکه ابرش رو جا گذاشت که هنوز وسوسهم می کنه که باز بگم خدایا میشه۱بار دیگه بگم؟ یعنی میشه بخوام؟ یعنی۱کوچولو جا داره نداره؟
بیخیال.
کامنت عمو. کامنت عموووووووو.

وای خیلی دوتا نینی جدید هردو هم دختر خانم گل گلاب…..
یکیشون که الآن رفته بودیم خدمتشون یعنی به قصدشون سه چهار روزش هست الآن “آرنیکا” خانمی هستند اوشون و یکی دیگه هم که سعادت دیدار یافتیم دو ماهش هست “سنا” خانمی گل گلاب…..
کلاً من جدیداً نینی دوست شدم خخخ

زنها موجودات قابل ترحمی هستن. و جالب این که همین موجودات قابل ترحم بیشتر از مرد ها به شاه عبد العظیم و بقیه جاها پناه میبرن. عوض این که به پا خیزند و طرحی نو در اندازند, سفرۀ ابو الفضل و علی اکبر پهن میکنن و نذر و نیاز میکنن و و و … چی بگم. چی بگم. من همون بنجامینم توی قلعۀ حیوانات.

من بچۀ مردمو بیشتر دوست دارم. دوست ندارم ازم نسلی بجا بمونه. این جنایت رو دوست ندارم. جنایت و مکافات

صد سال خموشی ، رعععد بزرگ همیشه سعی کرده که به گونه رععد واری نگاه کنه خخخ
بهتره شما به جای ترحم به زن ، فقط بهش احترام بذاری و بذاری خودش مسیر زندگیشو انتخاب کنه و تو مسخرش نکنی . اعععههه . شکلک با رعد در نیفت که ور میفتی خخخخ
رعد بزرگ فمنیسمه .
با جماعت کفگیر به دست درنیفت خخخخ شکلک زبون درازی و خنده و شوخی با کیوان دادا

می‌گم عمو حسین من که از اون کامنت چیزی سر در نیاوردم یعنی خب آخه شما برادر شوهرتون کجا بود خخخ شاید منظورتون باجناقتون بوده آیا؟
شکلک علامت سؤال کی MS داره آیا من وقت ندارم الآنی بخونم اگه برم بخونم کلاً اصلاً یعنی چه من نبودم این همه حرفیدید آیاااا؟
راستی عمو حسین یادم رفته بود بر شما هم سلام….

نخودم من گفتم من ام اس دارم. البته بخاطر رعایت نکات تغذیه و ورزش و آرامش حالم خوبه .
هر وقت مردم خبرتون می کنم حلوا بخورید هاهاها

بانو و مهدی و بقیه حالا دیدید من چی میگم؟ آخه من که بی خودی سکته نمی زنم. وقتی میگم این کامنته توضیح می خواد یعنی توضیح می خواد.

سوال اینست مهدی جان بگو ببینم گوسفند مو داره یا پشم؟ این معادله را حل کن دو ردیف داریم از یه طرف بز و گوسفند و از طرف دیگه مو و پشم هر کدوم را در کنار خودشان قرار بده.

هاهاهاها خخخ خخخخ بابا چ
یز مهمی نیست پرپری بیخودی شلوغش کرده آخه برادر شوور که چیز عجیبی نیست اینو همه میگند بجای برادر زن میگند برادر شوور و این هم یکی از ایهامات بزرگ روزگار و ادبیه که بهتره کیوان دربارش توضیح بده کیوان بگو برادر شوور چه ایهامیست. خخخخ خخخخخ
و اما در مورد خبری که گفتم براتون دارم اون خبر اینه که
بهتون بگم سرآشپز قهوهخونه هفته آینده کییه دوست دارید بدونید.

پخخخخ.
میگم من یه سؤال دارم تا تعطیل نشده جون حضرت شلغم جواب بدید.
تو رو خداااا!
تا پریسا نیومده بگه قهوه خونه ی بعدی کیه و جارو بخوره تو سرش، میخوام یه نظرسنجی کنم.
کیا با قهوه خونه زدن من توی بیست و نُه اسفند موافقن؟
هرکی جواب نده، امشب تو خواب خرس بهش حمله کنه خخخ.

چطور سده داشته باشیم دویسته نداشته باشیم؟ خخخخخخخخخ. مثلاً دویسته ۱۰ قبل از میلاد. که میشه همون سدۀ بیستم قبل از میلاد. تازه بهتر هم هستش. نصف میشه و بیشتر میشه گفت قدیمی تر ها رو

سلام خدا کنه هر کس که این پیامو ببینه و از دیگران نخواد که اگه میدونن کمکم کنن اونا هم خرس تو خواب بهشون حمله کنه خخخخخخخخخ
بابا دارم دیوونه میشم شما جلوی من کامنت میدین حرص میخورم
من اینترنت اکسپلوررم خراب شده یعنی از کار افتاده
من فقط میتونم با اون خوب کار کنم و میتونم فقط لبا اون پیام بدم
خواهش میکنم کمک کمک

آقا کی موافقه که قهوه خونه را تا ساعت ۶ صبح تمدید کنیییییم؟ موافقی ۱ بنویس. مخالفی ۲ بنویس

دوستان برادر شوهر عمو حسین یعنی برادر زنش بعد هم آقا شهروز من با پیش نهاد تون موافقم ولی کله ام را هم دوست دارم برای همین هم دنبال یک کلاه ایمنی میگردم

جای دوری نمی روم
اصلا جایی نمی روم که تو نباشی
نهایتش می روم تا ته دلتنگی
چرخی می زنم دور سردرگمی
آخرش می فهمم همه ی راه ها به تو ختم می شود
برمی گردم .. !
زانو میزنم تا باور کنی
که همه ی رفتن های من به تو ختم می شود
که همه ی دلتنگی های من بخاطر توست
…پس نگران نباش
من حتی اگر بخواهم دورتر از تو باشم
خدا نمی گذارد
همه ی راهها را جوری کج می کند
که به تو ختم شود
ما تنها خطوط موازی ای هستیم
که کنار دوست داشتن های اتفاقی و بی دلیل به هم می رسیم….
نگران هیچ رفتنی نباش…. !

وای عزیزم رعد خب بنظر من که ام اس نداشته باشی شاید بجاش اس ام اس داشته باشی….
شکلک خودم رفتم یه تعداد کامنت ها رو خوندم ……
سلام بر آقای روجیار اگر هنوز هم حاضر باشید وگرنه که بازم سلام…..
هادی عصا که خوبه حتمی باهاش دوست بشو این تنها راهی هست که بتونی عصا دست بگیری البته خوشحالم دیدتون در حدی هست که نیاز به عصا نداشته باشید و ان شا الله که روز به روز هم بهبودی حاصل بشه…..
در ضمن رعدی ما نابیناها اصلا دوست نداریم بیناها با عصامون شوخی کنند و الکی دستش بگیرند….
عمو چشمه گرامی من هم به عنوان بقیه بر شما سلام می کنم … درود بر شما…..
اوه مای گاد پیشتر ها ما مهربانو ختاب می شدیم وای چه باکلاس …..
و خب ما دوست داریم همان مهربانو باشیم تا مهربان “شکلک مهربانو با کلاستره تازه مسؤولیت هاش هم کمتره…..
پریسا می گم این توصیفی که کردی از خودت یعنی مقصودش چی بود آیا شکلک علامت سؤال؟
شکلک تو صفحه قبلی تا ۱۱۶۱

مهدی من دو ساعته بیرونم.
مگه کامنتا رو نمیخونی؟
خخخ.
هیشکی نمیتونه منو زندونی کنهههههه.
بچه ها فقط چهل دقیقه فرصت داریم.
آآآآآآآخخخخ.
این چی بود خورد توی سرم.
وای سرم.
سرم سرم.
ما شا الله عجب پاشنه ای هم داره این کفشه.
فکر کنم برج میلادوئ از روی پاشنه ی این ساختن.
من موندم شما خانمها چه طوری رو اینا راه میرید واقعً.
من یه بار کفش مامانمو برداشتم امتحان کنم، قدم سوم با مغز اومدم پایین خخخ.
وای سرممممم.

راست می گی ما خیلی وقتا قدر داشته هامونو نمی دونیم تا اینکه از دستشون میدیم اون وقت فقط افسوس می خوریم

یعنی شماره کفش مامانت با شما یکی؟ من اهل بابتم ولی امروز بعد چند سال کفش ۵ سانتی امتحان کردم.

نخودک کی گفته که عصای من مال نبین هاست. ؟؟؟ مال خودمه .
اععععه . این عصای سلطنتی از زمان خرچنگ شاه به من ارث رسیده ههههه

بر آقای سعد الله خوانی هم سلام ….
شکلک من فکر کنم اصلاً نفهمم اینجا چی به چی هستش شکلک همین طوری الکی من خیلی در جریانم….

وایساا این کمد لعنتی رو ببینم، وااا هیچکی اینجا نیس کههه، چجوری اومدی بیرون، نه من اگه میخاستم کامنت بخونم شون صد تا عقب میفتادم، کاش نمیرفتم شام بخورم میفهمیدم اومدی بیرون میکردمت تو هعی

قهوه خونه رأس دوازده بسته میشه رأیگیری هم نداریم.
قانون برای همه برابره.
قبلیها همه دوازده بسته شده، امشب هم دوازده بسته میشه.
پریسا کفشتو گرو نگه میدارم تا نوار طوطی و بازرگانو برام پیدا کنی.
دیگه مشکل خودته خخخ.

من بیست و نهم نیستم ولی با قهوه خونه مخالفم یعنی خب برو کار می کن مگو وقت ندارم یه کم کمک مادر های گرامتون کنید شب عیدی بعدشم خوب نیست همه اش در دنیای مجاز یه کم هم هوای حقیقت بخوریم خوبه شکلک خرما خورده کی کند منع رطب یعنی نمی کند ولی خب باشد که رستگار شویم…

من موافقممم، اگه شهروز از این کمد لعنتی بیرون نمیومد حالا تا صبح خوش بودیم، رااستی شهروز به قهوه خونه ۲۹ اسفندت رعی میدم یعنی موافقم یعنی اوکی خخخ

غلط گیر خانمی شدیید ممنون از مهمون نوازی این هفته ات شکلک ببخش خیلی نبودم ولی همون قدری که بودم کلی لذت بردم …. مرسی هزار هزار هزارتا….

نه خیر شهروز اون ها ۱۰ نبودن. هر دۀ باید تمدید شه. مثلاً جلسۀ ۲۰ ۳۰ ۴۰ ۵۰ ۶۰ باید تمدید شه. خخخخخ. چون یک بستۀ دهتایی میباشد. ما رأی میگیریم. به قول دوستان, باشد که رستگار شویم

هدف، پرتاب، الان می خوره به کفشم می افته پایین من به شهروز می خندم. پرت می کنیم! واااییی! چی شد؟ خورد به چی؟ اوخ وای به نظرم۱چیز گنده ای رو ترکوندم با ضرب هدف گیریم!

بانو آره کفشه اندازم بود.
ولی خیییلی سخت بود خداییش.
تازه من دیدم یه سریها توی خیابون با این کفشها مثلً عجله دارن برن جایی میدوند.
خداییش اینا رو باید ببرن المپیک خخخ.

یه سلام دیگه این بار بر همه دوستان کمکم وقت خداحافظی است حفتهی پر از نشاط را براتون آرزو میکنم

من شیخ صنعان رو خوندم. عاشق یک دختر ترسا شد. درسته؟ منطق الطیر را خوندم خیلی دوستش دارم. سی مرغ و سیمرغ

خانم کاظمیان ، ملیس ، پریسیما ، زینب ، زهره و نازنین جان جای همتون خیلی خالیه . ما همگی خعععلی دستتون داریم. وای مامان بزرگ مهر هم هست.
غلط یاب مرسی و خداحافظ .

من که اصولاً اسپورت می‌پوشم وگرنه بخوام با این کفشها راه برم فکر کنم در هر نیم قدم صد بار کله ملق بشم شکلک تند تند راه رفتن همچون صحبت کردن …. خخخخ

زیباست پس باید داستان صالح مؤذنم خونده باشید من تا چند ماه تو شوک بودم بابت این داستان

زینب اگر کامنتمو میخونی باید جازتو یه بار پاک کنی دوباره نصب کنی.
جازتم یا باید ۱۵ باشه یا ۱۶.
مشکل از جازه.
یا اگر میتونی با ان وی دی ای کار کن.
علی کریمی هم همین مشکلو داشت و من خودم هم همین مشکلو داشتم جازمونو عوض کردیم درست شد.

پاریس جشن بیکران یادگار همینگوی از پاریس دهه ۲۰ و ارزشمندترین بخش از دستنوشته های به جا مانده از اوست که اول بار پس از مرگش منتشر شد و به سرعت در میان پرفروشترین کتابهایش جای گرفت.
ماریو بارگاس یوسا کتاب را «طلسمی جادویی» می داند که «هر فصلش داستان کوتاهی است آراسته به حسنهای بهترین داستانهای همینگوی» ، داستانهایی چنان سر زنده و شفاف که زندگی منظم و پر شتاب نویسنده شان را پیش چشم خواننده به تصویر می کشند، تصاویری از روزهایی که شهرت در گوشه و کنار پاریس در انتظار همینگوی جوان بود ، پاریسی که همینگوی در مورد آن به یکی از دوستان خود می نویسد :«اگر بخت یارت بوده باشد تا در جوانی در پاریس زندگی کنی، باقی عمرت را ، هر کجا که بگذرانی ، با تو خواهد بود ، چون پاریس جشنی است بیکران.»
ماریو بارگس یوسا در نقدی که بر این کتاب نوشته است آورده:«کی باورش می شد که این جهانگرد خوش مشرب و خوشخو در اواخر عمر ،گذشته اش را از میان هزاران ماجرا –جنگها ، زنها، استثمار- که از سر گذرانده بود گرد آورد و با اندوهی حسرتبار تصویر مرد جوانی را برگزیند که سودای شورانگیز نوشتن در سر دارد.هر چیز دیگر ، ورزش ، لذتهای دیگر ، حتی کمترین شادیها و سرخوردگی های روزمره ، و البته عشق و دوستی ، گرد این آتش درونی می چرخد، آن را می انبارد و در آنجا یا محکوم می شود و یا تأیید. کتاب زیبایی است که در آن به سادگی و خودمانی نشان می دهد که چگونه دغدغه ای هم ممتاز است و هم اسیرکننده.»
…….دلم برای کار کردن لک زده بود و تنهایی مرگ را احساس کردم که در پایان هر روز هدر رفته ی عمر می توان حس کرد …

یوسا در ستایش از همینگوی میگوید:” هر داستان خوب باید بتواند کمی از خصلت های داستانی همینگوی را در خود داشته باشد.” در انتهای کتاب “پاریس جشن بیکران” که درواقع خاطرات همینگوی از پاریس و روزگار جوانی اوست دو مقاله خوب از یوسا و مارکز درباره همینگوی می خوانیم. اما خود کتاب که پس از مرگ نویسنده منتشر شده، کتابی است به غایت شیرین و جذاب و نیز در عین حال آموزنده. آموزنده از آن جهت که فلسفه بسیاری از تکنیکهای این نویسنده از جمله “حذف صفت” را نشان میدهد و در عین حال زندگی حرفهای او را.
همینگوی پیش از سفر به پاریس قصد داشت به ایتالیا برود اما دوست و استاد او “شروود اندرسن” برای پیشرفت وی پاریس را که در واقع پایتخت هنر و ادبیات جهان است پیشنهاد داد و او را با نامهای به “ازراپاند” معروف به روباه سرخ معرفی کرد. ارنست جوان دست همسر و پسر کوچکش را گرفت و با چمدانی از داستانها و نامهای که در جیب داشت، آمریکا را به مقصد فرانسه ترک کرد اما در راه دزد چمدان را زد و دیگر هم پیدا نشد. ارنست وقتی با ازراپاند آمریکایی در گالریاش روبرو شد نخستین حرفی که زد موضوع همین چمدان بود اما روباه سرخ که در کنار همسر باهوش انگلیسیاش نشسته بود بسیار خونسرد از او پرسید آیا ابله داستایوفسکی را خوانده است یا نه؟ و پاسخ ارنست نه بود. روباه سرخ گفت پس همان بهتر که داستانهایت را دزدیده اند دیگر غصهاش را نخور چون حتما چیز به درد بخوری نبودهاند. از آن روز به بعد قرار شد همینگوی به او فنون مشت زنی بیاموزد و روباه سرخ تئوریسین مکتب پارناسیسم، فنون ادبیات را به او یاد دهد.
همینگوی در “پاریس جشن بیکران” مینویسد در مدت دوسالی که با ازراپاند دوست بوده، چیزهای بسیاری از او آموخته است؛ اینکه درباره چیزهایی که بلد است بنویسد و در نوشتههایش صفت به کار نبرد. علاوه بر این آنچه در این کتاب موج میزند “شور زندگی” است. شور و اشتیاقی که فقر و نکبت و سختی را کنار میزند؛ انگار که داستایوفسکی در تبعیدگاه سیبری. او خود درباره این سرمستی از زندگی فقیرانه در پاریس و شور جوانیاش مینویسد:” اگر بخت یارت بوده باشد تا در جوانی در پاریس زندگی کنی، باقی عمرت را، هر جا که بگذرانی، با تو خواهد بود؛ چون پاریس جشنی است بی کران”، سادگی او در نوشتن که تاکید دارد ” باید از صفتها دوری کرد و با حقیقی ترین جملهها نوشت”، دوستی و دیدار او با بزرگانی چون ازراپاند و جویس، عطش خواندن را در وی بیدار میکند:
“آن روزها پولی در بساط نبود که بشود کتاب خرید. من از کتابخانه “شکسپیر و شرکا” که عضو میپذیرفت کتاب به امانت میگرفتم. اینجا کتابخانه و کتابفروشی سیلویا بیج در شماره ۱۲ خیابان ادئون بود. در آن خیابان سرد که گذرگاه باد بود، این کتابفروشی مکانی بود با نشاط، با بخاری بزرگی در زمستانها و قفسههای پر از کتاب و تازههای کتاب پشت ویترین و عکس نویسندگان مشهور زنده و مرده روی دیوارها. عکسها به عکسهای فوری میمانستند و حتی نویسندگان مرده هم چنان بودند که انگار زندهاند. سیلویا چهرهای زنده داشت با خطوطی صاف و مستقیم، چشمانی قهوهای که به سرزندگی چشم جانوران کم جثه بود و شادی دخترکی کم سن و سال، و موهایی مواج و بلوطی که از پیشانی ظریفش به عقب شانه میشد و زیرگوشهایش، روی خط یقه ژاکت مخمل قهوهایاش میریخت. مهربان و پر جنب و جوش و دقیق و عاشق بذله گویی و غیبت. هیچ یک از کسانی که در زندگی شناختهام با من مهربانتر از او نبودهاند.
بار نخست که به مغازه رفتم، بسیار خجالتی بودم و پول کافی نداشتم که در کتابخانه عضو شوم. سیلویا به من گفت که میتوانم ودیعه را هر وقت که پول داشتم بپردازم و کارتی برایم پر کرد و گفت هر تعداد کتاب خواستم میتوانم با خود ببرم.
دلیلی وجود نداشت که به من اعتماد کند. مرا نمیشناخت و نشانیای به او داده بودم – شماره ۷۴ کوچه کاردینال لوموئن- که از آن محقرتر امکان نداشت. اما او سرزنده و جذاب و خوش برخورد بود و پشت سرش تا نزدیکی سقف و تا اتاق پشتی، که به حیاط داخلی ساختمان راه داشت، قفسه پشت قفسه، گنجینه کتاب فروشی را در برمیگرفت.
از تورگنیف شروع کردم و دو جلد خاطرات شکارچی و یکی از آثار اولیه دی.اچ.لارنس را که تصور میکنم “پسران عشاق” بود برداشتم و سیلویا به من گفت که اگر میخواهم بیشتر بردارم. من جنگ و صلح ترجمه کنستانس گارنت و قمارباز و داستانهای دیر اثر داستایوفسکی را برداشتم.
سیلویا گفت:” اگر بخواهی همه اینها را بخوانی، به این زودیها برنمیگردی.”
– چرا، برمیگردم که پول بدهم. در آپارتمانم کمی پول هست.
– منظورم این نبود. پول را هر وقت که خواستی بیار.
پرسیدم:”کی جویس این طرفها میآید؟”
– اگر بیاید، اواخر بعد از ظهر. تا حالا ندیدهایش؟
– توی رستوران میشو با خانوادهاش دیدمش. ولی وقتی مردم در حال غذا خوردن هستند، تماشا کردنشان کار مودبانهای نیست. به علاوه رستوران میشو جای گرانی است.
– شما توی خانه غذا می خورید؟
– بیشتر اوقات. ما آشپز خوبی داریم.
– دور و بر محله شما رستوران که نباید باشد؟
– نه. شما از کجا می دانید؟
– لاربو آنجا زندگی میکرد. آنجا را خیلی دوست داشت، ولی از همین موضوع دلخور بود.
– نزدیکترین جای خوب و ارزان قیمت پانتئون است.
– من این محله را نمیشناسم. ما هم توی خانه غذا میخوریم. شما و همسرتان باید پیش ما بیایید.
گفتم:” اول ببینید پولتان را میدهم یا نه بعد دعوت کنید. به هر حال صمیمانه سپاسگزارم.”
– زیاد تند نخوانید.
خانه ما در کوچه کاردینال لوموئن دو اتاقه بود. آب گرم و هیچ گونه امکانات داخلی نداشت، مگر یک دبه مایع ضدعفونی که برای کسی که به مستراحهای بیرون از خانه میشیگان عادت داشت ناراحت کننده نبود. خانه با چشم انداز زیبا و تشک خوب فنرداری که در کف اتاق میانداختیم و عکسهایی که دوست داشتیم و به دیوارها میآویختیم، خانه شاد و با نشاطی بود. وقتی با کتابها به خانه رسیدم، از جای محشری که پیدا کرده بودم به همسرم گفتم.
گفت:” ولی تاتی، باید همین بعد از ظهر بروی و پولشان را بدهی.”
– البته میروم. هر دو باهم میرویم. و بعد، از کنار رودخانه و از خیابان ساحلی قدم زنان برمیگردیم.
– بیا برویم خیابان سن و نگاهی به نمایشگاهها و ویترین مغازهها بیندازیم.
– حتما. هرجا که بخواهی قدم میزنیم و میتوانیم به کافه تازهای که تویش نه ما کسی را بشناسیم و نه کسی ما را بشناسد، برویم.
– بعد هم میرویم جایی مینشینیم و غذا میخوریم.
– نه فراموش نکن که باید پول کتاب فروشی را بدهیم.
– بر میگردیم خانه و همین جا غذا میخوریم و دلی از عزا در میآوریم و از آن تعاونی که از پنجره پیداست و قیمت نوشیدنیها را روی پنجرهاش نوشته نوشیدنی میخریم. بعد کتاب میخوانیم… ناهار چی داریم؟
– تربچه و جگر گوساله عالی با پوره سیب زمینی و سالاد آندیو. شیرنی سیب.
– و تمام کتابهای دنیا را برای خواندن داریم و هروقت هم که سفر رفتیم میتوانیم با خود ببریم
– این کار شرافتمندانه است؟
– البته.
– آثار هنری جیمز جویس را هم دارد؟
– البته
– وای خدایا، چه خوشبختیم که چنین جایی پیدا کردهای.
گفتم:” ما همیشه خوشبختیم” و احمق بودم که به تخته نزدم (به تخته زدن را همینگوی از سفر اسپانیا آموخته بود؛ وقتی گاوبازها وارد میدان میشدند، علاقمندان شان روی تخته میزدند) در آن آپارتمان، هر گوشه که نگاه میانداختی، تخته بود که بشود به آن کوبید.”
پاریس جشن بی کران- ارنست همینگوی- زنده یاد فرهاد غبرایی و تصحیح دوباره مهدی غبرایی- نشر کتاب خورشید

این چه بساطیه من تا کامنت ندم صفحه واسهم رفرش نمیشه مگر اینکه برم بیرون دوباره بیام. خداییش من وقت ندارم هم کامنت بخونم هم برم دوباره بیام پس کامنت میدم و پراکنده میگم

خب بچه ها ببخشید دیر کردم همچی به هم ریخت مینا بدبخت دیگه هنگ کرد بعد میگند چرا خانمها ناراحتند خب بگو مرد حسابی مگه سینا و دارا نیستند چرا فقط گیر داده ای به مینا و میخوای که از صبح علی الطلوع این لطیفه ی ظریفه برات بخونه. واقعا راست میگنا ما مردها زن آزاریم. خخخخخ خخخخ البته همش شوخیه ها نوکر همشون هستیم دست بوس همشون هستیم چاکرشونیم دربست.
اما در مورد قهوهخونه هفته آینده بعله به شرط حیات من در خدمتتون هستم. شما را به یه جای بسیار زیبا و با صفا میبرم و از اون مهمتر غذاهاشه که هرچی خواستید و دوست داشتید میتونید بخورید حتی اسراف هم بکنید خخخ .
اما بچه ها میزها طوری چیده میشند که هر خانمی رو به روی یک آقا میشینه که طرف مقابلش سالم و بیناست. یعنی اگه شما خانم نابینا باشید مقابلتون یک مرد بینا و اگه مرد نابینا باشید یک زن بینا مقابلتون خواهد بود.
همه نوع غذا هم داریم. ضمن صرف غذا باید احساسمون رو با غذا خوردن با یک بینا بیان کنیم. و از تجربیات غذاخوردنمون بگیم.
این یکی از چالشهای ما نابیناهاست. آیا قبول دارید؟ پس بیایید در مورد این چالش با هم صحبت کنیم از دغدغه ها و تجربیات و راه حلها.
همچنین
البته میخواستم در مورد مراسم دید و بازدید عید هم بگیم که یکیش نحوه ی روبوسی کردن با دیگرانه که چون ۲۹ اسفند هم قهوهخونه داریم و اونم شهروز بزرگ ادارش میکنه ازش میخوام که اینو بعنوان یک چالش و بحث در دستور کار بذاره.
اما در مورد موضوع هفته آینده ازتون میخوام که خوب فکر کنید اگه تاحالا به این موضوع توجه نکرده اید که مثلا مرغ را چطور میخورید یا کباب را یا بادمجان را در ظرف این هفته بهش توجه کنید و دقت کنید و بیایید بیان کنید اگر افراد بیشتری را میتوانید دعوت کنید تا بیایند اگر میتوانید از بیناهای اطرافتون بخواهید که تو بحث شرکت کنند و نظراتشون درباره غذا خوردن یک نابینا را بیان کنند.
خلاصه سعی کنیم یک بحث فراگیری داشته باشیم. بیناهای محله مثل رعد و غلطگیر و مادربزرگمهر و رهگذر و هرکس دیگری که این مطلب رو میخونه هم حضور داشته باشند باشون کلی کار داریم.
پس تا هفته آینده هزاران درود و فعلا بدرود.

من پام ۴۲ هست.
دیگه نمیدونم پای من بزرگه یا پای مامانم کوچیکه خخخ.
بعدشم من اگر خواب برم سعید و ملیسا و بچه های دیگه مثل شیییییر اینجا هستن در قهوه خونه رو میبندن.

وای هیچ وقت تو هیچ قهوه خونه ای این قدر سرگردون نبودم شکلک بعدی باید جدی سر فرصت همه کامنت ها رو مورد مطالعه دقیق قرار بدم خخخ

بچه ها مثل اینکه کارمون خیلی سخته. مثل از این بازی های چند مرحله ای برای باز نگه داشتن اینجا باید بعد از شهروز وارد مراحل جدید بشیم و ازشون بگذریم. من با قلقلک از مرحله ملیسا رد میشم باقیش با شما.

خدا وکیلی آقای مدیر خیلی جدی بود امروز شب خوابشو می بینم با قیافیه ی اخمالو

مشکل کامپیوتری داره یعنی زینب آیا؟ اگه بله که خب خدا رو شکر مشکل دیگه ای نداره وگرنه که مشکلش چی هست آیا؟ کاری ازز دست من بر میاد انجام بدم آیا؟

داریم پرواز میکنیم، هواپیما به بخت گوشکن، ساعت ۱۲، مسافران گوشکن سوار شید به اتاق ۲۴۸۰۹۷! شههههرووووززز، پریییسااا، اتاقو اشتباه رفتید حالا هواپیمای مردم حرکت میکنه شما میرید به ناکجا آباد زود پیاده شیییید خخخ

وای عمو هی توصیف غذا از همه نوع و مرغ و کباب کرد که چجوری می خوریم و از این چیز ها من عجیب الان گُشنَمِ. من در این لحظه فقط می خورم. می برم توی کمد بینا دور و برم نباشه بعدش۶دستی میرم توی ظرفش. به جان خودم خیلی گُشنَمِ

خدای من ، وقتی در زندگی ام کم رنگ شدی
هزار کلمه ، هزار ایده ، هزار … بر جای خالی ات ریختم ، پر نشد .
به گمانم از جنس بی نهایتی
خدای من برگرد کهشکلک بچه ها می دونم شعر ها تکراری هستند احتمالاً ولی خب قشنگند حیفه تکرار نشند ….. تهی شده ام

سلام هادی جان
امیدوارم خوب باشی عزیزم
ن دو روز پیش گوشیم به سرقت رفت
این روزا دارم تهقیق میکنم که گوشی بخرم
متاسفانه تو انتخواب گوشی سخت پسند هستم
گیرو گرفتارم عزیز

سلام آریا.
بیا یه خانسار این دم آخری با هم بزنیم.
خیلی وقته با هم ننشستیم یه قلیون بزنیم.
میگم اگر مشکل محدودیت بودجه نداری، اگر میخوای از تاکبک استفاده کنی، اس پنج بگیر.
ولی اگر بینایی داری و احتیاج به تاکبک نداری سونی z3 بگیر.

آن ها که تنها زندگی نکــــرده اند
نمی فهمنـــد
کـــــه سکوت
چگونـــــه آدم را می ترسانـــد
چگونه آدم بــــــا خودش حرف می زنـــد
نمی فهمنـــــد که آدم
چگونــــــــه به سمت آینـــــه ها می دود
در آرزوی دیـــــدن یک همـــــدم

بچه ها این شعر رو خودم در تاریخی که آخرش نوشتم سرودم خخخ
تقدیم به همگی باشد که خب بپسندید شکلک شعر کم اوردم به خودم متوسل شدم….

مادرم گفته که باید بنویسم مشقم
بنویسم که ندارم من غم
که ز غم قفل شود هرچه در است
گم شود کلید در چون غم هست
چون بُود بسته به روی غمگین
درِ مهر و درِ عشق و در دین
بشود ناله هم‌آغوش غمین
بُکند گریه و زاری غمگین
بشود دور ز راه الله
بکند کفر و شود کافر، آه
مادرم گفته که باید بکنم فکری من
بکنم چاره و تدبیر، بیندیشم من
بکنم غم را برون از دلها
بکنم باز تمام درها
متفق با تو و با او بشوم
منفصل از غم و از شر بشوم
شادی و عشق و مروت و صفا
خنده و لطف و صداقت و وفا
همه هم‌کیش و هم‌آغوش شوید
متصل بر دل پر‌ریش شوید
تا دگر هیچ دلی غم نخورد
و دگر ناله فراموش شود.

۱۵/۷/۱۳۷۸

پ.ن: خیلی دلم می‌خواد بدونم وقتی اینو می‌نوشتم چه حسی داشتم ….
فراموش کرده ام … و فراموش خواهم کرد آن خویش را …

خوب دوستان به احتمال زیاد در قهوه خونه بسته بشه
امیدوارم سلامت باشید
قلط گیر عزیز ببخشید که زیاد نبودم
متاسفم امیدوارم به دل نگرفته باشید

ممنونم از میزبانیتون همه چی عالی بود مرسی
همتون شااد باشید
بدروود

دوستان شب همگی خوش امروز خیلی خوش گذشت از خانم غلط گیر هم ممنونم که با روی گشاده از ما پذیرایی مجازی کردند از تمام دوستانی که رد پایی هر چند کم رنگ از خود در این قهوه خانه به جا گذاشتند ممنونم به امید دیدار در قهوه خانه احتمالا عمو حسین.

بچه ها دیروز یعنی هفت اسفند روز وکیل بود پس اینم تقدیم همگی:

در این موقع که می خواهم به شغل شریف وکالت نائل شوم
به خداوند قادر متعال قسم یاد می کنم که:
همیشه قوانین و نظامات را محترم شمرده ، و جز عدالت و احقاق حق منظوری نداشته
و بر خلاف شرافت قضاوت و وکالت اقدام و اظهاری ننمایم
و نسبت به اشخاص و مقامات قضائی و اداری و همکاران و اصحاب دعوی و سایر اشخاص رعایت احترام را نموده
و از اعمال نظریات سیاسی و خصوصی و کینه توزی و انتقام جوئی احتراز نموده
و در امور شخصی و کارهایی که از طرف اشخاص انجام می دهم راستی و درستی را رویه خود قرار داده
و مدافع از حق باشم
و شرافت من وثیقه این قسم است
و شرافت من وثیقه این قسم است
و شرافت من وثیقه این قسم است
که یاد کرده و ذیل قسم نامه را امضاء می نمایم.د