خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

18 اسفند. کاملا پاستوریزه.

خودت میدونی فقط شاید بقیه ندونند. چند ماهی نه. چند سالی میشه همو میشناسیم. شاید بگم دو سه سال. چه حالی میده حال کردن با آدم باحالی مث تو. کاش وبم مث قدیم ی وب کوچکولو بود تا میشد توش هر کاری میخواستیم میکردیم! کاش بازدید‌کننده های روزش دو نفر بود. خودم و خودت. حالا که فعلا نه میشه کاری کرد و نه میشه درست نوشت. حالا که فعلا من موندم و ی دنیا سرگردونی از اینکه چطور حرفهامو، کارامو، حس‌مو به کلماتی کاملا پاستوریزه تبدیل کنم!

طوری نیست. حالا که صحبت کردن از لحظات خاص و خصوصی منو تو اینجا محدود شده، حالا که چهارتا مریض روانی داریم که روز به روز، اینجا رو گزارش می کنند، حالا که پدر و مادر ها چهار چشمی حواس‌شون به سایت هست که خدایی ناکرده بچه‌شون از پاستوریزگی در نیاد، منم پاستوریزه باهات حال میکنم. خیلی خوشحال و پاستوریزه میگیرمت توی بغلم و دست رو موهای صافت میکشم و میگم دوستت دارم. با وجود اشتیاق وصف‌ناشدنی ای که بهت دارم ولی اصن بوست نمیکنم. اگه بوست کنم و بعدم بخوام اینجا بنویسم، هم من پاستوریزه بودنم رو از دست میدم، هم تو و هم سایت. بذار شر نشه، از من نخواه. مگه نمیبینی همه دارن نگامون میکنن؟ خوب چیکار کنم این روزا دیگه جا ندارم مجبوریم دم در خونه روی سکو توی کوچه بشینیم و حال کنیم. کاملا سالم، کاملا پاستوریزه! چقدر دست‌هات یخند. درست مث صدای لطیف و آرومت که آدمو آروم میکنه. خیلی آروم. اونقدر آروم که آدم حس میکنه وقتی تو حرف میزنی داره خواب میبینه.

چطور میشه باشی و ازت لذت نبرم؟! نمیشه. حتی با روش های پاستوریزه هم که شده ازت لذت می‌برم. تو هم اگه خواستی میتونی ببری، به شرطی که پاستوریزه باشه. مثلا منو نگاه کن! ببین چطور دست میکشم روی گونه های نازت که سرخی‌شون با سر انگشت‌هام بازی می‌کنند. ببین چطور پیرهنت رو مث دیوونه ها کاملا پاستوریزه بو میکشم و دماغمو همچین فشار میدم به پیرهنت که بتونم عطر تنت رو از لای تار و پود های اون پارچه ی مزاحم و لعنتی بکشم بیرون! میگم، راستی، بو کردن پیرهن که جزو عاشقانه های ممنوع نیست که!؟ هست؟ نکنه بو کردن پیرهنت متلک‌پرانی به همراه داشته باشه که اصلا حوصله‌شو ندارم.

بسه. اینقدر انگشت‌هات رو با بوته های خار صورتم شکنجه نکن. رانندگی روی صورتم خطرناکه. میترسم توی دست‌انداز‌هاش زیرو بند انگشتات خراب بشه! مگه نمیبینی امروز از همه چی خسته بودم و ریشامو نزدم؟ خوب پوستت شاید مث پوست من نباشه. شاید نازک و به قول امروزیها سوسول باشه! بیخیال. بیا ی جور دیگه از هم لذت ببریم. مثلا واسه هم حرف‌های خوب خوب بزنیم. نظرت چیه؟ خوبه؟! اینطوری کاملا از قبل هم پاستوریزه‌تر میشیم. مثلا هی من بهت تکراری بگم دوستت دارم و تو همین حرفها رو بهم برگردونی. دقیقا مث ی آیینه ی شفاف، که هیچ جای دنیا با میلیارد دلار هم نمیتونند عین‌شو بسازند. ی آیینه ی خوشگل که فقط من دارم و دیگه هیشکی!

حس میکنم اصن توی بغلم هم نباید باشی. می‌ترسم درجه ی پاستوریزگی ما عقربه‌ش بکنه یا بشکنه. ی شین کمو زیاد فرقی که نمیکنه. اگه قرار باشه خراب بشه و ما رو خراب کنه که کاری نداره! کار ی ثانیهست.

بیا از اون حرف های خوب خوب بزنیم. مثلا اینکه من تا حالا آدمی به باحالی و خوش‌خندگی و خلاقی تو ندیدم. اینکه من دوس دارم بیشتر باهات خودمونی باشم ولی سختمه و ازت خجالت میکشم. یا این حرفهای قشنگی که گاهی دلت میخواد به من بگی و نمیگی. بذار خودم حدس‌شون بزنم. اینکه تو دوس داری با صدای بلند به من بگی عاشقمی ولی روت نمیشه. اینکه دوس داری میشد هم دیگه رو ببینیم، زیاد ببینیم و همیشه پیش هم باشیم. اینکه تو هم مث منی و اطرافیانت زیاد بهت حال نمیدند. اینکه ای کاش میشد ی شهری، شهرکی مخصوص امثال منو تو بود. اون وقت میتونستیم تا ظرفیت داریم و تا جا داریم حال کنیم. پاستوریزه یا غیر پاستوریزه‌شم دیگه فرقی نمیکرد. ی شهری که واسه خودمون ی خونه توش داشتیم که واقعا چهار‌دیواری اختیاری بود. نه مث اینجا که تا آب میخوری از پونصد جنبه ی سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و مذهبی و هنری و مازوخیستی بررسی میکنند ببینند دقیقا آب خوردنت به چه شکلی بوده و اشاره به کودوم عمل زشت غیر پاستوریزه داشته یا قطرات آب ته لیوانت شکل چه نمادی از شیطان‌پرستی هستش. نه مث اینجا. مث اون‌جایی که ما تا سرحد نهایت، آزادیم. ولی میدونی چیه؟ حیف و صد حیف. آخه اون‌جایی که ما توش آزادیم اصن نیست. وجود نداره مگر توی رویا‌ها‌مون. اینجا همه فضولند و کاری نمیتونیم کنیم. بلند شو بریم. تا هزار‌تا حرف واسه ما در نیاوردند از توی بغلم پاشو. همون بهتر که حتی پاستوریزه هم حال نکنیم. شاید از راه دور و توی رویا بهتر باشه!

۳۲ دیدگاه دربارهٔ «18 اسفند. کاملا پاستوریزه.»

سلااااااااام
من اولین نفری بودم که این پست رو لایک کردم
……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………

سلام.
واسه اولین بار بعد از شناختن و عادت کردن به اینجا، الان دلم خواست کاش اینجا، گوشکن بزرگ ما نبود! همون وب شخصی کوچولو باقی می موند برای شما و…
اشتباه نکنید! من هنوز اینجا رو عجیب دوست دارم فقط حس کردم، واقعا واقعا واقعا حس کردم این دلبستگی و اصرار همیشگی من به بزرگ شدن و بزرگ موندن اینجا در حق شما و اون که براش نوشتید، حالا می خواد وجودی حقیقی باشه می خواد تنها۱رویا باشه توی۱نوشته، هرچی که هست، هرچی که برای شما هست، از طرف من خودخواهی محض بوده! مثل اینکه یکی بیاد خونه شخصیم رو ازم به اصرار بخواد که کنمش مرکز فعالیت۱کانون بزرگ و مفید برای۱دسته بزرگ و من دیگه حریم شخصی واسه خودم نداشته باشم.
معذرت می خوام. خیلی زیاد. من معمولا خودخواهم. در مورد چیز ها و حتی افرادی که واسم عزیز هستن زیاد خودخواهم. اینجا، این محله، گوش کن عزیز هم یکی از اون موارده.
معذرت می خوام!.
تا زمانی که این پست رو یادمه دیگه امکان نداره اگر خواستید به هر دلیلی اوضاع رو عوض کنید خلافش رو بخوام. از دل همیشه می خوام ولی دیگه هرگز نمیگم.
امیدوارم اینهمه ندیدن و ندونستن رو به من ببخشید!
قشنگ بود خیلی!
خیلی!
راستی این شهر اگر پیداش کردید شرایط ورودش چیه؟ داشتن همراه به هنگام ورود مجاز هست یا نه؟ چجوری میشه عضو شد؟ اونجا شرط مهر چیه؟ اگر کسی رو از تمام دلت بخوایی، حالا می خواد از جنس خودت باشه یا نباشه، وقتی خودت و خواهندگیت در پیچ و خم های حوادث توی مه دیده نشد، بهت مارک نمی چسبونن؟ صبر کنید من باز هم سوال دارم. محض رضای خدا پیش از اینکه برید و در های این بهشت رو به روی من بیگانه با رویا ببندید به من هم راهش رو بگید!
پاینده باشید و شادکام!.

سلام حخخخخخخخخ چه خنده دار و باحال بودش بزنم به تخته، گامب، گومب، اووووخ دسم له شد! خیلی همه چی خوب پیش رفته مثل قبلترا نیس که تا میومدیم به هم عادت کنیم گوووومبی محله میرفت رو هوا! خدا را شکر این دو ماه همگی در کنار هم گفتیم خندیدیم خوردیم ریختیم دیگه نیمیدونم چیچی دیم! شکلک کم اوردم ولی خیلی لذتیدیم و خداحافظ دیم! خخخخ دیم!

سلاااام بر مجی.
ببینم این چه جوریه که تو سالی یه بار هوس عملیات نیمچه خاک بر سری اونم ظاهرا از نوع رویایی و مجازیش بهت دست میده؟
نه جون داداش بگو میخوام بدونم.
میخوام ببینم که واقعا اگه جواب میده رویکردمو به مسایل دنیوی عوض کنم خخخ.
خییییییلی باحال بود.

سلام
جالب بود ولی من که منظور شما را نفهمیدم،
شاید هم من کمی عقلم ناقص هست
اما اما بگم اگر کسی مزاحم این دوستی صادقانه ی شما با اون هست بگید من آماده هستم که باهاش بجنگم و تا اونجایی که میتونم از شما دفاع میکنم اینو جدی میگم باور کنید
غلط میکنه کسی بخواد مزاحم مهربونی های شما بشه
اما اگر وب دیگه هم دارید به من هم بگید قول میدم سر و صداشو در نیارم قول قول

خیلی خوب بود…خیلی…خیلیییییی….عالی بود….احسنت… باریک الله…،مرحبا…آفرین…چه با احساسی تو!!! اگه نوشته های آدم آینه ی روح نویسنده باشه، عجب روح قشنگی داری!!! چقدر رومانتیک!!!!کف کردم…منم همصدا با عمو حسین برای رسیدن به آرزوهات دعا میکنم…آفرین…آفرین…

سلام بچه ها. بعد از این که مجتبی اسمشو از سر در محله برداشت و یه جورایی به خودش به ناچار قبولوند که دیگه نمیتونه حریم شخصی داشته باشه
به تازگی یه وب جدید باز کرده!
اما مجتبی جان تو دیگه اون مجتبی خودت نیستی یه شخصیت عمومی شدی و همه رفتارهای تو رسد میشه و و الگو برداری میشه مثل همه هنرمندان و ورزشکاران!
تو دیگه نمیتونی خودت باشی!
داشتم تو وب میچرخیدم و دنبال این بودم که مجتبی زندگی شخصیشو چطور تو وب میذاره و کجا درد و دلهاشو میگه تا به یه وبلاگ کوچولو برخوردم که بازدیدهای روزانش به تعداد انگشتان دست یک دست هم نمیرسه! خیلی از نوشته های قدیمیشو اونجا گذاشته بود و یه سری مطالب جدید هم گذاشته بود
حالا ۲تا موضوع پیش میاد
۱: اگه تو وبلاگ شخصی داری چرا باز بعضی اوقات میآیی اینجا از این پستها میذاری! تو که وبلاگ شخصی داری پس چه مرگته! اینا رو واسه چی میذاری
۲: بچه ها نمیتونن مطالب تو رو نخونن وقتی وارد فضای مجازی میشی وبلاگ میزنی این یعنی همه میتونن ازش استفاده کنند. وگرنه نوشته های خودتو تو ورد بنویس تو کامپیوتر خودت سیوشون کن!
پس با توجه به این که خودت وبلاگ زدیتو فضای مجازی پس میشه بقیه هم استفاده کنند و همه دوستدار مطالب زیبای تو هستم پس من لینک وبلاگتو اینجا میذارم که دوستان هم بیان اونجا بخونن!
مجتبااااااااااااااا تو هیچ جا امنیت نداری!
اینم لینک وبلاگ!

http://www.gooshmikoni.blogfa.com

heading level link گوش میکنی صدامو فقط محله ی من و تو

بچه ها برید تو وبلاگش الفراااااااااااااااار

سلام به آقا ی خادمی ، نویسنده ی زیبا نویس
دست نوشته هاتون مثل همیشه زیباست . درسته که اینجا مکان عمومی شده در عوض ما هم خیلی به شما ارادت داریم بزرگمهر هم که از طرفدارای همیشگی شماست برای بزرگمهر برنامه هایی مثل تبریک اول مهر که خودتون تهیه دیدین رو میذاریم یا نوار قصه ها رو ، خوشبختانه محله ی شما بخش های مختلفی داره و هر کسی بخشهای مورد علاقه ی خودشو گوش میکنه . فقط اومدم تشکر کنم . سربلندتر از همیشه باشید

درود! من که همون موقع گوشی را شارژ پولی کردم و یه بسته ۲۰۰ مگی پنج هزار تومنی یک ماهه خریدم تا بتونم خیلی از کارهای دیگه را هم انجام دهم، حسین جون یکی طلبت که بچه هارو گذاشتی سرکار، من زنده باشم و تورو ملاقات کنم بلایی سرت بیارم که دختران محله به حالت گریه کنند یا پسران محله برایم دست بزنند و هورا بکشند یا سوسولهای محله مرا بلکم کنند! یا مرغان هوا برایت چلقوز کنند ببخشید پرواز کنند!

سلامی دوباره
هنوز مجتبی در برابر این شایعه که در شبکه های اجتماعی منتشر شده تکذیبیه ای نفرستادند و این موضوع خود احتمال وجود چنین وبلاگی را بالاتر برده است! به نظر میرسد که این قضیه واقعیت داشته باشد.
یکی از کاربران با ردیابی مخفیگاه مجازی آقای خادمی متوجه شده است که امشب ساعت ۴ ایشان قرار اینترنتی خود را با دوست دخترش تنظیم کرده است قرار است یک پست عاشقانه منتشر کند و همان موقع هم دوست دخترش بخواند و کامنت بگذارد و دوباره وبلاگش را ببندد!
عجیب اینجاست این آقا مجتبی اصرار زیادی دارد که حرفهای عاشقانه خود را حتما از طریغ وبلاگ به گوش دوست دخترش برساند و هیچ اعتقادی به اس ام اس، چت و شبکه های اجتماعی دیگر ندارد!!
گروه هواداران مجتبی اعلام کرده است امشب ساعت ۴ همه زودتر از دوست دخترش کامنت میگذاریم و حضور سبزمان را در وبلاگش اعلام میکنیم!
قرار ما ساعت ۴ زیر پست مجتبی
لینک سایت هم تو کامنتهای بالایی میتوانید پیدا کنید
منتظریم

دیدگاهتان را بنویسید