سلام,
این که نابینا باشی یه درده, و اینکه نتونی هرجا دلت خواست بری, هر کاری دلت خواست انجام بدی, مثل یه فرد بینا به تنهایی و بدون دغدغه فکری و روحی بری این طرف و اون طرف هم هزااار درده,
حالا هرچقدر هم من عصا زدن بلد باشم, هرچند جهت یابیم بیست باشه, هرچقدر که من روابط اجتماعی بالایی داشته باشم, هرچقدر هم که من خوش تیپ و خوش برخورد باشم, آخرش …. .. من امروز قرار بود برم یه معرفی نامه از یه نفر بگیرم, لباس پوشیدم و از اونجایی که به این باور رسیدم قول و قرارهای ما و کارهای ما همیشه یه جاش میلنگه زنگ زدم به طرف, که مطمئن بشم برم … نرم … نامه رو گرفته … نگرفته …. خدا رو شکر بدون نامه حل و فصل شده بود, و نیازی نبود من برم … دستش هم درد نکنه, ولی خب من وقتی لباس میپوشم خیلی حس بدی پیدا میکنم که کاری که باید میرفتم بیرون انجامش میدادم, کنسل بشه, … پرانتز باز …من دو سه روزه عجیب احساس دپرسی بهم دست داده, خیلی نیاز به یه تفریح با حال دارم, به خصوص اگه میشد تنهای تنها باشم, پرانتز بسته,
هیچی دیگه تلفن رو قطع کردم و نشستم روی مبل, …. خب فهمیدین که ما مبل داریم, … هیچی دیگه اینقدر فکر کردم کجا برم یه کم روح و روانم آروم بشه, هیشجا به ذهنم نرسید, هیشکی هم حاضر نشد بیاد, هر کسی به نحوی کار و زندگی داشت, .. هیچی دیگه … دارم فکر میکنم چرا یه جایی نباید باشه که ما بدون دغدغه بتونیم بریم؟ بازم فکر کنم اگه مذکر بودم راحتتر بودم, مثلا فکر کن .. من برم تنهایی پارک … تازه داشتم یه سری افکارمو بلند بلند هم میگفتم .. به خواهرم میگم فکر کن مثلا من برم سینما …. چقدر همه میخندن … دیگه رودرباسی که نداریم … ضایعست دیگه … اگه دلیل قانع کننده ای برای ردش دارین بنویسین … یکی دوتا امام زاده هم بلد بودم ولی حس اونجاها نبود … تازه همه امام زاده رو ول میکنن میان دور من التماس دعا میگن, یه ذره آدم نمیتونه تنها باشه, به سرم زد برم بازار … ولی که چییی … مثلا اجناس رو مگه من میبینم که لذت ببرم ازشون … حد اقل اگه صبح بود میرفتم بانک کارتمو که تمدید شده بود رو میگرفتم یا کتاب خونه ای جایی …. خلاصه که به این نتیجه رسیدم …. بی خیال نتیجش با شما … البته خیلی کار انجام نداده دارما ولی … حوصله انجام اونا رو هم ندارم … مامانم گفت بیا بریم خونه ی خاله و … آخه از تو خونه برم تو خونه … بعدشم بشینم که چی بگم من آخه … کاشکی میشد تنهایی میرفتم یه مسافرت … مامانم میگفت برو مشهد .. البته که خب جدی نمیگفت … امیدوارم دپرسیم واگیردار نبوده باشه,
*****گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چار فصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِ سرآغاز سال کو؟****
۶۶ دیدگاه دربارهٔ «3 اسفند 93»
سلاااااام. وای خدا. منم خیلی وقتها از این حسها داشتم. ببین من که خودم همیشه این کار رو میکنم.
میرم بیرون قدم میزنم. تا خونه ی دوستان تا یه مسیری که حد اقل یک ربع پیاده روی داره پیاده میرم. آره میدونم چی میگی. میگی با عصا که نشد پیاده روی. نمیچسبه آخه. تازه کلی ممکنه اون مسیر برام سخت باشه که برم. ولی میرم. ببین همین که بزنی بیرون همین که کلی هوای تازه هرچند دودی تنفس کنی بازم تإثیر خودشو میذاره.
حتی شده که تا جلوی خونه ی دوستم هم میرم ولی چون حس خونه ی کسی رفتن رو ندارم، برمیگردم و دوباره همونقد زمان رو پیاده میام خونه. یه قسمتهایی هم باید با اتوبوس برم که خب اونا هیچی. اولش که میخوام برم سختمه. اعصابم داغون میشه. با خودم میگم کاش منم بینا بودم و کلی افکار منفی دیگه به سرم میاد. ولی میرم. چون بمونم بیشتر داغون میشم. تو هم یه بار فقط یه بار امتحان کن. مطمئنم پشیمون نمیشی.
سلام زهرا جان, خب آخه من خونه اقوام تنهایی نرفتم, اونجاها همه خانوادمون رو میشناسن بخام همینجوری راه بیفتم اونجاها که نمیشه, خونه دوستام هم که نزدیک نیست, ولی خب آره باید میرفتم تا یه جایی و برمیگشتم, خودم هم پشیمون شدم که نرفتم
سلام خانمی
چه میشه کرد اینه دیگه باید باهاش کنار بیاییم مطمئنا برای همه ما یه همچین موقعیتهایی پیش اومده خانم یا آقا بودن هم فرقی نمی کنه خود من اگه دچار این بد حالی بشم یه آژانس می گیرم یه سر میرم بیرون و بر می گردم حتی اگه زمانش خیلی کم باشه خیلی توی روان تاثیر میذاره
سلام یاسمین جان, کار درست رو شما انجام میدی,
سلام بر زهره خوبم.
اینایی که گفتی ربطی به نابینایی نداره ، اینا ربط به این داره که ما خانوم هستیم و مؤنث بودن در این جامعه یعنی معلولیت.
باور کن ، منم این حس تورو دقیقاً داشتم و خواهم داشت.
راستی به نظرت چرا من خواستم با اسم کاربری رعد وارد محله بشم ؟؟؟
یعنی اگه توصیه های اکید تبسم جون نبود ، با اسم رعععد وارد می شدم و هیچگاه لو نمی دادم که یک خانوم هستم.
من از زن بودن در این جامعه خیییلی خسته ام ، خیلی .
من عاشق بارونم ولی وقتی در روز بارونی میرم پیاده روی ، چون قدم زدن در بارونو خیلی دوست دارم ، بگذریم اونقدر آدما چپ چپ ، نگاه میکنن که ترجیح میدم نرم.
در ضمن من یک خانوم چادری هستم ، ظاهر غیر متعارف هم ندارم که بگویم بخاطر ظاهرم بعععله ….
منم اصلاً حاال خوبی ندارم. ای کاش میشد برم .
عزیزم هر وقت دلت گرفت به من زنگ بزن ، منم برات یه روضه میخونم که حسااابی گریه کنی و در نتیجه آروم میشی.
اینم یه شعر خوب ، برای زهره عزیز ، امیدوارم حالت بهتر بشه .
خانه ای خواهم ساخت
آسمانش آبی
باز باشد همه پنجره هایش به پذیرایی نور
ساحت باغچه اش پر ز نسیم
حوض ماهی پر آب
قامت پاک درختانش سبز
و تو را خواهم خواند
که در این خانه کنارم باشی
سینه آینه تصویر تو را می جوید
که در آیی چو نور
تو به این خانه بیا
در خیابان امید
کوچه باور سبز
نبش میدان صبوری آنجا
خانه ای خواهی یافت
سر درِ خانه چراغی روشن
روی سکویش گلدان گلی
در دل خانه اجاقی دلگرم
با حضور تو در این خانه چه جشنی بر پاست
آسمان شب این خانه پر از چشمک و مهتاب و نسیم
ناودانش پر از موسیقی آب
ای سرآغازِ امید
تو بدین خانه درآ
من به دیدارِ تو می اندیشم
و به آرامش بودن با تو !
سلام بر رعد عزیز, ولی باور کن به نابینایی بیشتر ربط داره تا خانم بودن, ممنون از لطف و محبتت, شعرت هم زیبا بود, مسپوسم
سلام دوست خوبم من خیلی وقت دلم از نابیناییم گرفته همش میگم چی میشد من هم بینا بودم اما هرچی بیشتر فکر کنیم بیشتر غرق میشیم بعضیها هستند که امکاناتشون خیلی کمتر از من و تو هست فقط باید ادامه بدهیم من که ترجیح میدهم تو خونه بمونم تا اینکه منت بکشم کسی همراهیم کنه. هیچکس نیست از مردم دانای مملکت ما بپرسه بابا اگر ما دعامون مستجاب میشد چشمامون خیلی وقت پیش بینا شده بود مرسی از اینکه حرف دل من را زدی
سلام بر دوست خوبم مهدیه خانم گل, ولی به نظرم عصا بگیر مستقل که بشی به اندازه ی الآنت منت نمیکشی, آره واقعنااا, خب اگه ما دعامون مستجاب میشد چشمامون خوب میشد خخخخ,
مرسی دوست جدید و خوبم,
بله متأسفانه زن بودن در بسیاری از جوامع یک نقص محسوب میشه. ولی با افسرده بودن چیزی درست نمیشه
چی بگم والاا, بله مطمئنا این حس من هم موقتی بود, همین الآنش هم کم رنگ شده, ممنون از اولین حضورتون در پست من,
سلام زهره جان
بعضی وقتها اتفاق می افته که اینطوری بشم
از زمین و زمان خسته بشم ولی اون موقعها یا گوشی رو برمیدارم با یکی حرف میزنم یا رمان میگوشم یا میام گوش کن یا کار خونه انجام میدم یا مثل یاسی میزنم بیرون
تو هم سعی کن آروم باشی
هر چقدر بگی دپرس شدم واقعاً میشی پس مثبت فکر کن تا اتفاقهای خوب برات بیفته
سلام پریسیمای نازنین, آخه یه وقتایی هیچ کدوم ازین راه ها جوابگو نیستن, همه چی آرومه من چقدر خوشحالم, خخخخ
درود! دلنوشته ی قشنگی اینجا گذاشتی به امید آنکه از آن درس بگیریم و مانند تو فکر کنیم!
مانند من فکر کنید؟ یا مانند من فکر نکنید؟ یه وقت مثل من فکر نکنیداا, خخخخ, راستی درود
سلام بر قهرمان تمام مسابقه های زندگی. نبینم که دلت گرفته باشه اگر تو این طور فکر کنی و این طور باشی پس وای بر حال دیگران
فکر میکنم باید تمام حرفهای قبلیم رو اینجا تکرار کنم شک ندارم که فراموش نکردی. که گفتم خیلیها در آرزوی داشتن تواناییهای تو هستند و خیلی چیزهای دیگه که اینجا جاش نیست واجب شد باز وقتت رو بگیرم و باز در سکایپ کلی برات سخن رانی کنم. پس به امید دیدار.
سلااام بر مرضیه جونم استاد تمام درسهای زندگی, بی نهایت به من لطف داری, مثل همیشه انرژی مثبت تزریق کردی, خیلی گلی, یه دنیا سپاس دوست بزرگ و بزرگوار من به امید دیدار,
درود! این ویرایشگران خیلی بر من لطف میکنند که مرا درس میدهند، نمیدونم کامنت اولیمو خواندی یانه!
بله خوندم که جواب دادم دیگه, صبح به خیر,
سلام بر زهره قهرمان.خانمی منم بعضی وقتا چنین حسایی دارم شاید بگی غلط گیر تو می تونی راحت بری بگردی؟ولی خیلی وقتا این راهم جواب نمی ده. ولی من به دوستای خیلی نزدیکم زنگ می زنم یکی دو ساعت که با هم حرف می زنیم شارژ می شیم در ضمن خوش به حال مخابراتم میشه.شکلک من چند وقتیه واکسنشو زدم خخخخ
سلام فاطمه جونم, آخه من عادت ندارم اون قدر درد دل کنم, البته خب بستگی به شرایط هم داره, شاید اگه اینقدر دپرس نبودم میزنگیدم به یه نفر,
سلام بر زهره خانم
من الان دلم خواست برم مهمونی مهمون نمی خواین؟ من و بزرگمهر پشت دریم خخخخ
سلام دوباره به به چقدر خوبه آدم سرزده بره مهمونی بزرگمهر بشین روی مبل خاله زهره! خب چطورین دوست خوب من؟ به به چه خونه ی مرتبی الان بزرگمهر کمک میکنه تا ی کم نامرتب بشه خخخخ شوخی کردم اومدم مهمونی ی چایی بخوریم و دور هم باشیم خوش میگذره
حالا من که رژیم دارم چای تلخ میخورم پولکی نیارینا رژیمم میشکنه دکتر بهم میگه شکمو خخخخ اما ی خبر خوب بزرگمهر اصلً رژیم نداره عاشق چاییه و توی عمرش هم پولکی نخورده به به عجب چایی خوش عطری . من گفتم سرزده بیایم مهمونی بعد هر کسی راه حلی ب ذهنش رسید میگه . وظیفه ی من در کنار شما بودنه دوست خوب من حالا چایی رو بخورم ببینم چی یادم میاد
سلاام, بهبهبه, بله چرا که نه, بفرمایید,بفرمایید, میگم حالا اینجا رژیم رو بی خیال, وااایی بزرگمهر کوچولوی من, کاشکی میومدین اصفهان,
درود بر قهرمان محله
باهات شدید موافقم و بهت حق میدم
فقر فرهنگی که در جامعه وجود داره متاسفانه مانه میشه که یه خانوم با خیال راحت تو جامعه. تو پارک و. و.و….. باشه و لذت ببره
بیخیال هرچی هم در موردش حرف بزنیم کمه باز هم معضلی پیدا میشه
امیدوارم دل قهرمان محلمون گرفته نباشه مثل دروازه گل بال بازه باز باشه خخخ
شاد باشید
بدرود
درود بر آریای پر انرژی, یعنی فقر به معنای واقعی باشه ولی فقر فرهنگی نباشههه, خدا رو شکر فعلا بهترم, به خصوص با کامنتهای دوستای عزیزی مثل شماها, ممنون از حضورت, بدرود
زهره!!! بابا راست میگه دیگه مرضیه خانوم!
ببین، تو اوضاع امکاناتت خییییلی از من بهتره، هم میتونی با عصا بری بیرون، هم تو شهر بزرگی مثل اصفهان هستی!
من تو یه شهرستان کوچیک زندگی میکنم و همونطور که خودتم اشاره کردی جاهایی که اقوام هستن نمیشه با عصا راه افتاد تو خیابون! خب تو یه شهر کوچیک از در که در بیای همه میشناسنت! در نتیجه من هیچ وقت عصازن خوبی نشدم…
بیخیال بابا منم بیام مهمونی!
بزرگمهرم هست من عاشق بچههام! الان دوتایی خونهرو بهم میریزیم هوراااااا!!!!!
آخجون مهسااا, سلااام صبح به خیررر, آره درست میگی, این تویی که باید شکوه و شکایت بکنی نه من!!! الآن تا حد زیادی قانع شدم, آره بفرماااا, عزیزمییی,
درود! پس این صاحب پست کجاست؟! من امروز گیاه بادرنجویه و لیمو خشک دم کردم و از ظهر تا حالا سه استکان خوردم، شنیدم که این دم کردنی برای آرامش اعصاب و بیخیالی خیلی خاصیت داره، حالا هم دارم تو محله با بیخیالی کامل شیطونی میکنم، تو فردا برو به مغازه عطار باشی یا دارو گیاهی و عرقیات و دم کردنی های آرام بخش بگیر و بخور و از زندگی لذت ببر!
من راستش رفتم خوابیدم, اگه این خواب نبود من چیکاار میکردم, فقط همینجوری میشه یه خرده از واقعیات تلخ فاصله گرفت, میرم میخرم, راستی بیدمشک هم خوبه,
سلام زهره جون
من تا الان فک می کردم که خودمم که یه همچین غصه هایی دارم آخه من توی تهران کس و کاری ندارم و خیلی وقتا دلم توی خونه میگیره که خب هیچ جا هم نمیشه رفت.
یه وقتایی دلم میخاد بزنم از خونه بیرون ولی وقتی فک می کنم کجا برم اون هم عصا زنان که این ندیدن لعنتی نمیزاره هیچ لذتی از راه رفتن و پیاده روی ببری و همهش باید مواظب باشی که یه بلایی سرت نیاد، میشینم سر جام و هیچی دیگه غصه خوردن و گاهی هم پشیمونی از بعضی تصمیمای زندگی و فکرای منفی که به هیچ نتیجه ای هم نمیرسه.
تهش میگم بی خیال، ولش کن.
ما رو چه به راه رفتن زیر بارون،
ما رو چه به پیاده روی؟
ما رو چه به لذت بردن از خیلی چیزا مثلا همین جنب و جوش مردم توی اسفند
و ……
چاره چیه زهره جون. باز بودن در کنار اعضای خانواده باعث میشه این غصه ها خیلی دووم نیارن و خیلی بزرگ نشن.
همین که یه بار با یکی از اعضای خانواده بری بیرون و لذت ببری همه این غصه ها فراموش میشه.
دلت بی غم عزیزم.
سلام محب جان, خب واقعیتش اینه که … شما بیشترترتر من حق داری, تازه ما تقریبا یه خونه ی شلوغییی داریمااا, البته خب خیلی وقتا هم من از شلوغیش واقعا خسته میشم, ولی قبول دارم خانواده نقش مهمی داره, میخای من پا شم بیام تهران؟ خخخخ
سلام خانومه زهره
خب آره شما حق دارید دختر بودن شاید یکم سخت باشه
ولی به نظر من نباید توجهی به حرف آدما کرد و سینما رفتن هم اصلا عیب نیست و حتما برید مثل من خخخ
درود بر شما, چه با حال, البته منم اگه بزنه به سرم میرم سینما, اگه ندیدین رفتم و خاطرشو نوشتم خخخخ, مرسی از حضورتون
سلام و هزاران درود بر شما بابت پستتون ممنون منم گاهی اوقات دپرس میشم اما توی این یه سالی که خدا توفیق داده دایی شدم از دپرس شدن بیزارم خیلی خیلی باحاله بی نهایت دوستش دارم و اینمه وقتی میرم تو فاز دپرسی اونه که نمیزاره بازم سپاس
درود بر شما, خدایی بچه ها نعمت و هدیه اند, منم حدودا یک سالی میشه که خاله شدم, منم عاااشق سارینا ام, ممنونم
سلام به همه، ببینید دیگه خبری از جواب کامنت ها نیست، زهره خانم حالشون خوب شده یک alt+f4 بر این صفحه نواختند و رفتند….. شکلک شوخی، ولی این حس متاسفانه در خانم ها زیاده، این انرژی های مثبت که اینجا هست بردارید و روزی یک کامنت مصرف کنید، امیدوار باشید، (باز هم شوخی)، ولی به قول روانشناسان این جور وقتها که ایراد خون آدم بالا میره و به هر چیز ایراد میگیره باید حتماً یه کاری بکنه که یاد لحظات شادش بیفته. (روان شناسها بیایید ادامه بدید، من خوابم میاد). موفق باشید.
درود و هزار درود بر شما, دقیقا حالم خوووبه به خصوص با انرژیهای مثبتی که شماها فرستادین, البته شرمنده من یه وقتایی با این جور پستهام, اذیتتون میکنم, امیدوارم همیشه قبراق و شااد باشین, تشکر از لطف و حضورتون,
بالا و پایین شدن خلق مثل سرما خوردگی است
نگران نباش
تو توان مندی های زیاد داری
خب مثلا اگه بخایم از صد حساب کنیم دیروز پایین ۵۰ بودم, ولی الآن هفتاد هشتاد باید باشم خخخخ, مرـ۳۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
سلام بر زهره خانم.
من نمیدونم چرا اینقدر خانم بودن برای بعضی از شما مثل اصل بدبختیه.
اون از رهگذر که در پست آخر من زن بودن رو خود به خود یک نوع معلولیت میدونه، اینم از دوستان دیگه که تنها دلیل مشکلاتشون رو زن بودن میدونن.
البته فرهنگ زن ستیزی و زن بارگی و هرزگی چیزی هست که نمیشه در جامعه بسته ما منکرش شد، ولی دلیل اصلی دست و پا بستگی خانمها و بخصوص خانمهای نابینا نمیتونه باشه، و اگه هم باشه خیلی نمیشه به همه چیز تعمیمش داد.
به امید روزهای روشنفکری جوامع.
سلام دایی چشمه, خب خداییش من دیگه تا این حد هم خانم بودن رو بیچارگی نمیدونم اصلا در حد معلولیت نیست, ولی خب این که دیگه واضح هستش که آقایون خیلی از خانمها آزادترن, … به امید همون روز
سلام زهره جان. درکت می کنم. به نظر من این جور مواقع تنها راه بیرون رفتنه. تغییر فضایی که توش هستی خیلی به بهتر شدنت کمک می کنه. نیازی نیست حتما جای تفریحی باشه. قدم زدن بی هدف حتی با وجود عصا هم کاملا توی روحیه اثر مثبت میذاره. این تجربه ی من بود. هر چند با شناختی که دورادور ازت دارم مطمئنم قدرتش رو داری که تمام حس های بد مزاحم رو ضربه فنی کنی.
سلام لیلا جان, میدونی اشتباه کردم که نرفتم, درسته با عصا خستگی خاص خودش رو داره ولی بهتر از خونه نشستنه, البته حالا که دیگه گذشت, لطف داری .. به پای شما که نمیرسم … تشکر از لطفت
درود! صبح بخیر!
اوه باریک الله سحرخیزاان پییرووز بااشید, بامداد نیکو جنابعدسی,
سلام صبحت بخیر زهره جان. من موندم که چرا بعضی از دوستان فکر میکنن که عصا زدن توی شهر کوچیک خوب نیست؟ چرا میگن که همه میشناسنشون؟
خب بشناسن. این طوری که خیلی بهتره.
خدایا. یعنی من در آرزوی این هستم که جایی عصا بزنم که همه منو بشناسن. این طوری آدم احساس خعلی خوبی داره.
البته توی مشهد خونه ی ما تقریبا توی هومه ی شهر هست. یه منطقه ی کوچیکه.
همه هم تقریبا دیگه همدیگه رو میشناسیم.
باید بگم که اینقد که من توی محل خودمون عصا میزنم و لذت میبرم و حس خوبی دارم، جاهای دیگه ندارم.
اتفاقا این طوری یکم ترسی که داریم رو هم دیگه نداریم. خیلی راحت تر هستیم.
فقط شروعش به علت دید اطرافیان یکم سخت تر از شهرهای بزرگ هست. اما واقعا میگم خیلی بهتر هست. البته میدونم که توی شهرهای کوچیک کمتر به عصا نیاز میشه و ممکن هست که بعضی مواقع به دلیل آشنایی با محیط اصلا بهش نیازی نباشه.
تو رو خدا به این چیزا توجه نکنین و برین بیرون.
مهم اینه که شما راحت باشین و کارتون انجام بشه.
چه اهمیتی داره که دیگران چی فکر میکنن یا چی میگن یا چطوری نگاهتون میکنن.
شرمنده زهره جون. توی دلم مونده بود بگم.
آخیییییییییییییییییییییش سبک شدم.
قاسمی جونم هرچه میخواهد دل تنگت بگوو,, منم تو محله مون عصا میزنم ولی فقط برای اینکه باید یه تیکه پیاده برم تا برسم به ایستگاه اتوبوس تو خیابونمون, اصلا تو محله در مغازه نرفتم, سر خیابونمون چرا چند باری رفتم ولی تو خود محله نه, نمیدونم .. حق با توئه, ببین مثلا یه چیز دیگه ای هم که هست اینه که: فرهنگ بدی که دارن میشینن پشت سر خانوادم حرف میزنن, که آره دختره کورشون رو ول کردن تو کوچه و محل به حال خودش, به فکر نیستن که دستشو بگیرن کارهاشو انجام بدن, متأسفانه پدر گرامی ما هم اصلا خوشش نمیاد ازین حرف و حدیثها البته خب حق داره منم باشم ناراحت میشم, نمیتونه که بشینه یکی یکی همه رو متقاعد کنه که آره دخترم میخواد مستقل باشه که, خلاصه که اینجوریاست وگرنه من که برام اونقدرها مهم نیست که بقیه چی بگن, صد البته که باید بیشتر تلاش کنم و حساسیتهای بی جا رو بذارم کنار, دوستت دارم شدییید به مدت مدیید,
سلام
تازه داشتم کامنتا رو میخوندم که…
میگمااا! فکر میکردم فقط به من از این حرفا میزنن.
خخخخخ:D
یه بار رفتم نون بخرم، تو سف خانمها حرف افتاده بود که پدر و مادر من تو خونه نشستن و منو فرستادن نون بخرم. هعععععععععیی!
الکی مثلا منم بلدم از عصا استفاده کنم، الکی مثلا منم میرم از خونه بیرون؛ الکی مثلا منم خیلی شاااااکییییییم!
😛
(-.-)ZZZ
:*
سلاام بر علی پنجه ای, فقر فرهنگی نه تهران میشناسه, نه اصفهان, نه شهرهای کوچیک دیگه, شاید غلظتش کم و زیاد باشه ولی هست … الکی مثلا من جامعه شناسم … خخخخخ
درود! من آنقدر هم سحرخیز نیستم ولی برای رفتن به اداره مجبورم ساعت شش برخیزم، راستی بعضی از یکشنبه ها نحسند و من هم این نحسی را دیروز تجربه کردم، از ساعت ۱۵ که ناهار خوردم روی تخت دراز کشیدم و در محله سرگرم شدم و بعضی اوقات خوابم میبرد تا امروز صبح ساعت شش و ۴۵ دقیقه از تختم خداحافظی کردم و با دوچرخه به اداره آمدم!
امیدوارم در این لحظه بهبودی کامل یافتیده باشید, در ضمن آقای خوش مشرب و خوش خیال و خوش بین تلقین نکنییید,
التماس دعا رو خیلی خیلی خوب اومدی. مرررسیییی قشنگ میشه باهاش تو مترو یه کاسبی راه انداخت منم یه وقتایی حس تقدس بهم دست میده.
سلام بر سارا, خخخ, والا با این کارهاشون, همین جوری تو اتوبوس و اینجا و اونجا التماس دعا میگن دیگه برم امام زاده دیگه هییچییی, مسپوسم از حضورت,
سلام.
خخخ. به اون یه تیکه که همه امامزاده رو ول میکنن میان دورت ازت التماس دعا دارن کلی خندیدم.
خودتون رو محدود به تفکر دیگران نکنید.
خیلی وقتها با شکستن تابوها خیلی اتفاقات خوبی برامون میفته.
مرسی.
سلام, بله,بله, جناب فلسفه دان, آخه میدونییی … بعضی تابوها رو راحت نمیشه شکست, فکر کنم از سنگ باشن اون هم از نوع دو جداره, ولی صحیح میفرمایید نباید خودمون رو محدود به تفکر بقیه کنیم,
سلام ………………………………….
شما و ۲۱ نفر دیگر این پست رو پسندیدید
سلام صبح به خیر, ممنون از شما و ۲۱ نفر دیگه,
نمیدونم چرا یه مدتیه کامنت نمیخونم
سلام شکوفه جون همون زهره جوننن
میگم میای باهم بریم مشهد
توی پرانتز خیییلی دلم میخوااااددد پرانتز بسته رو ولش
آخه چفت شد خودش
کاش نزدیک بودیم منو هم میبردی بیرون من تفریح نابینایی دلم خواست حیف اینجا توی محیطهای کوچیک ما واسه بیرون رفتن استقلال خوبی نداریم
ولی چه اشکالی داره بری سینما خوب فیلمو گوش میدی
سلام ثنا جونم, حالا چرا شکوفه خخخخ, والا من که از خدامه بیام ولی فکر نکنم خانوادم اجازه بدن, سینما رو باید امتحانش کنم,
آره یه وقتایی حس کامنت خوندن نیست, مرسی که اومدی,
سلاام سلااام زهره خانم,,قهرمان محله
زهره خانم منم دقیقا بیشتر وقتها همین حسی که شما میگی رو دارم
که معمولا کارای مختلفی میشه انجام داد
مثلا دراز کشیدن,,آهنگ گوش کردن,,قدم زدن توی خیابونا
زهره خانم به نظرم سینما هم خیلیخیلیخیلی باحاله که بری,,من جای شما خالی ۲ ۳ بار تنهایی رفتم
خیلی حس خوبی داشتم توی سینما,,جالب اینجاست که یه آقا و خانمی هم کنار من بودن که به گفته ی خودشون تازه ۵ ۶ ماهی هست که عروسی کردن
خلاصه این دو زوج خوشبخت ما با من دوست شدن و اینکه اون فیلمی که در حال پخش بود رو دقیقه به دقیقه برام توصیف میکردن
این بود انشای من
ببخشید که کامنتم طولانی شد
الفراااااااااااآآآآآآااااارررررر
خودم با پیاده روی در این مواقع بیشترتر موافقم,
چه جالب که رفتین سینما, آفرین به اراده تون, ممنون از کامنت
سلام زهره جونم
واای پنجاه و اندیتا ….کامنت …. میگم کلاً انگار خیلی از محله عقبما خخخ
ولی خب من میکامنتم باشد که رستگار شویم…..
به نظر من که هیچ اشکالی هم نداشت میرفتی سینما البته من خودم سینما دوست ندارم ولی خب اگه دوست داشتی گزینه خوبی هست…..
قدم زدن تو پارک رو هم می تونستی امتحان کنی، مثلاً می رفتی پارک رجایی “خب اونجا یه کم محیطش تنهایی خوب نیست” میرفتی کنار سی و سه پل و برا خودت مینشستی کنار رودخونه کسی هم کاری به کارت نداشت ….
البته خب همیشه تنهایی خوش نمیگذره فوقش ده دقیقه یک ربع اول از تنهاییت لذت میبری و بعدش فکر های الکیی و تصوراتت از محیط که گاهی همه اش حدسه و هیچ ریشه ای هم در واقعیت نداره اذیتت می کنه و مجبور میشی برگردی….. شکلک اینایی که میگم ناشی از تجربیات هستش…..
من خودم در این مواقع اگه بخوام واقعاً تنها باشم و جایی برم قدم زدن رو ترجیح میدم یعنی بدون هیچ هدفی میرم تا خسته بشم و بعدش دیگه برمیگردم …..
امامزاده رو هم باهات موافقم یعنی مردم ما انگار نمیدونم والا ولی خدا همه مریضای اسلام رو شفای عاجل عنایت فرماید……
راستی من یه بار تنهایی رفتم بانو امین بعد نتونستم قبر بانو امین رو پیدا کنم و اون وقت هم حال و احوالم زیاد جالب انگیز ناک نبود حوصله نداشتم از کسی راهنمایی بگیرم و خخخ یعنی یه دقیقه ای دم در نشستم بعدشم دیگه برگشتم شکلک خب قبلاً هم نرفته بودم که موقعیت اونجا تو ذهنم مونده باشه….
راستی یه گزینه دیگه در این مواقع گلزار شهدا هست یعنی من عاشق این گزینه ام، میری و یکی از شهدا رو انتخاب میکنی میشینی بالای سرش یه بطری آب هم اگه بتونی گیر بیاری و مزار رو بشویی و خب باهاش حرف میزنی یعنی خیلی حس خوبی داره…..
یه بار امتحانش کن…..
دیگه برم کامنت دونی رو بخونم که خیلی نوشتم…..
همیشه شاد و سربلند باشی….
سلام بر بانو, آره قدم زدن از همش بهتره, بانو امین رو باید باهم بریم یه دفعه, گلزار شهدا رو اصلا نمیتونم بهش فکر کنم, آخه خیلی سخته, پر از قبره, پیدا کردن راه بین ردیفهای قبرها به نظرم مشکل میاد, من حس میکنم اینجوری نباشم که ده دیقه اولش لذت ببرم, اگه اراده ام برین باشه که تنها برم تا آخرش دوست دارم تنها باشم, ممنون از حضور گرمت,
اگرچه که نوشتهت غمگینناکنژادپورکور بود ولی خعلی خوب بید.
یعنی اصن اینجا همینش خوبه که میگی و درد دل میکنی سبک میشی و کلی راه حلم بهت ارائه میشه.
ولی ی چیزی توی کامنتهات دیدم که منو به فکر فورو برد.
به نظرت چون نمیشه تک تک اعضای محلهتون رو متقاعد کرد که میخواهی مستقل بشی، چون اون ها فرهنگ و درک کافی رو ندارند، تو باید تا آخر عمرت فقط بیرون از محله عصا بزنی آیا؟
خوب پشت سرتون حرف بزنند! خوب بگند که خانوادهت به فکرت نیستند و دستتو نمیگیرند! خوب اینقدر بگند و چو بندازند تا چودونشون پاره بشه بترکند!
به نظرم اولین محدودیت قبل از خانوم بودن همینه که میگی به حرف مردم توجه نکنیم ولی آخرش توجه میکنیم.
به نظر من تو میتونی منطقی با والدین و خانواده صحبت کنی و متقاعدشون کنی که متقاعد کردن اهل محله ریز ریز امکانپذیر هست به شرطی که اصل پذیرش رو به کار بگیریم و بگیم ما نابیناییم. ما همینی که هستیم، هستیم. نابینا باید عصا بزنه پس چون ما نابینا هستیم عصا میزنیم. همینه که هست. کسی خوشش نمییاد، نگاه نکنه!
کسی که پشت سر ما حرف میزنه، با خودش نمیگه اگه ما ی شهر دور رفتیم خانواده کجاست که دست ما رو بگیره؟
سلااام بر مج,مج, مج,مجتبی,، خخخخ لغتووو, غمگین,ناک,نژاد,پور,کووور,
میدونی آخه یه علت مهمش هم اینه که من زیاد خونه اقوام نمیرم یعنی اون قدر مهم نبوده که بخام تنهاییی برم ولی خب برای مغازه رفتن داخل محله حتما تلاش خواهم کرد, آهان راستی میدونستی من جلوی بابام یا حتی مامانم عصا نمیزنم, بغض میگیره منوو, یعنی میدونم اونام ناراحت ناک میشن, ۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳″پااااس از حضورت,
آورین مجتبی. آورین. هزار بار لایکک
سلام آقای شریعتی, ممنون از حضورتون, منم یه بار دیگه میلایکم کامنت مجتبی رو
, دوباره کامنتهام منتشر نمیشن خداااا