خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سفرنامه ییلاقی “فاطمه جوادیان”

بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی،

صوفی نشود صافی، تا در نکشد جامی.

 

چند روز پیش، توسط یکی از همکاران خوش ذوقمان به منطقه ییلاقی شان دعوت شدیم. حدود ساعت دو بعد از ظهر به اتفاق دو تن از همکاران و خانواده شان از گرما و شرجی شهر رشت رهسپار آن دیار خوش آب و هوا شدیم.

از رشت، انزلی و رضوانشهر گذشتیم و به شهر پَره سَر رسیدیم. در نزدیکی سه را پونِل، به خانواده میزبان ملحق شدیم و به همراه آنها به خانه زمستانی شان رفتیم.

بعد از قدری استراحت و گفت و گو، به سمت آبشار ویسادار حرکت کردیم.

به نقل از یک خبرنگار: ” آبشار ویسادار از زیباترین آبشارهای ایران و سومین آبشار مرتفع استان گیلان است. این آبشار به معنی “سایه درخت بید” است که در 16 کیلومتری شهر پَره سر در شهرستان رضوانشهر واقع شده و همچون نگینی در دل جنگلهای زیبایی این منطقه می درخشد.

ابهت این پدیده طبیعی برای هر بیننده جالب و جذاب است به ویژه وقتی از پایین به این آبشار نگریسته می شود با ابهت و زیبایی صد برابر آبشار ویسادار مواجه می شوی، صدای ریزش آب از ارتفاع حدود 20 متری و نیم دایره ای که آب در دل سنگ و صخره برای رسیدن به دریا ایجاد می کند، دیدنی است. صدای پرندگان و شرشر آب و نور خورشید که از لابه لای شاخ و برگ درختان به زمین می تابد منظره ای فوق العاده به وجود آورده که کم نظیر است. البته زیبایی های این پدیده طبیعی آنقدر زیاد است که نمی توان وصفش کرد و به قولی آبشار ویسادار را باید دید، نه اینکه راجع به آن نوشت.”

برگردیم به ماجرای خودمان. جای تمام آنهایی که زیبایی های طبیعت را با همه وجودشان حس میکنند، خالی بود. از روی یک پل بسیار باریک که دو طرف آن به وسیله نرده احاطه شده بود گذشتیم. یکی از دوستانمان با دیدن منظره عمیقی که در زیر پل وجود داشت، دچار ترس فراوان شد و هرگز به این سوی پل نیامد.

من به کمک دو تن از دوستاندیگر، عمق ناهموار کناره آبشار را به سمت پایین در پیش گرفتیم. و این در حالی بود که صدای چریک چریک دوربینها و آواهایی مانند “یا خدا” “چجوری میخواد برگرده” “آفرین” … مرا همراهی می کرد. گاهی از من می خواستند برای آنهایی که از دور به من نگاه می کنند دستی تکان دهم. می شنیدم که هروقت گذرگاه دشواری را پشتسر می گذاشتم، اطرافیان نفسی به راحتی می کشیدند. آنها با تمام وجود دلشان می خواست، تا جایی که میتوانند آن چه را می بینند، برای من قابل لمس و درک کنند.

بالاخره به رودی زلال رسیدیم. می گویم زلال چرا که با دستها، زلال بودن آبش را میشد حس کرد. سنگی در وسط رودخانه بود که من بر روی آن نشستم و دستهایم را در آب فرو بردم. کودک میزبان هم در کنارم نشست و باهم مشغول آب بازی شدیم.

به راحتی نمیشود درون پر غوغای اهالی کوهستان را از ظاهر سخت شان درک نمود. درونی که سرشار از محبتهای ناگفته است.

بالای آبشار کنار جاده مردی تابلو جاجیم می فروخت او با دیدن من بر آن شد تا یکی از تابلوهایی که نقشهای زیبا و برجسته تری دارد، به من نشان دهد. در آن تابلو دو خانه روستایی تقریبا در کنار هم قرار داشتند سمت راست تابلو یک درخت کاج و در سمت دیگر درختی بود که شاخه هایش به صورت مطبق بر روی خانه ها گسترده شده بود. در مقابل خانه نواری از چمن و پس از آن رودی پر آب و قایقی در آن وجود داشت. سنگهای اطراف رودخانه را زیر انگشتانم حس می کردم و همچنین چراغهای اطرافش را. البته تمام آن خانه ها و درختها هم به صورت برجسته بود. من آن تابلو را به عنوان یادگاری از این سفر به یاد ماندنی خریداری و حالا بر روی یکی از دیوارهای خانه نصب کرده ام.

تا جایی که اتومبیلها قرار داشتند، حدود دو کیلومتر سرازیری بود که تصمیم گرفتیم آن را بدویم و دویدیم. چه دویدنی! وقتی رسیدیم،دیگر از نفس افتاده بودیم. البته در این سفر چندین بار به خاطر دویدن در سرازیری و راه رفتن در سر بالایی و پیمودن انواع پَستی بلندیها از نفس می افتادیم اما با فکر کردن به غذاهای نیروبخشی که در انتظارمان بود، دوباره جان می گرفتیم و ادامه میدادیم.

در جاده ای کوهستانی به راه افتادیم. میرفتیم تا به روستای اَردِه برسیم. نزدیک غروب بود که به روستا رسیدیم. بار بر دوش، چند متری را که ماشین قادر به پیمودنش نبود، طی کردیم و وارد خانه شدیم. بوی نان تازه می آمد. زن و مردی میان سال، با رویی گشاده و صدایی گرم مارا پذیرا شدند.

داشتند با آرد محلی نان می پختند که ما از راه رسیده بودیم. هر یک قطعه ای نان گرم به دیگری میداد و چقدر خوشمزه بود.

چگونه بگویم که نوشیدن چایی که از آب چشمه های کوهستان در سماوری زغالی دم شده است، چه صفایی دارد. باز هم میگویم: جای تمام آنهایی که لذتهای طبیعت را با همه وجودشان حس میکنند، خالی بود.

شب، غذایی با گوشت تازه گوسفند برایمان مهیا کردند و البته فسنجان و کوکوی گردو هم بود. از دلپذیری غذاها هرچه بگویم، کم گفته ام. شب را با ساز و آواز و بازیهای فکری من و چای زغالی ادامه دادیم و سپس در رختخوابهایی از پشم گوسفند به خواب رفتیم و این در حالی بود که صدای دلنشین پرنده ای تا صبح ادامه داشت.

ساعت شش صبح، عصای آلومینیومیم را برداشتم و همراه سایرین راهی مسیری مال رو شدیم که ما را به سمت هفت چشمه میبرد. از شرقیترین جایی که ما بودیم، از همانجا که خورشید در حال بر آمدن بود، صدای فاخته می آمد. می رفتیم و می رفتیم. رهبر گروه، راه را در دل خود به پنج قسمت مساوی تقسیم کرده بود و هر وقت که از نفس می افتادیم، میگفت که نصف را را رفته ایم و این در حالی بود که یک بار یک پنجم، بار دیگر دو پنجم و همینطور قسمتهای کمی را پیموده بودیم و بیشتر راه، هنوز در پیش بود. تا این که بالاخره به هفت چشمه رسیدیم. چشمه ای زلال در آن وقت صبح. چشمه های کوچکی هم در کنارش بودند که مجموعا “هفت چشمه” را تشکیل می دادند.

یکی از همراهانمان ذوق هنری فراوانیداشت. او کارشناس فرش است و عکسهای جذابی هم می گرفت.

در آن ارتفاع هزار و پانصد متری بر روی یک شیب خاکی کنار چشمه نشستم و دل، به آسمان خدا سپردم. آب و آفتاب و صدای پرندگان، و نسیمی که با وزش ملایم خود آدمی را تا عرش، بالا میبرد.

به سوی خانه سرازیر شدیم. به قول رهگذر همیشه راه برگشت ساده تر است شاید به خاطر این که با مسافت طی شده آشنا شده ایم. در راه، خانم میزبان شاخه ای گُلپَر برایم چید تا از نزدیک آن را لمس کنم یکی از دانه هایش را در دستم فشار دادم. بوی خوش گلپر از آن بلند شد.

در خانه برایمان صبحانه مفصلی تهیه کرده بودند. کته با شیر و دوشاب انگور، عسل و مربا، گردو و پنیر، چای و نان تازه. بعد از خوردن صبحانه بارها را بستیم و راهی گردنه الماس شدیم تا به دشت شقایق برسیم.

و اما دشت شقایق به روایت روزنامه نگار:

“جاده خلخال به اسالم یکی از محورهای صعب‌العبور شمال ایران هر چند که جاده‌ای خطرناک و پر از حادثه است اما به خاطر زیبایی‌اش لقب قطعه بهشت را به خود گرفته است.

وجود دشت شقایق در جاده خلخال زیبایی دوچندانی را به این مسیر بخشیده است و می‌توان گفت اینجا قطعه‌ای از بهشت است.

چشم‌انداز ییلاقی، کلبه‌های چوبی روستائیان و دره‌های پوشیده از مه و درختان بلند و انبوه همراه با دشت شقایق این منطقه را به یکی از دیدنی‌ترین مناطق کشور تبدیل کرده است.

در این فصل از سال جاده خلخال به اسالم پوشیده از مخمل شقایق است‌، شقایق‌هایی که با دیدنش جان و دل آدمی طراوت می‌گیرد.”

اتومبیلها در کنار جاده ایستادند و ما برای رسیدن به دشت شقایق میبایست شیب تندی را به سمت پایین پشت سر می گذاشتیم. من ترجیح دادم این شیب خاکی را نشسته طی کنم و چه کار خوبی کردم. آفتاب میتابید و من گلبرگهای مخملین شقایقها را لمس میکردم. خوب میدانم که دیدن آن همه زیبایی، فراتر از درک من بود. نمیدانم. شاید هم لمس آن گل، آن گونه که من میفهمیدمش، از درک دیگران فراتر باشد.

هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید، بلبل به غزلخوانی و قُمری به ترانه.

به سختی از آن شیب تند بالا آمدیم و با آن دشت سرخ و زیبا خداحافظی کردیم.

ناهار را در خانه زمستانی صرف کردیم و بعد از آن هم چای زغالی و هندوانه. درختهای کیوی به بار نشسته اند و اندازه و شکل آنها هم اکنون مانند یک فندق پشمالوست. و صدای آب چاهی که چهل متر عمق دارد و به بیرون و زیر درختان هدایت میشود.

وقتی که از آنجا می رفتیم باران شروع به باریدن کرده بود.

دلتان خوش

۶۲ دیدگاه دربارهٔ «سفرنامه ییلاقی “فاطمه جوادیان”»

دوست خوبم! یکی از بهترین اتفاقهای اردوی نجف آباد شنیدن صدای شما بود. و البته گشتی که تا آن چشمه دوردست با هم زدیم. گرما همه جا هست. شما هم بر روی سی و سه پل زیبا با شنیدن صدای زاینده رود، از ما یاد کنید.

سلام
عزیزم
خیلی دلم براتون تنگ شده
وقتی یادم میاد که شما برای مدت کوتاهی افتخار دادید و به خونه ی ما اومدید خیلی به خودم امیدوار میشم
خیلی خوب و ساده توضیح دادید
من خوب مجسم کردم
من عاشق طبیعت هستم
اما متاسفانه نمیتونم از سربالایی زیاد بیام بالا واااای واقعا نمیتونم یعنی من اگر با شما بودم اینقدر که شما لذت بردید من نمیبردم من خیلی ناتوان شدم
اونوقت ها که جوان بودم خیلی از سربالایی ها راحت میرفتم بالا اما حالا برام خیلی سخت شده
ممنون از توصیفتون
موفق باشید.

درود بر خانم کاظمیان نازنین. در خانه شما به ما خیلی خوش گذشت. به خصوص زمانی که خوراکی می خوردیم و دومینو بازی می کردیم. خدا را شکر که همه طبیعت، کوه نیست دشتها و دریا و جنگل هم فضای لذت بخشی دارند. البته هم اکنون به وسیله تله کابین به راحتی می شود در فضای کوهستان قرار گرفت بی آن که خسته شویم. بسیاری از مناطق کوهستانی هم دارای محورهای جاده ای هستند که ماشین به راحتی از آن گذر می کند. به امید یک گردش خوب برای شما.

سلام . واقعا خیلی خوب توصیف کرده بودید . شما واقعا نبین هستید ؟؟؟ من عاشق طبیعتم .این شعر هم تقدیم به شما و همه ی نبین های عزیز.
دلم تغییر می خواهد
.
.
دلم باران
دلم دریا
دلم لبخند ماهی ها
دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور
دلم بوی خوش بابونه می خواهد…

دلم یک باغ پر نارنج
دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِصبح شالیزار
دلم صبحی
سلامی
بوسه ای
عشقی
نسیمی
عطر لبخندی
نوای دلکش تار و کمانچه
از مسیری دورتر حتی…
دلم شعری سراسر ‘دوستت دارم’
دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد

دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند
دلم آوازهای سرخوش مستانه می خواهد
دلم تغییر می خواهد…

سلام بر رعد عزیز! میدانی؟ یکی از صداهایی که من خیلی دوستش دارم، صدای رعد است. رعد که می غرد، احساس میکنم آسمان همین جاست. همین نزدیکی. یعنی اگر دستم را دراز کنم، به آن میرسد.
ممنون که به ما سر زدی.

وااایی خداا! فاطمه یعنی خیلی توصیفت قشنگ بود, ولی نمیدونم اگه بگم کاش نخونده بودم که حیفه, ولی خییلی دلم سفر میخواد اینم از این نوعش, کاش جور میشد من حاضرم از خیلی جاهای دیگه بزنم ولی یه سفر توپ برم, خیلی هوایی شدم, من عاشق طبیعت بکر و صدای پرنده و چرننده و آب و بارونم,
کاشکی از غیب یه معجزه ای میرسید,, کلا یه جورایی هم زندگیم یک نواخت شده, راستی خونه به کجا رسید؟
خوبی خوشی سلامتی؟!
با امتحانات چیکار میکنی؟

زهره عزیزم! امیدوارم شرایط سفر برای تو هم مهیا شود. امتحان بچه ها به پایان رسید. صاحب خانه من پولی برای پرداخت به من ندارد و قرارداد یک ساله هم نمیبندد. من در میان کارتونها و بلاتکلیفی بهترین روزهای زندگی را سَر میکنم. این که میگویم بهترین روزها معنیش این نیست که روزی از این بهتر نبوده است اما بعضی روزها خود به خود خوبند ولی بعضی را با تمام سختیهایی که وجود دارد، تو خوبش میکنی و این روزها، از همان روزهاست.

درود بر جناب سامان خان. آن وقتها که از حسینیه ارشاد تا ایستگاه اتوبوس پیاده حرکت می کردم،یکی از بزرگترین دلخوشیهای من صدای نهر آبی بود که از آن جا می گذشت. در خیابان خواجه عبد الله هم رودی بود و بعد از آن بوستانی. همیشه بر روی آن پل کنار نرده می ایستادم و به صدایش گوش میدادم. کنار بوستان هم نفس عمیقی می کشیدم تا به خوابگاه دانشگاه میرسیدم.
امیدوارم شما هم به زودی سفر خوبی را تجربه کنید.

عاطفه عزیزم! از این که به محله ما به خصوص به پست من سر زدی، واقعا خوشحالم. من یکی از بهترین سفرهایم را با تو تجربه کرده ام. نه البته دو سفر. پارک آبی و خانه حیوانات. به امید سفرهایی این چنین ناب و خواستنی.

سلام دست مریضاد قلم شیوایی داری اصفهان که دیدمت متوجه شدم آثار تاریخی را با علاقه خاصی وصف میکنی ۳۳ پل که دقایقی با هم همراه شدیم اشاره کردی که از سفیده تخم مرغم توی مصالح پل استفاده شده که من نمیدونستم و برام خیلی جالب بود ولی اینقدر زود گذشت که نتونستم بیشتر باهات صحبت کنم. میخوام باهات در ارتباط باشم و این که معلم منم باشی آدرس ایمیل من bidari1365@gmail.com

زهرای خوبم! در سوی دیگری از آن منطقه که ما به آن سفر کرده بودیم، خانه هایی وجود داشت که در ساخت آنها هم از تخم مرغ استفاده شده بود.
عزیز دلم! من در این محله دوستی هستم همانند دیگران که تجربه هایش را به اشتراک می گذارد. امیدوارم مورد پسند و استفاده باشد.

سلام به همکار عزیزم
متشکر از اینکه خاطرات زیبای سفرتون رو برای ما هم به اشتراک گذاشتین همه ی سفرنامه تون زیباست بخصوص قسمت همکاری فروشنده در لمس تابلو …لمس شقایق ها… لمس سنگهای رودخانه در زیر انگشتان…معلمینی مثل شما مایه ی افتخار آموزش و پرورش ما هستند ، معلمهای بزرگمهر هم امسال بسیار خوب بودند و هر روز بزرگمهر بیدار میشه و میپرسه چرا مدرسه ها تعطیله؟ از راه دور صمیمانه دستان شما را میفشارم . سربلندتر از همیشه باشید

سلام دوباره
مطمئن هستم دلشون برای معلم با انگیزه و پرتلاش و هنرمندشون تنگ میشه فقط نکته ای که هست اینه که در طول سال تحصیلی تدریس نظم خودشو داره و ساعتهایی از بازی بچه ها برای تمرین درسها گرفته میشه که قطعا برای حال و آیندشون خوبه ولی نزدیک شدن به تعطیلات و داشتن یک عالمه وقت بازی اونها رو و ما رو خوشحال میکنه. پیروز باشید

سلام سرکار خانم جوادیان اول از این که بعد از اردو پستی به این زیبایی از شما خوندم خیلی خوشحالم بعد میخوام بگم از نظر من شما میتونید هنر نویسندگی رو هم به جمیع هنرها تون اضافه کنید خیلی زیبا و ملموس وصف کردید در کل عالی بود امیدوارم همیشه شاد باشید و به امید دیدار مجدد موفق باشید

باور کنید وقتی فسنجون رو مینوشتم خیلی به یادتون بودم. تازه یکی از دوستانمون شکلات داغ هم با خودش آورده بود که قسمت نشد بخوریم. نمیدونم. شاید هم پشیمون شده بود. خدایی شکلات داغ زغالی هم نوبری میشدا.

درود بر جناب محمدی! در راه، تابلوهایی به چشم میخورد با این مضمون که شقایقها را نچینید.
به راستی که شقایقها فقط در آن دشت زیبا هستند نه در زیر برف پاک کن اتومبیلها که عمرشان از ده پانزده روز به یکی دوساعت کاهش مییابد.

سلام بر خانم جوادیان عزیز و بزرگوار واقعا زیبا تصویر کرده بودید تمام زیبایی های طبیعت و نعمات خداوند بزرگ رو من رو هم مثل بقیه بچه ها هوایی کردید به یاد خاطرات سالیان قبل و طبیعت زیبای شمال افتادم جاده ی اسالم به خلخال که واقعا زیباست من عید سال گذشته تو اون جاده بودم واقعا چهار فصل رو در طول چند ساعت اونجا دیدیم واقعا که قطعه ای از بهشته یاده جاده جواهر ده هم افتادم که واقعا سفر بر بال ابرها چه لذتی داشت و توصیف شما از آبشار من رو به یاد آبشار کبود وال علی آباد کتول در استان گلستان انداخت که واقعا بودن در اون فضا با بودن در قطعه ای از بهشت برابری میکنه خوشا به حالتون که به این مناطق بکر و زیبا و سر سبز و خوش آب و هوا نزدیکید و هر وقت دلتون برای جنگل کوه و دشت و دریا تنگ شد بهشون دسترسی دارید

سلام فاطمه عزیز حضور ارزشمند و باصفات توی این سفر باعث شد که به ما بیش از پیش خوش بگذره. فقط عزیزم قسمت مهمی از سفر ییلاقیت رو یادت رفت تعریف کنی عزیزم…
اینکه سر سفره مفصل صبحانه یهو تقاضای خامه کردی و من با دهان باز هاج و واج به چهره شرمسار میزبان نگاه میکردم….خخخخخخخخ

وای خدایا منو بکُش. آهای ویرایشگران! چرا به من رحم نکردید؟ من فقط سؤال کردم. نمیدانستم که با یک سؤال من میزبان دچار رنگ پریدگی میشود.
میخواستم آن دوشاب را با خامه بخورم. به خدا فکرر کردم یادشون رفته حضور خامه رو به من اعلام کنند. خدایا کمک!

سلام و احترام
در نوشته های شما یه چیزی هست که واقعا جامعه نابینایان ایران بسیار بدان نیاز دارد
آن هم امید هست
لذت بردن از زندگی بدون قید و شرط
بدون توجه افراطی به محدودیتها
توجه به خوشی ها بدون این که بهانه بیاری و غر بزنی
وقاعا دیگه این تفکرات رو به انقراض هست و اگر پیامبری نباشد در میان ما ها که دیگه واقعا خرد می شویم زیر بار مادی گرایی و توجه به ندیدن هایمان
خودم را گفتم ها کاری به کسی نداشتم

جناب چشمک! از لطف شما ممنونم. دلم برای تمام لحظاتی که نتوانستم از زندگی لذت ببرم، میسوزد. من دیگر قادر به باز گرداندن آن زمانها نیستم پس، میکوشم تا حواسم به لحظه هایی باشد که بیتوجه به درنگهای من، میگذرند.
به راحتی روی خاکها و چمنها مینشینم. کفشها و جورابهایم را در میآورم و روی ماسه های ساحلی راه می روم. پایم را در آب فرو میبرم. اسب را محکم در آغوش میگیرم. از ریختن فضله زنبق و زیتون روی دستم ناراحت نمیشوم. گربه های خانگی را در آغوشم نوازش میکنم. انس با طبیعت، یکی از رازهای شفابخشی روح انسان است.

سلام جالبه که من تا رضوان شهر رفتم ولی هیچ وقت نه اسم این آبشارو شنیدم نه متوجهش شدم آخه من عادتا قبل رفتن به هر جا درباره ش تحقیق می کنم خوشحالم که بخاطر این مطلب قشنگتون این جای قشنگ رو شناختم و این بار ان شالله برنامه ریزی کنم که برم البته بشرطی که جرات کنم ازون مسیر خطرناکش بگذرم

دوست عزیز! آن مسیر آنقدرها هم خطرناک نیست. به هر حال گذراندن یک انسان شصت و هشت کیلویی با آن غَد و قامت رعنا از جایی که گذر از آن نیاز به احتیاط فراوان دارد، کار ساده ای نیست.
امیدوارم حتما به آنجا سفر کنید و لذت ببرید.

سلام بر خانم جوادیان گرامی و مهربونمن تا حالا دو بار رضوان شهر داومدم ولی این آبشار و چشمه ها و دشت رو نرفتم
خیییلی افسوس شدم واقعا باید این صحنه هایی رو که توصیف کردید دید و لمس کرد و در هواش نفس کشید و …
شکلک منم میخااام بیااام
شکلک چای با سماور ذغالی و وااای که روحم دیگه کم اورد…

برای پسرتان گهواره ای با کیسه و چوب میسازیم و با طناب به دوتا از درختان بید میبندیم. رختخواب لطیفش را در آن میگذاریم یک پشه بند هم روی آن نصب میکنیم تا او با خیال راحت به دور از گزند حشرات با نور آفتاب که از لا به لای شاخ و برگهای رقصان بید بر صورت نازش میتابد، بازی کند.

درود
بسیار قشنگ و زیبا بود .جای ما خالی در زمان نان داغ وتنوری ؟
اینقدر نوشته شما با احساس بود که همینجا اعتراف میکنم ف هنگامی که نان داغ تنوری را به نگارش در آوردید و من خواندم بی اختیار دلم برای مادرم ، مادری دلسوز و فداکار و عاشق که حتی عشقش هم در لابلای سادگی و مهربانی اش مخفی بود افتادم و بی درنگ دلم برای نان های گرم و داع و تنوری اش که با زحمت بسیار فراوان برایم آماده میکرد افتادم و بی اختیار اشک در چشمان حلقه زد و به هق هق افتادم .وای خدای من دلم برای روزگاری که نتوانستم از آن به خوبی بهره ببرم می سوزد .خیلی دلم تکرار گذشته با او بودن را می خواهد ! ممنون از شما که عشق مادرم را به من یادآوری نمودید .

درود بر جناب قنبر! زمان، بی آن که نیم نگاهی به ما بیاندازد، میگذرد. بی آن که لحظه ای توقف کند. به شما حق میدهم که از فقدان مادر بزرگوارتان غمگین باشید. دلتان بخواهد به آن روزها باز گردید و نان داغ و تازه ای را از دستهای پر محبتش بگیرید. آنقدر داغ که دستتان کمی بسوزد و آن را فوری بگذارید روی پای تان. باز هم بسوزید و بر داریدش و دلتان نیاید جایی بگذارید و مرتب این دست و آن دست بدهیدش تا خنک شود. آنوقت تکه ای از آن بردارید و یک تکه پنیر گوسفندی در میان آن بگذارید و البته کمی هم گردوی تازه و تر کوهستان. و بعد چشمهایتان را ببندید و با لذت تمام نوش جان کنید.
فکر کنم بخشی از آن چه که نوشتم، هنوز دست یافتنی باشد.
به امید شادکامی شما در لحظه های پیش رو.

درود
بسیار قشنگ بود ، هیچگاه برای تکرار خاطرات شیرین دیر نیست حداقل بخشی از آن را می توان تکرار کرد .احسنت بر شما .
شما و همه دوستان هم محله ای هم شاد شاد باشید و از لحظالت پیش رو استفاده کنید .بدورد و سفرنامه رهگذر چه شد ؟

سلام خانم جوادیان. بنده با دیدن اسم شما یاد یه دوست خیلی خیلی خیلی عزیزی به نام مهدی جوادیان افتادم که مطمئنم برادر گرامی شماست. ازتون خواهش و تمنا میکنم هرطور شده یه سرنخی از مهدی به من بدید! ما دو سه سالی در مدرسه شهید محبی باهم بودیم و چه خاطراتی رو باهم داشتیم یادش بخیر! اگر من رو نشناخت براش تعریف کنید که داوود حاجنصیری یادته؟ میگفت بیا بریم بشینیم بالای ستون غصه بخوریم! یادش بخیر! به آقا مهدی بگید آقای ذوقی رو یادته؟ همیشه به ما میگفت شما دوتا چرا باهم میگردید؟ جدا که یادش بخیر! توروخدا خانوم جوادیان حتما به مهدی بگید با من تماس بگیره! خیلی دلم واسش تنگ شده! بهش بگید مفیدی رو میشناسی؟ البته شناختنش که میشناسه و من فبط میخوام با یادآوری این ماجراها تجدید خاطره ای کرده باشم. خانم جوادیان شماره بنده رو هم حتما و حتما و صد حتما به آقا مهدی بدید و بگید با من یه تماسی بگیره ببینم کجایی تو مرد؟ ۰۹۱۰۹۵۷۸۹۲۰. شاید تعجب کنید چرا در پاسخ به این نوشته براتوم خاطره هامو از با مهدی بودن تعریف کردم ولی با کمال تأسف من بیمعرفتی کردم و زودتر از این به فکر ایجاد ارتباط مجدد با آقا مهدی نیفتادم. عیب نداره چون بقول معروف ماهی رو هر وقت از آب بگیری میمیره! بهر حال از شما خانوم جوادیان خواهش میکنم حتما به مهدی بگو با من یه تماسی بگیره بازم شماره مو تکرار میکنم: ۰۹۱۰۹۵۷۸۹۲۰. یا حق. منتظرما! یاتون نره به مهدی بگیدا!د

دیدگاهتان را بنویسید