ضمن درود فراوان و عرض ادب! لبخند: اگه نخندی خودت ضرر میکنی، یادش بخیر: دیروز عصر فلانی میخواست به اردو برود و من طبق معمول تنقلات و لوازمش را در کیفش جاسازی کردم، وقتی ساعت حدود شانزده از من خداحافظی کرد و به اردو رفت من همانطور که روی تخت دراز کشیده بودم چرخی در محله زدم، سپس با دوستی تماس گرفتم و بیست دقیقه با هم گپیدیم و بعد از آن دوباره در محله چرخی زدم، سپس تصمیم گرفتم یه پست باحال بزنم، خلاصه شروع به نوشتن خاطره کردم و یک ساعت و نیم طول کشید تا خاطره را نوشتم و داشتم جملات پایانی را مینوشتم که کلید ستاره ناخواسته خورد سپس صلکت کردم و اشتباهی بک را زدم و تمام زحمتم بر باد رفت، خوب فرض میکنیم نوشته هایم قابل پخش نبوده و پتک مدیر بر رویش خورده و ناراحت نمیشویم، حالا همه با هم خخخهاهاهاهاهاهاهاهاها، شب از خانه خارج شدم و به مقازه رفتم و نان و میوه خریدم و به خانه ی خواهرم رفتم، سپس به خواهش خواهرم دسته ی درب کابینت آشپز خانه را با دو پیچ به سختی تنظیم کردم و پیچها را سفت و محکم کردم، راستی یادم رفت بگویم که فقط دوتا از دستگیره ها کنده شده بود، خلاصه بستن دستگیره ی دوم سخت تر از اولی بسته شد، وقتی خواستم درب کابینت را ببندم ناگهان مانند نوشتن خاطره و پریدنش شوکه شدم و گفتم: آجی بیا این دستگیره را لمس کن و به حال من گریه کن! وقتی لمسش کرد ناراحت شد و گفت: ولش کن خسته شدی و من با قهقهه دستگیره را که به سمت داخل کابینت بسته بودم باز کردم و دوباره درست بستمش، حالا دوباره هرکی نخنده ضرر میکنه: پس بخند تا دنیا بهت بخنده، راستی امروز انجمن معلولین از معلولین و نابینایان دعوت کرده بود که به باغ بروند و پیامک چند روز پیش را اینطور نوشته بود با سلام گرد هم آبی دوستانه معلولان جسمی و نابینایان: نالولین: پنجشنبه هفت خرداد از ساعت یازده صبح تا عصر باغ خانم توکلی ناهار با خودتان، البته من ساعت 13 و حدود نیم رفتم و دیدم که سفره انداخته اند و هرچه گفتند بیا ناهار بخور من ناهار خورده بودم، راستی ناهار برای بعضی از عموم ساندویج دست ساز بود که من نخوردم، بعد از ناهار و کمی استراحت به سالن کنار باغ رفتیم و با نوازندگی رضا سرگرم شدیم و بعضی از دوستان شعرهایشان را خواندند، سپس نوبت به من رسید و خاطره ی پاک شده را تعریف کردم و با خنده نوشتن و پاک شدنش را هم تعریف کردم، سپس گربه شدم که میکروفون را جلو دهانم گرفته بودند که متوجه نشدم و وقتی صدایم را صاف میکردم متوجه شدم که در میکروفون صدای پیشی پخش شده است، سپس به ایوان رفتیم و با آلوچه و زردالوی باغ پذیرایی شدیم و بعدش با بستنی کیم و یکی یکی خود را معرفی کردیم که من خودم را با محله معرفی کردم، بچه ها واقعا خیلی جاتون خالی بود!
۴۰ دیدگاه دربارهٔ «لبخند! دیروز بر من چه گذشت؟ بوقلمون!»
آفرین عدسی. باز به تو که این همه همت داری و میشینی با این همه مشقت خاطره مینویسی. من چند وقتی است که تصمیم دارم چند خاطره و تجربه از زندگیم را بنویسم ولی هر بار تنبلی میکنم.
موفق باشی عدسی.
درود! اعوذو بالله منم شیطان رجیم… کار هر بز نیست خرمن کوفتن… گاو نر میخواهد و مرد کهن، کسی که با خاطره نویسی عنس گرفته باشه همینه دیگه ولی کسی که با کپی کاری و منفی نگری عنس گرفته باشه همونه قابلامه، به هر حال خوشحالمون کردی که پس از چندین خاطره بالاخره خدمتمون رسیدی و نظر دادی، من در عجبم که چی شده که؟!!!
سلام بر عدسی ی گرام
خاطره ی زیبایی بود ممنون
درود! صدای خنده هایت فضای محله را پر کرده، متشکرم عزیزم!
بازم ایول به نجف آباد,
خوش به حالتون, خدا رو شکر که خوش گذشت همیشه شاد باشین
درود! جاتون خییییییلیییی خالی، وقتی در امام زاده شاه خراسون ملونها و هندونه ها را داخل گونی خالی چسفیلی ریختم و با نخ محکم بستمش و داخل جوی آب گذاشتمش تا سرد شوند و نخ پنج شش متری را به پایم بستم و روی موکت نشستم و خوردنی خوردم و خوابیدم و در جواب اقوام گفتم اینجا امام زاده ملون است و حاجت میدهد و من دخیل بستم تا شفا پیدا کنم و چقدر میخندیدیم!
سلام عدسی جون چطوری داداش با زحمتای ما خانواده و فامیل خوبند ایشالا بازم از طرف من ازشون تشکر کن ضمن این که برای زحمتهایی که به تو دادم بازم ازت تشکر میکنم خاطرات جالبی بودند بازم از شیطونیات برامون بنویس راستی عدسی دیگه غصه ی ضرب و تمپو ندارم خودم رفتم و خریدم اگر عمری باشِ و باز هم دور هم جمع بشیم دیگه جنس مون جورِ تو هم برو تمرین رقص بکن خلاصه که بد جوری دلم واست تنگ شده به امید دیدار شاد و موفق باشی
درود! به امید روزی که بتوانیم دومین اردوی محله را برگزار کنیم و مانند امروز من که به اتفاق خانواده خانم به اردو رفتیم خوش بگذرانیم!
سلام
خیییییییلی زیبا بود
چه حوصله ای
لایک
درود! ممنون: خوش باشی تا همیشه!
درود بر عدسی جون
خیلی میخوامت ارادت داریم ما.
خاطرهام به خاطرت اشکای بیقرارین.
خاطرهات تو خاطرم. عکسای یادگارین.
درود! از شاعریت متشکرم، راستی امروز حسابی یادت کردیم، خلاصه اینطور تعریف کردم که یکی از دوستان شب اول اردو از من قابلامه خواست که باهاش تمبک بزنه و مجلس را گرم کنه و من قابلامه نجف آبادی را در بقلش گذاشتم و باعث تعجبش شدم و برایش چندبار به قابلامه زدم تا صدایش را بشنوه، خلاصه این ماجرا را چندبار تعریف کردم و آنان که میدانستند قابلامه یعنی چه حسابی به شاه کار بنده خندیدند، یعنی من اینقدر با خانواده ی خانم راحتم!
درود! قابل توجه دوستان عزیز و دلبندم: از یک هفته پیش برای امروز برنامه ریزی کردیم من از آقای بهرامیان عزیز راننده ی اردوی محله یک مینی ماچ گرفتم، قرار بود ساعت هفت و نیم خانه ی خارسو جمع شویم و به اردو برویم، خلاصه ساعت یک ربع به نه راننده مرا سوار کرد و به خانه خارسو رفتیم و بقیه را که شامل چهار همریش با خانواده بودند سوار کردیم، خوب و رفتیم کرچگون و بعد از خوردن صبحانه به امام زاده شاه خراسون آمدیم، حالا حدود سی نفر سر سفره مشغول خوردن جوجه کباب با نان و گوجه هستیم!
درود! دوستان عزیز بیایید در پستهای خاطرات لحظه ای من خاطرات لحظه ای خود را بنویسید تا دوستان دیگر با خواندن خاطرات شما شاد شوند و لبخند روی لبانشان بنشیند!
سلام عدسی جون خاطره نویسیت خیلی جالبه مچکریم راستی اگه میشه خاطره ی خرداد ۹۲ رو هم بنویس که زندگی یه نفر چه جوری یهو تغییر کرد با سپاس
درود! ما ساعت ۱۷ و ۱۰ دقیقه از امام زاده شاه خراسان به سمت زرینشهر حرکت کردیم و از جاده قدیم به سمت امام زاده بابا شیخ علی رفتیم و هم اکنون کنار سد کنار رودخانه نشستیم و مشغول زدن ملون به بدن مبارک هستیم، جای دوستان خالی!
واقعا” آرزو می کنم جای شما بودم یا کمی شبیه شما!چرا من خیلی دیر می خندم !و خیلی کم از ته دل می خندم
درود! به امید برپایی اردوی دوم محله و شرکت تو در آن و تجربه ی لبخندت از ته دل و ادامه ی خنده هایت در زندگی تا بینهایت، بخند تا دنیا بهت بخنده!
سلام به جناب عدسی
دارم میخندم خخخخخ منتظر خاطرات بعدی شما هستم البته چون خاطرات شما رو برای خانواده هم میخونم پس خانوادگی منتظر خاطرات شما هستیم پیروز باشید و شاد
درود! من که برای خاطره نویسی همیشه آمادگی دارم، راستی تو و دوستان میتوانید خاطرات من که با موضوع آلاچیق در ایستگاه سرگرمی گذاشته ام را در آن گروه پیدا کنید و بخوانید و بخندید و لذت ببرید و شاد باشید! با آرزوی موفقیت شاد و پیروز باشید!
واقعا که همتی داری این پست ها را با گوشی می نویسی ها دمت گرم
درود! من با خاطراتم بیشتر حال میکنم، پس بیشتر مینویسم تا بیشتر حال کنم و بیشتر لذت ببرم و بیشتر شاد و خندان و شاداب و بشاش باشم! راستی چشمک جون-جواب تورو در طالار اندیشه با شست دست راست نوشتم! خخخخهاهاهاهاهاهاها
رعععد بزرگ آخر نمیدونه که تو عدسی یا عقرب یا بوقلمون هههه
بابا تو دیگه کی هستی ، دست شیطونو بستی . شایدم چشای شیطونو کور کردی هههه
رعععد بزرگ این مطلبو لاکید /
درود! خیلی زوده که منو بشناسی!
البته قبلا لایک زده بود . بیشتر از ی بار هم نمیشه لاک زد هههه بد رنگ میشه .
درود! تو منو نمیشناسی، وقتی من امروز حس کردم که یک پدر و مادر بالای شست سال سن با شش دختر و پنج داماد و ۱۳ نوه و یک نتیجه و دختر بزرگ خانواده با دو پسر و دو دختر و دو داماد و یک نوه در یک اردوی باحال قرار گرفتند و شاد شدند، اولین بهانه ی اردو رفتن سر خاک پدر که حاج شیخ حسین علی کاظمی و مادرش و همسرش بوده و در ادامه به تفریحات سالم و شوخی و خنده پرداختیم، ببخشید که جمله از نظر دستوری کامل نیست!
عدسی جان، خیلی مخلصیم ها،
خیلی دلم برات کوچکولو شده، جدی میگم ها.
باور کن.
I love you adasi.
درود! منم همینطور عزیزم، به امید برپایی اردوی بعدی که شادتر و باحال تر باشه!
سلام
خیلی جالب بود دوست داشتم از این شیرین کاری ها منم خیلی انجام دادم
درود و هزاران درود! خوش باشی تا همیشه، راستی تو کی هستی چه خاطره ی باحالی برایم شد!
سلام عدسی
خیییلییی خاطراتت قشنگ هستن, البته با قلم خوب و با حوصله مینویسی که خوب و خواندنی میشن…
مرسی از پست و حضور گرم شما…
درود! اگه تو هم شروع به نوشتن خاطرات خودت بکنی متوجه خواهی شد که خاطرات خودت از همه قشنگ ترند، پس هرچه زود تر شروع به نوشتن کن که فردا دیر است!
سلام عدس! خخخخخخ. واقعا که آبروی هرچی کوره بردی. خخخخخخ
درود! خخخخهاهاهاها آبروی کوره بلند ذوب آهن برده شد یا آبروی کوره آجر پزی؟!
نه آبروی کووور. موجودات شگفت انگیز دو پا که چشاشون نمیبینه
درود! قابلامه آبزیر کسی را نمیبرم! یعنی دیگه آبرو کسی را نمیبرم!
دم شما گرم عدسی ۱۳ساله…اون بخشی رو که دسگیره کابینت رو چپکی بستینا خیلی با حال بود…سلام به آبجی مهربونتون برسونید…
درود! چه عجب گوشهایمان به جمالتان نورانی شد و صدایی شنیدیم، راستی من جیبم سوراخه و سلامها از آن بیرون میریزه، حالا به آجی افتخاری یا آجی غیر افتخاری باید تعارف اصفهانی برسونم!
سلام به همگی و سفارشی سلام به عدسی.
دیر کردم معذرت. این روز ها همیشه دیر می کنم. خداییش این چند روزه اصلا نزدیک اینترنت هم نمی شدم. نمی شد. امروز اومدم محله بچرخم.
وای عدسی دستگیره کابین خواهر رو برعکس بستی؟ شکلک خنده. بهش سلام بلند و خیلی گرم برسون.
اردوی بعدی! وااای عدسی خدا از زبونت بشنوه یعنی میشه؟ به نظرت میشه قبل از مهر باشه؟ دلم تنگ شده بچه ها واسه همتون. نمی فهمم چرا این رو که میگم دلم وحشتناک می گیره. کاش بشه باز محله رو ببینم! مثل دفعه پیش.
به امید دیدار هرچه نزدیک تر.
درود! چه عجب نمردیم و دوباره پریسا را در محله ملاقات کردیم، خیلی عجیبه که این ورپریده که معتاد محله بوده حالا قابلامه معتاد اندروید قوراضه اش شده و با محله کاری نداره، راستی من هنوز پس از ۱۳ سال عمر با برکت نفهمیدم چگونه باید سلام کسی را تحویل دیگری بدهم، یعنی اصلا بلد نیستم یا بلد نشدم! خوب ناراحت نشید به خواهرانم میگم بیایند این کامنت هارو بخونند تا خودشون سلامهارو بردارند ببرند! راستی ورپریده فردا میرم اردو مجردی و تا جمعه طول میکشه!