خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دارم دنبال شغل می گردم، پیداش کردید، خبرم کنید

ی کارشناس مترجمی زبان انگلیسی که ی کمی تایپ با کامپیوتر، روابط عمومی، اپراتوری، اداره ی سایت، ترجمه، تدریس، تولید محتوا و صدا‌برداری رو هم بلده، ایشالا ی کاری واسش پیدا میشه. مگه نه؟

اگه یادتون باشه، من ی روزی ی پستی زدم که چه کسی نابینای بیکار رو درک میکنه و خوب همه میدونیم که هیشکی غیر از خودمون ما رو درک نمیکنه! الان من حدود شش ماهی میشه که بیکارم. قراردادم رو با کارفرمای سابقم به علت طولانی بودن ساعات کار، فشار کاری و ی سری مسائلی مربوط به حقوق مؤلفین و مصنفین، تمدید نکردم. از هشت صبح، تا شش بعد از ظهر باید 10 ساعت اونجا کار می کردم و ساعت ناهارم جزو ساعات کاریم محسوب نمیشد. یعنی روزی 9 ساعت واسم منظور میشد. اولش گفتم خوب واسه همه همینطوره دیگه! ولی بعد که کنجکاو شدم، دیدم شرایط من و یکی دو تای دیگه فقط اینطوریه. خوب این زیاد واسم جالب نبود. واسه همین و ی سری مسائل دیگه شد که زدم بیرون. خیلی ها بهم میگند اشتباه کردی خودتو بیکار کردی ولی خودم اینطور فکر نمی کنم. البته جالبه بدونید من پیشنهاد کرده بودم روز تعطیلی که یک روز در وسط هفته داشتم رو از من بگیرند، ساعات ناهار رو بردارند و به جاش، ساعات کاریم به جای هشت تا شش، بشه هشت تا دو. تا من بودم که این اتفاق نیفتاد ولی وقتی رفتم، دقیقا همون پیشنهادی که من داده بودم عملی شد. شانس ماست دیگه! خخخ. از اینکه به خاطر اون شرایط، اومدم بیرون، اصلا پشیمون نیستم. فعلا شغل رسمی ای ندارم. البته نه که تدریس خصوصی و ترجمه نداشته باشم و نه اینکه به گشنگی افتاده باشما، ولی از شغل رسمی ای که حقوق ثابت و بیمه داشته باشه و همیشه مطمئن باشی آخر ماه، اینقدر مییاد توی دستت، فعلا شش ماهی میشه که واسه من خبری نیست. دو فصل میشه که دارم بیکار بیمار بی‌آر، می چرخم و می گردم و ول می تابم. باید زودتر از این ها دنبال شغل می رفتم ولی ی چیزی باعث شده تا حالا تکلیفم پا در هوا باشه و واسه همینه نرفتم دنبال شغل.

یعنی راستیاتش رفتم ولی اولین جایی که رفتم، رزومه دادم و مصاحبه ی شغلی رو قبول شدم. گفتند برو مدارکت رو کامل کن تا پرونده واست تشکیل بدیم که رفتم و کامل کردم. بعدش گفتند بیا کمیته ی جذب واست تشکیل بدیم ببینیم قابل جذب هستی یا خیر. خدا رو شکر، توی کمیته ی جذب هم قبول شدم و توسط هیئت ژوری، قابل جذب، تشخیص داده شدم! حالا باید یک سری کار که از دستگیر کردن اژدها، وحشتناکتر بود رو برای ادامه ی مراحل بعدی نصب، چیزه، شغل، انجام می دادم. اینقدر توی این گوشکن پر شده از کامپیوتر و موبایل و نصب و نصب و نصب، منم دیوونه کردید.

خان اول، اخذ گواهی عدم سوء پیشینه. با بدبختی رفتم میدان جمهوری، انگشتان مبارک رو نشون دستگاه دادم تا ثابت کنم آقا گرگه من نیستم و درو باز کنند برم داخل. بعد از یکی دو هفته، گواهی عدم سوء پیشینه رو فرستادند در خونه که مؤید این بود که من گرگ نیستم.

خان دوم، اخذ گواهی عدم اعتیاد. اوخ اوخ اوخ. ما ور‌نام‌خواستی ها که چه عرض کنم، ما لنجانی ها عادت داریم هر شب، برنج دم‌پخت با خشخاش می خوریم. حالا اگه نمیدونید بدونید که تریاک هم از خشخاش می گیرند. همینه هی به افغان ها میگند تو رو جون جد‌تون خشخاش نکارید دیگه! خلاصه که صبر کردم دو سه شبی خشخاش نخوردم و با ترس و لرز فراوان، رفتم خیابان سینا، مرکز سلامت جیب‌خالی‌کن، آزمایش ادرار دادم. اونجا نمیذارند واسه این آزمایش، هیچگونه تخلف و تقلبی رو مرتکب بشی و خیلی سخت می گیرند. من اصن به مغزم هم نمیزد که کسی بخواد واسه اینکه نفهمند معتاد هست، توی آزمایش ادرارش هم تقلب کنه. هیچی دیگه. چشم‌تون روز بد نبینه، برخلاف انتظار من، دیدم ی مراقب اومده کنار دستم ایستاده و میگه خوب، شروع کن. بهش گفتم چیو شروع کنم مرد مؤمن؟! برو اون طرف تا من شروع کنم. گفت: زکی. من دفعه ی اولم نیستا، میدونم بعضی از شما ها وقتی چشم ما رو دور می بینید ی قوطی از ادرار ی نفر دیگه رو آوردید میخواهید با ادرار خودتون عوضش کنید. این حرفو که شنیدم، بی اختیار، خندهم گرفت. هم منطقی بود، هم هیجان انگیز و هم خنده‌دار که ی معتاد، ادرار ی نفر دیگه رو برداره بیاره بریزه توی قوطی آزمایش، تحویل بده جای ادرار خودش تا شغل گیرش بیاد. خلاصه که چاره ای نبود. در کمال تأسف، عملیات رو مقابل چشم های تقلب‌شناس اون بابا انجام دادم و مطمئنش کردم که این ادرار خودمه و هنوز اونقدر بدبخت نشدم که ی قوطی ادرار ناشناس رو با قیمتی غیر منصفانه از چین بخرم بیارم تحویل بدم. بماند که چه بوی گند و دردسر هایی حمل کردن همچین قوطی متعفنی میتونست به دنبال داشته باشه! سر‌تون رو درد نیارم. دو سه روز بعد، برگشتم همون مرکز سلامت سینا و گواهی عدم اعتیادم رو گرفتم و برای دومین بار، بهم ثابت شد که من گرگ نیستم.

خان سوم، اخذ گواهی سلامت طب صنعتی. وای که این خان یکی از خان های خوب بود که من دوست داشتم ی صد باری تکرار میشد. غیر از قسمت تست ریه که تا ریه هات رو رسما دچار پارگی نکنند و تا ی مشکلی واست به وجود نیارند، خیال‌شون از سلامت ریه هات راحت نمیشه و پای اون برگه ی بی‌صاحاب رو امضا نمی کنند، باقی قسمت هاش خوب بید. کلا با ی عالمه چشم‌پزشک، گوش‌پزشک، دندان‌پزشک، ریه‌پزشک، مغز‌پزشک و روان‌پزشک آشنا میشی که اگه بتونی مث من سر صحبت رو هم باهاشون باز کنی، دیگه کلی اونجا بهت میرسند و خوراکی های خوشمزه و شوخی های توپ و لحظات لذتبخشی که در انتظارت هست. ایشالا چکاپ پزشکی نسیبت بشه بفهمی من چی میگم. شما هایی که عقب مجلس نشستید، صدا مییااد؟ میفهمید چی میگم؟ ایشالا نسیب‌تون بشه واسه شاغل شدن برید طب صنعتی.
دو تا چیزو بگم قبل از اینکه این خانو تموم کنم. یکی اینکه این خان، با وجود همه ی خوبی هایی که داشت، ی ضد حال بد بهم زد اونم اینکه اولش گفتند شرکتی که میخواد استخدامت کنه خودش هزینه هات رو میده ولی بعدش که رفتم گواهی سلامت رو بگیرم، گفتند قرارداد‌مون باهاشون تموم شده و باید خودت پولو اخ کنی. ی چی دیگه اینکه اون تست ریه رو زیاد ازش نترسید. خیلی خیلی زیاد ازش بترسید. آخه ی لوله قد یکی از بشکه های نفتی که هر روز قیمت صادراتش بالا پایین میشه و امیدوارم روزی از این بشکه ها ی مستمری به معلولین بیکار بدند، بعله. ی لوله به همین گشادی میذارند دم دهنت و بهت میگند که باید با دهان کاملا باز، توش فوت کنی. فوت کردن توی ی لوله ی باریک یا توی نی نوشابه، هیچ کاری نداره ولی امان از وقتی که دهنه ی لوله، از دهنه ی دهنت گشادتر باشه. اون موقع هست که به بووووووق میری. بعله. فکرشو بکن باید دهنتو تا ته ته باز کنی، ی جور هایی تو مایه های خمیازه، بعدشم باید با قدرت، پنج شش ثانیه فوت کنی توی پارچ! خوب. تموم شد. فهمیدم وقتی دهن یکی صاف میشه یعنی چطوری میشه. حالا باید چند روز بعد، میرفتم و گواهی سلامتم رو می گرفتم. در نهایت، گواهی سلامت از نظر آقایان پزشکان رو دریافت نمودم و بازم واسه سومین بار، فهمیدم که من گرگ نیستم!

خان چهارم، تعهد محضری. بعله. بعله. اینجا بود که باید مث بچه ی آدم تعهد می دادم هیچ ضرری به شرکتی که توش استخدام میشم نخواهم زد، اگه ضرر زدم، شرکت ی سفته ی یک میلیونی که تا سقف پنجاه میلیون افزایش ارزش داده شده رو حق داره به اجرا بذاره و خسارتش رو طلب کنه. نگم که چقدر واسه پیدا کردن این محضر، گشتم و گشتم و هیشکی آدرس رو بلد نبود تا آخرش با چهارتا از بچه های محله ی نزدیک محضر، تونستیم پیداش کنیم. تعهد محضری رو که واسم خواندند، تازه برای چهارمین بار نه تنها فهمیدم که من گرگ نیستم. بلکه فهمیدم کیا گرگ هستند!

این خان ها همه حدود دویست سیصد هزار تومان پام تمام شد که البته بعد از این همه، تازه رفتم سوابق بیمه ای که داشتم رو پرینت گرفتم و به انضمام مدارکی که شرکت خواسته بود، تقدیم کردم تا پرونده ی پرسنلی واسم تشکیل بدند، شماره ی پرسنلی واسم بزنند و کارت پرسنلی واسم صادر کنند، بعدشم خبرم کنند برم سر کار. ولی دو سه ماهه هرچی به شما خبر استخدام دادند که بیایید سر کار، به من هم دادند. البته من دو سه ماهی هست که بدون خبر اون ها همینطوریش سر کار هستم! خخخ

خوب. این ها رو گفتم تا بگم همچین بیکار ننشستم تا کار بیاد در خونه ی ما رو بزنه. وقتی دو سه ماهی از بلاتکلیفیم گذشت و با وجودی که همه ی کار هام شده بود، بهم زنگ نزدند برم سر کار، تصمیم گرفتم خان هایی که پشت سر گذاشتم رو نادیده بگیرم و واسه شغل، اقداماتم رو از کانال های دیگه ای شروع کنم. الان توی ی مرکزی واسه تولید محتوا رفتم مصاحبه ی خوبی انجام دادم. مصاحبه ی خوبم رو مدیون نامه ای هستم که مایک به نابینا ها نوشته. فعلا که انگیزه ندارم ترجمه کنم توی محله بذارمش. خلاصه جونم واستون بگه قرار شده توی این جای جدیدی که دیروز آگهیشو پیدا کردم و امروز رفتم واسه مصاحبه، فردا بریم پای صحبت های نهایی. حالا اینکه اینجا بشه یا نشه، دیگه نمیدونم. همینقدر میدونم که اگه اینجا هم نشد، هزار جای دیگه هست که میشه. نه امید های پوچ و شعار هایی که از روی شکم بدم ها، واقعا میگم. من میدونم توی این مملکت، چشم‌دار‌هاش هم بیکارند ولی این رو هم میدونم که خیلی ها هم توی همین مملکت دارند کار می کنند و نون در مییارند.
چرا من جزو این دسته ی آخر نباشم؟!

۶۳ دیدگاه دربارهٔ «دارم دنبال شغل می گردم، پیداش کردید، خبرم کنید»

سلام از ته دل امیدوارم به هدف تون برسید شادی شما شادی ماست نه شادی دوغ راستی مدال طلا یادتون نر بهترین نکته ی این پست شما از نظر من امید داشتن بود امید خیلی واژه ی زیبایی هست که باید مثل خون در رگهای آدم جریان داشته باشه به امید جریانش شاد باشید و امیدوار

خوب دیگه! شادی منو دوغی می کنی؟!
منم اگه دیدم ی وقتی از گرما خسته شدی توی محله ی گوشه داری دوغ با گوش‌فیل میخوری، دوغ‌تو با پاشیدن برف شادی توی لیوانت، شاد می کنم!
در آخر، تأکید می کنم: مربع زندگی، سه ضلع داره که یکی از این دو ضلع، امیده. امید!

منم آرزوم همینه که ی شغل درستو حسابی گیرم بیاد. لذت میبرم که ی عالمه هستند زیر پستم کامنت میدند و با زبان با‌زبانی بهم میفهمونند که ما هم‌محلی هات هستیم، همیشه هستیم!
من اگه ی شغل خوب پیدا کنم، میتونم ی کمی پس‌انداز کنم، باقیشم بدم با بچه های دستفروش، هی غذا و آب‌میوه بخوریم.
هه

سلام.
خب من به نابیناها پیشنهاد میکنم برن شیپورچی توی استادیومها بشن که موقع تست ریه به راحتی بتونن توی اون لوله بزرگه فوووووت کنن خخخ.
فکر کن یه نفر اونجا باهات شوخیش بگیره از اون سر لوله تو حلقت آب جوش بریزه خخخ.
حالا فردا نری جوگیر شی اونجا بگیری ویندوز کامپیوتر شرکته رو عوض کنی بدبختا مجبور بشن مدیر عاملت کنن!
رحم کن.
به کم قانع باش که همیشه داشته باشی.

تا بینیم توافق چطوری صورت بگیره. سعی میکنم از خط قرمز هام رد نشم!
راستی، من به این آب‌جوش فکر نکرده بودم. از ما که گذشت، باید ی سر برم مرکز سلامت، به اون که مسئولش بود، پیشنهاد آب‌جوش رو بدم. فکر کنم کلی توی کم شدن از حرص خوردن هاش تأثیر کنه. آخه به هر کسی باید سی بار یاد میداد چطوری فوت کنه تا میشد!

سلام مجتبی! داغ دل منو تازه کردی!
اینا که چیزی نیست. خانهایی که من داشتم چند برابر اینا بود. یه جورایی هنوزم ادامه داره.
مجتبی تو که آدم توانمندی هستی چرا دنبال کار دولتی میری. آره مقاله نوشتن و ترجمه و اینجور کارا نون نداره و چیزی ازش واسه آدم در نمیاد. ولی من اگه جای تو بودم قید واتساپ و ماتساپ و حتی تا حدودی گوشکن و یه سری چیزهای دیگه ای رو میزدم و بیشتر زمانمو صرف اینجور کارها میکردم و با مثلا هفتصد هشتصد تومن این کار کنار میومدم. ولی نمیرفتم سراغ کار دولتی که یه تومن یا بیشتر بهم بدن و هزار جور دردسر و درگیری داشته باشم. و این که همیشه برای از دست ندادن کارم مجبور بشم کارهایی کنم که دوست ندارم. و مجبور باشم با هر شرایطی ساعت هشت سر کارم باشم و ساعت ۴ برم خونه. نمیدونم چقدر بتونی مقاومت کنی ولی کم کم از خودت دور میشی و خودتو دوست نمیداری. دیگه عوض میشی چون دایم باید فیلم بازی کنی. اوووو! اصلا ولش کن خودت میدونی. بلدی چی کار کنی. فقط میخواستم یه جورایی درد دل هم کرده باشم. میدونم که یه کم زیاده روی کردم. ولی خوب عقیده من همینه.
مجتبی میدونی میخوام به مهز این که از شر این درس و مشق رها شدم بیفتم دنبال مؤسسات آموزشی و در کنار مدرسه با اونا همکاری کنم. یه برنامههای دیگه ای هم دارم. به مرور زمان خودمو بکشم بالا و شاید تا پنج سال دیگه اگه عوض نشدم، بیام بیرون و با همین کارهای پاره وقت درآمد بخور نمیری کثبکنم و به جاش واسه خودم زندگی کنم. ببخشید که انقدر بیربط و طولانی حرف زدم. امیدوارم یه کار درست حسابی گیرت بیاد.

من همیشه زندگی سطح پایین حیوانی رو بیشتر از زندگی سطح بالای انسانی دوست میداشتم. نمیدونم چرا هرچی باحاله، یا چاق کنندهست، یا غیر اخلاقیه و یا حرام. به هر حال، من فقط آرزومه ی حقوقی بگیرم، ی درسی به بچه های محروم بدم، ی پارکی برم، ی کتابی بخونم و ی رستورانی برم. خورد و خوراک و خنده و خواب، کمک به بچه ها و بازی و شادی، اینها معیار های من واسه زندگیند. اگرچه که از نظر اکثریت مردم، این حس و معیار قابل قبولی نباشه. من حال میکنم ایجوری حال کنم!
فقط دلم میخواد خوش بگذرونم. از دکترا گرفتن و کسب دانش توی زمینه های مختلف، بدم مییاد.
از اینکه مشهور و معروف بشم و کلا از اینکه خیلی خری بشم، متنفرم.
خدا رو هم شکر میکنم که تا حالاش هیچی نشدم. خودم نخواستم که نشدم.
فکر می کنم اینطوری بهتره.
من توی خانه ریاضیات هم که بودم، با اینکه باید صبح ها ساعت هشت میرفتم سر کار، شب ها تا دو و سه ی نصف شب، وسط بهمنماه و سرمای زمستان، وسط ۳۳ پل و خواجو داشتم بستنی میخوردم با بچه ها یا دوستام. من با کار دولتی و ثابت، از خودم دور نمیشم. امتحانمو پس دادم. میدونم چه آدمیم. من همه پولامو خرج آرمان هام می کردم، با کوچکولو های فامیل، با همسایه ها، با رفیق هام، با دستفروش ها، با هرکی میتونستم میرفتم گردش و عشقو حال، من به هرکی میدیدم نداره، پول نقد میدادم و اگه میدونستم نمیتونه پسم بده، همون اول بهش میگفتم این پول رو بسوز بهت دادم. پولِ بسوز، یعنی پولی که تو به ی نفر میدی و انتظار برگشت پول رو ازش نداری. ی چی تو مایه های بلاعوض. من سر کار که بودم، بهترین غذا ها رو واسه صبحانه، ناهار و شامم میگرفتم و الان از اینکه پس‌انداز ندارم، اصلا پشیمون نیستم. حتی اگه امشب از نداری، بمیرم.
واسه همینه بدم مییاد کسی از روی من الگو‌برداری کنه چون این سبک زندگی منه و معلوم نیست واسه همه لذتبخش باشه.
مرسی که نظر دادی.
ببخشید طولانی نوشتم. فقط نوشتم که احترامی به نظرت و خودت گذاشته باشم و تأکید کنم که چرا تأکید میکنم شغل دولتی یا حقوق ثابت رو می‌دوستم.

نیاز نیست جواب بدی. اگه خودت لازم دونستی بگو
ولی من نگفتم خوردن و با رفقا گشتن که من عاشق این یه موردم ولی متأسفانه خیلی کم برام پیش اومده. و و اینجور چیزا بده. ولی گشتن و نشست و برخواست کردن با آدمهایی که آرمان و هدفی ندارن و همه چیز و همه کس را قربانی خواستههای کوچیکشون میکنن، اونم برای همیشه آذاردهندست. به ویژه این که باید بعضی وقتا طبق سلیقه اونا کار کنی، برای من یکی خیلی سخته. اگرچه دوست دارم با همه جور آدمی ارتباط برقرار کنم. ولی نه زندگی. متأسفانه دانشگاه رفتن خیلی بیشتر از این که به آدم چیزی یاد بده وقت آدمو میگیره. اینو باهات موافقم.
به هر حال هدف من از این کامنت راهنمایی کردن تو نبود. چون میدونم، تو تجربت اونقدر هست که اینجور چیزها رو بدونی. خواستم درد دل کنم و و بدونم نظرت چیه. من نه الگو میپذیرم. نه الگوی کسی میشم. احساس کردم تو این برداشتو داشتی. امیدوارم ناراحت نشده باشی از حرفم

نه قربونت. من از حرفت برداشت نکردم که مثلا میخواهی الگو بشی یا برداری یا میخواهی راهنماییم کنی. منم دقیقا به قصد و نیت درد دل به حرفهات گوشیدم فقط حرفم این بود که هرکی هر کاری میکنه، خوب بکنه. منم کار خودمو میکنم. من وقتی توی کارم کارشکنی میکنند، از کنار‌شون رد میشم. فحشم هم که میدند، بازم هیچی نمیگم، از کنار‌شون رد میشم. من وقتی به بچه ها درس می‌دادم، وقتی یکی از معلم ها میگفت درسی که تو میدی ارزش نداره و بچه باید بیاد کلاس من و کلاس تو نباید باشه، بچه رو میفرستادم میرفت کلاس اون معلم. خیلی راحت. اصن به خودم یا به بچه، سخت نمیگرفتم. بعد که کلاسش تموم میشد، میرفتم به بچه پیشنهاد می دادم که توی زنگ تفریح، بعد از مدرسه، قبل از صف صبحگاهی، هر وقتی وقت داره، چیز هایی که سر کلاس من یاد نگرفته رو باهاش کار کنم. کاملا رایگان و بی‌چشمداشت. نمیدونی چقدر از اینکه من خودم به هدفم می رسیدم خوشحال می شدم، چقدر معلم مقابل من، از این من به بچه چیز هایی که از نظرش بی ارزش بودند رو یاد داده بودم ناراحت میشد و چقدر بچه و والدین بچه از اینکه بچه تونسته بود علیرغم مخالفت ها، موارد مورد نیازش رو یاد بگیره، خوشحال بودند. نهایتا ما همه خوشحال بودیم غیر از کسی که مخالف بود. اون همیشه از خوشحالی ما، ناراحت بود و این ناراحتی خیلی اذیتش می کرد. اینا رو هم به قصد نصیحت یا عبرت گرفتنت نگفتم. فقط خواستم انتقال تجربه ای باشه. هرچند کوچک.
حرفاتو میفهمم. خیلی ها هستند میخواهند پدر آدمو در بیارند ولی آخرش این منو توییم که میتونیم حتی اگه سخت‌مون بشه ولی با قضیه کنار بیاییم و طرفو نادیده بگیریم. اینقدر واسش ارزش قائل نشیم تا بپکه!
من با کسانی که آرمان هام رو زیر سؤال می برند، تهمت می زنند و اذیت می کنند، هیچ معاشرتی نمی کنم و نمیدونی چقدر راحتم!

دوباره سلام.مرسی عالی بود. اتفاقا از این یکی خوشم میاد. حتی اگه اسمشو بذاریم نصیحت.
خوب راستش دیروز حالم خوب نبود. خودمم احساس میکردم خیلی بدبینم و دارم چرت میگم.
سعی میکنم اینطوری باشم. اِِ! راستش همیشه شعارم همین بوده ولی در عمل….
اما یه چیز دیگه، مسأله درس و مشق نیست. این مسأله برای من خیلی مهم نبوده. مسایلی هم برام پیش اورده. مثل راپرتی که مادرها و حتی بچهها و همکارا برام درست کردن. ولی مهم نیست. برای من اصل تربیت بچهها است. همون که بهش میگن پرورش. شده که یک یا دو زنگ به بچهها درس ندم و به خاطر دعوایی که با هم کردن باشون حرف بزنم. اینا رو گفتم که برسم به تأثیرات سوءی که همکارهای ناشایست روی بچهها میزارن. در مقابل تنبیه بدنی، گفتن بیسواد و اراذل و اوباش به دانشآموز دوم دبستان و نوع شخصیت معلم که رفتارهاش تأثیر منفی رو بچهها میذاره و کلی مسأله دیگه، باید چجوری رفتار کنم تا اینا رو جبران کنم؟ باز هم به خاطر صحبتهای بی ربط منو ببخشید.

درود. من اگه جای تو بودم, به طرف میگفتم: تو بگیرش, تا من پُرِش کنم. پس نتیجه میگیریم که حقت بوده که بهت کار ندادن. یه کم بیشتر تمرین کن.
اینایی که گفتی: چهار تا خوان بود. سه تای دیگش چی شد؟ شاهنامه رو بخون ضرر نداره. هفت خوان رستم, چهار خوان مجتبی.
به قول معین که میگه: در این بازار گرم نا امیدی. کار پیدا کنم, با چه امیدی.
ولی, خیلی خوب بود. کلی خندیدم. به داداشم هم گفتم: خوندش, از خنده مردو زنده شد.
به نظر من, هیچی شغل آزاد نمیشه. هر کاری پول توش باشه من انجام میدم. کار هم بر مرد آر نیست. برا پیدا کردن کار تو این مملکت, باید و فقط باید, به پول در آوردن فکر کنی. نه چیز دیگه.
اگه کار پیدا نکردی, بیا با هم, بریم تو مترو دست فروشی کنیم. پول خوبی توشه. من آدم میشناسم که از دست فروشی تو تهران روزی صد هزار تومان پول در میاره. چرا ما نتونیم.
حالا هر که میخواد بگه: زشته, وجهه ی خوبی نداره. مگه کسی که اینا رو میگه: میخواد دست منو بگیره, یا برام یه کار نونو آبدار پیدا کنه. خوب. معلومه که نه.
پس باید, به فکر خودم باشم. کس نخارد پشت من. جز ناخن انگست من

والا خودشم میخواست کمک کنه منتها من دیگه احتیاط کردم علی!
با دستفروشی توی مترو خیلی حال میکنم. ی باری که با خودم فکر میکردم اگه دستفروش شدم چطوری کلاه سرم نره، ی بچه ی ده ساله اومد توی مترو، راه حل رو بهم نشون داد. گفت: “آهای جمعیت! فال بردارید، هرچی دل‌تون خواست، پول بدید.” این یعنی من ی فال که ده تا تک تومانی بیشتر نیست رو میدم به طرف، بعدش اون دست میکنه جیبش و کمترین پولی که داره رو به من میده. دیگه شما کیو دیدی کمتر از پانصد تومان توی جیبش داشته باشه آیا؟ اینقدر توی اصفهان با این دستفروش ها پلکیدم که هوس کردم برم دستفروش بشم. خعلی بد و در عین حال، خیلی جالبه!
خوشحالم که نوشته ی من در حدی بوده که جرئت کنم بگذارمش توی دسته ی طنز.
راستی، اون سه تا خان رو ننوشتم چون هنوز پیش نیومده. معلوم نیست در آینده، قراره اون سه تا خان چی باشه!
اگه این شرکتی که امروز رفتم قبولم کنه، دوباره هفت خانم شروع میشه ولی اگه شرکت قبلیه ی روزی از همین روزا زنگم بزنه بگه بیا، دیگه جونم راحت میشه.
به قول سندی عزیز که میگه: “بده بده من کار، کار. دِ بده بده من کار، کار. مآآآ بییی کااا ریییم!”

سلام.
خیلی خیلی باحال نوشته بودی. کلی خندیدم.
امیدوارم یه کار ثابت و درست و حسابی گیرت بیاد.
جدی میگم.
یه کار ثابت با حقوق ثابت و انتظارات ثابت و وظایف ثابت و کلاً همه چیز مشخص و ثابت از بیمه و عیدی و چه می دونم حق عائله مندی و ……دیگه از این حرفا دیگه.
منم برای آزمایش مسمومیت یه اتفاق شبیه تو رو گذروندم.
با دوستم که رفته بودیم هی می گفت: مراقب باش نریزه و وقتی هم رفتیم به مسؤولش تحویل بدیم دوستم تو گوشم یه جوک که احتمال زیاد خیلی ها شنیدند تعریف کرد و خلاصه که کلی خندیدیم تا این سریال آزمایش تموم شد.

حسین جون، باحالی از خودته رفیق!
خودت باحال خوندیش.
باورت نمیشه از اینکه ی آدم با سواد و با خلق و خوی تو توی این محله هست چقدر خوشحالم. پای چاپلوسی نذاریا که میدونی اهلش نیستم. واقعا وبت رو قبلا میخوندم خیلی از نوشته های رئالیستیت حال میکردم. اینه که لذت میبرم اینجایی.
این آزمایشات باور کن چه خاطراتی که واسه هر کسی رقم نزده!
امیدوارم ی کار توووووپ گیرم بییاد بعد میدمش شما گوشکنیا باهاش فوتبال کنید.

سلام آقا مجتبی. خیلی خوب نوشته بودی. معتاده میره آزمایش اَدَم اعتیاد بعد از چند روز که برای گرفتن جواب میره بهش میگن که آقا شما حامله هستی طرف ادرار زنش رو به جای ادرار خودش برده بوده. دوتا سؤال داشتم شغل قبلیت دقیقاً چی بود و میشه اون نامه رو بدون ترجمه تو محله انتشار بدی؟ تشکر.

سلام
خیلی جالب بود ححححح بعضی جاهاش من رو به خنده انداخت چه جورم!!!
هاهاها
منم امیدوارم یه کار خوب گیر این مدیر با لیاقت ما بیاد و ما هم شاد بشیم
راستی اون نامه مایک رو که میگی انگیزه ترجمش رو نداری انگلیسیش رو میشه بذاری اینجا آیا؟
ححححح

آره علی، اگه بدونی چه بیچارگی ای کشیدم!
اینا که گفتم و نوشتم، یک هزارم اون چیزی که کشیدم نبود!
ایشالا تو دکترا بگیری زودی شغل واست پیدا بشه مث ما جوان های پیر شده ی نسل سوخته نشی!
ولش کن. دنیا رو عشقه! خودتو عشقه! حال کن و از زندگی نترس و حالشو ببر که دیگه این دنیا، تکرار شدنی نیست که نیست که نیست!

مطمئن باش اگه پیداش کردم خودم دو دستی میچسبمش. تو باید خودت واسه خودت پیدا کنی، منم خودم واسه خودم. کسی واسه کسی کار پیدا نمیکنه این دوره زمونه! اصن حالا که کاری نیست، چه کاریه ما خودمونو اذیت کنیم. برو بابا!
لذت ببر از زندگی!
کارو بی خیال!

این داستانو کپی کردم ، امیدوارم صفحه خوان ها براتون بخونه . اگه نخوند بعدها براتون دوباره کپی می کنم.
البته خودم با اینکه کارمند هستم ، نتونستم اینجوری زندگی کنم . ولی خب بخونید
اسم داستان
میدونی تا کی زنده ای؟!

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم …

ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن …

روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش…

من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟

هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، …… نه، ….. نمی دونم !!!

ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ….

حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.

ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی

هر ۶۰ ثانیه ای رو که با عصبانیت، ناراحتی و یا دیوانگی بگذرانی، از دست دادن یک دقیقه از خوشبختی است که دیگر به تو باز نمیگردد

زندگی کوتاه است، قواعد را بشکن، سریع فراموش کن، به آرامی ببوس، واقعاً عاشق باش، بدون محدودیت بخند، و هیچ چیزی که باعث خنده ات میگردد را رد نکن

سلام. وقت خوب. با یک دل نوشته ساده تمام خاطرات تلخ زندگیم رو یکجا یاد آور شدید. تک تک این مراحل و تمام این خانها رو زندگی کردم. حالا شانس آوردید که خانوم نبودید این خان رو هم تصور کنید و ببینید دیگر چه خواهد شد. برای من این خان هشتم و از همه سخت تر بود خانی که حتی رستم هم جرإت تجربه اون رو نداشت. البته من با تمام وجود آرزو میکنم برای تمام دوستان این تلخیها به شادی شاغل شدن و در نتیجه استقلال مالی منجر بشه چرا که اون وقت دیگر اثری از این تلخیها نخواهد ماند و پیروزی بر دیو بیکاری و عبور از خانها بسیار دل نشین خواهد شد. در مورد شما هم که من همیشه گفتم حالا هم میگم شکی نیست که در پناه این همه تلاش شما آینده روشنی در انتظار است. و شما طعم شیرین پیروزی را بیش از این خواهید چشید. اما راه حل تنها راه حلی که در حال حاضر با توجه به شرایط کشور به خاطرم میرسه همان راه حل نسیم شمال است پس آن را تمام و کمال نقل میکنم شاید کارگر باشد. رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شود بخت تو فرخنده و پیروز
خواهی که شود عید سعیدت همه نوروز
خواهی که شود طالع تو شمع شب افروز
خواهی که رسد خلعت و انعام به هر روز
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
امروز به جز مسخره رندان نپسندند
علم و هنر و فضل بزرگان نپسندند
ادراک و کمالات به تهران نپسندند
جز مسخره در مجلس اعیان نپسندند
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شوی با خبر از کار بزرگان
شکل تو کند جلوه در انظار بزرگان
چون موش زنی نقب(۱)به انبار بزرگان
خواهی که شوی محرم اسرار بزرگان
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
نه درس به کار آید و نه علم ریاضی
نه قاعده مشق و نه مستقبل و ماضی
نه هندسه و رسم و مساحات اراضی
خواهی که شوی مجتهد و حاجی و قاضی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
صد سال اگر درس بخوانی همه هیچ است
در مدرسه یک عمر بمانی همه هیچ است
خود را به حقیقت برسانی همه هیچ است
جز مسخرگی هر چه بدانی همه هیچ است
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
وافور بکش تا بودت ممکن و مقدور
از باده مکن غفلت از چرس(۲)مشو دور
بنشین به خرابات بزن بربط و تنبور
خواهی که شوی پیش خوانین همه مشهور
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
در مجلس اعیان همه شب مست گذر کن
اول چو رسیدی دم در عرعر خرکن
پس گنجفه(۳)را از بغل خویش به درکن
از باده دماغ همه را تازه و ترکن
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
هر چند که ریش تو سفید است و قدت خم
رندانه بزن چنگ بر آن طره خم خم
از دولت محمود شدی میر مفخم
ای ارفع و ای امجد و ای اکرم و افخم
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
زنهار که از مجلس و اعضاش مزن دم
گر نان تو تلخ است زنانواش مزن دم
گر کفش گران است ز کفاش مزن دم
تا هست کباب بره از آش مزن دم
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی تو اگر در همه جا راه دهندت
ترفیع مقام و لقب و جاه دهندت
زیبا صنمی خوبتر از ماه دهندت
خواهی که زرو سیم شبانگاه دهندت
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شوی محرم آن بزمگه خاص
دوری مکن از مطرب و بازیگر و رقاص
اسباب ترقی شودت گنجفه و آس
خواهی که شوی زینت بزم همه اشخاص
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی تو اگر راحت و آسوده بمانی
رخش طرب اندر همه ایران بدوانی
خود را به مقامات مشعشع برسانی
هم داد خود از کهتر و مهتر بستانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز…

مرسی. از لطفی که به من دارید خیلی خورسندم. شعری هم که گذاشتید واقعا قشنگ و حقیقت محض هستش. من بالاخره پیداش میکنم. کارو میگم.
راستی اگه جسارت نباشه، با وضعیتی که شما خانوم ها توی ایران دارید، باید بگم از اینکه خانوم نیستم احساس خوششانسی میکنم.

سلام چشمه جونم.
بالاخره من سر کار میرم، میدونی.
بالاخره پولامو با کوچکولو های گشنه تقسیم میکنم، میدونی.
بالاخره ی چادر سیار واسه خودم میخرم تا شب ها بتونم توی خیابون ها بخوابم، میدونی.
بالاخره سفر های خارجی تایلند و ونیز و هند رو میرم، میدونی.
بالاخره روش سوزوندن پول در جهت عشقو حال رو به این ملت نشون میدم، میدونی!

سلام مدیر
آرزو میکنم هرچه زودتر یه شغل خوب گیرت بیاد تا بتونی اون جوری که دوست داری زندگی کنی
طوری که از زندگیت به قدری راضی باشی انگار که یه میلیونری و هیچ غمی نداری
این دوره رو همه ی کسایی که دارن استخدام میشن میگذرونن و برای من اتفاقا خوشحال کننده بود
راضی بودم از اینکه دارم مراحلی رو میگذرونم که منو به کارمند شدنم نزدیک میکنه
با اشتیاق انجامشون میدادم و امیدوارم این مرحله تو زندگی همتون پیش بیاد و شما هم با رضایت پشت سر بذاریدش
مثل همیشه عالی بود
أن شاء الله نوشته ی بعدیت به زودی زود خبر خوشحال کننده ی استخدامت باشه

برداشت دوم از ۱ کامنت.
برداشت اول، در پست شهروز حسینی به اشتباه ارسال گردید.
من معتقدم هر کی واقعا یه چیزی رو بخواد، بهش می رسه. معمولا این نظریه ی من زیاد طرفدار نداره. ولی من تمام زندگیم رو بر این اساس جلو بردم و خیلی راضیم. حالا هم می گم. حتی یک درصد امکان نداره مجتبی خادمی کار پیدا نکنه

میدونستی کسی که ی چی رو پیدا میکنه و به جای اینکه تحویل صاحبش بده، بدتر عمدا گمش میکنه رو چی بهش میگند؟ بهش میگند دیگر‌آزار. مردم‌آزار.
میدونستی به کسایی که این سندرم رو دارند چی میگند؟
خودت برو توی گوگل بزن که من اینجا نزنم بعد منو با لنگه کفش بزنی!

سلام وااای مجتبی چه قدر دردسر کشیدی ایشالا که هرچه زودتر شاغل بشی خوب دیگه درد ما مشترکه ما هم خیلی تلاش کردیم برای کار
ولی هنوز بیکاریم تو تنها نیستی ما هم خیلی وقته که قراره استخداممون کنن از سال ۹۱ تا حالا خخخ

درود! قبل از ورود به کامنتدونی، خخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها۱ دوزار بده آش به همین خیال باش: که به همین راحتی کارمند شوی، بنده یک سال و ۹ ماه مفتی کار کردم و حفظ شغل کردم تا بالاخره حالا به اینجا رسیدم، تلفنچی یه دانشگاه پیام نور با لیسانس ادبیات ۴ سال مفتی کار کرد و حفظ شغل کرد تا به اینجا رسید، شخصی با لیسانس فلسفه ۴ سال تلفنچی یه کارخانه بود و مفتی حفظ شغل کرد تا به اینجا رسید، قانون ۳ درصد استخدام معلولین فقط مخصوص جانبازان بود و برای آنان قدرت اجرایی داشت و برای معلولین خدازده کاربردی نداشت و دیگر جانباز بیکار وجود نداشت که خوشبختانه این بخشنامه ی کزایی و بلا استفاده و پر منت برای معلولین از میان برداشته شد و به سطل آشغال تاریخ روانه شد، آخه من به شما جوانان کله داغ چه بگویم که این همه نامه نگاری کردید برای ادامه دادن بخشنامه ای که حتی یک درصد هم برای معلولین کارساز نبوده و فقط منتش بر سر ما بوده است؟! عزیز دلم من پس از حدود ۲ سال مفتی کار کردن فرض کردم که به خدمت سربازی رفته ام… حالا تو دنبال روزی یک ساعت خودت میگردی، دوزار بده آش به همین خیال باش، قابل توجه کله داغهای به دنبال کار: تا طرز فکر خود را عوض نکنید شاغل نخواهید شد، فقط سیاست کاری است که انسان را شاغل میکند، نه قانون ۳ درصد کذایی و بیفایده!

نع. من سه ماه آزمایشی هم تحمل ندارم. حتی تو بگو یک ماه.
بالاخره کارفرما باید بتونه توی یک ماه تشخیص بده من به دردش میخورم یا نه.
شما بدشانس بودید، من حتی اگه قرار باشه کار گیرم بیاد، اگه ندونم که رسمی میشم یا امنیت شغلی دارم، حاضر نیستم دو سال مفتی که چه عرض کنم، حتی سه ماه مفتی کار کنم.

مجتبی ی وصیت از من بره تو گوشو مخت .
خودتو لوس نکن .
تو هیچ کاری سریع بیمه نمیشی . ولی اگه ی مدت توی اون کار بمونی و کارفرمارو به خودت وابسته کنی ، بعد میتونی در خواست بیمه و مزایای دیگه رو داشته باش .
توی این دوره زمونه باید پله پله رو به بالا رفت.
محل کار که گوشکن نیست همه دوستت داشته باشن یا ازت حساب ببرن .

اونجا دنیای حقیقیه . همینکه فامیلای خودشونو نخوان بیارن به جای تو ، باید خدارو شکر کنی . بعععععله جناب خادمی .
پله پله باید قدم برداری جانم.
نعمتها هیچگاه به یکباره به سمت تو نمیان. بلکه ابتدا به آرامی به سویت قدم برمیدارند ، اگه آغوشتو به روشون باز کردی ،و بهشون لبخند زدی و ماچشون کردی و روی دوتا چشمات گذاشتیشون خوشحال میشن و بیشتر و بیشتر به سمتت میان.
خب تا حدودی حرفهامو گفتم و دیگه حوصله ندارم. در ضمن من نمیدونم میخوای سر کار نری ، بشینی توی خونه و بری اینور اونور چه کنی . ؟؟؟
برو به موقعیتی که به سمتت اومده بچسب

انشالله استخدام که شدی و سر کار رفتی ،بیمه هم میشی . بااااور کن .
خب رعد بزرگ هم ۸ سال حق التدریس و به صورت روز مزد کار کرد . همون موقع تا حدودی هم مدارس غیر انتفاعی میرفتم . وقتی براشون تست کنکور طراحی میکردم ، چند برابر حق التدریسی در مدارس دولتی بهم پول میدادن
. البته از تو چه پنهوون که اون زمان هم که ی دفه پول خوبی دستمو میگرفت با اون زمونی که ماهی ۵۰ تومن میگرفتم یکی بود و نمیدونم چی به چی میشد .
سرتو درد نیارم موندم و ۸ سال برای دولت تقریبا مجانی و بدون بیمه کار کردیم . روز مزد . اما بالاخره بیمه شدیم و رسمی .
البته هنوز که هنوزه ده مون گروی منفیمونه هاهاها
خدا کنه زودتر استخدام و رسمی بشی . و زودتر عاشق بشی و صاحب ی خونواده و ی فرزند سالم . (دعای رعععد بزرگو دست کم نگیر و پوزخند تحویلم نده . خوب چشام تا ورنامخواستو میبینه )

سلام بر مدیر مهربون محله من یه پیشنهاد داشتم در موقعیتی که داری دنبال کار میگردی سعی کن یه کافینت تاسیس کنی البته خودتون بهتر میدونید صرفا جهت اطلاع

مواد لازم جهت تاسیس کافینت و خدمات: ۱- مغازه در جای مناسب یک عدد
۲- منشی در مرحله نخست یک عدد ترجیحا خانم با روابط عمومی بالا “حد اکثر حقوق بیشتر از دویست هزار تومان نباشد ۲- کامپیوتر نو یا دست دوم به مقدار لازم

۳- دکوراسیون مناسب برای جلب مشتری که از مهمترین عناصر است۴- اینترنت پر سرعت و ایجاد شبکه و سایر امکانات فنی “شاید هیچ کس این کامنت رو نخونه”

با سپاس

بی سایه اتفاقا نباید از منشی خانوم استفاده کرد . از پسرهای محصل و یا بیکارو دانشجو استفاده میکنن . چون این مکانها جووش مردونس و خود آقایون هم با وجود ی خانوم شاید چی بگم والله معذب باشن .

ولی در دهاتی که رعععد زندگی میکنه معمولا از پسرای نوجووون استفاده میکنن که خودشون هم بدتر از مشتریا معتاد تشریف دارن خخخ
***

راستی مجتبی نکنه کارتو رها کردی ؟؟مشکوکم مشکوکم به تو

حدس میزنم تو خونه نشستی و دیگه به اون شرکت ببینهای نادون نرفتی

سلام بر پدر بزرگ مهربان محله معمولا خانمها کم توقع هستند و با حقوق کم هم کار میکنند مثلا اگه در یک کافینت منشی آقا رو به کار بگیریم اون به حقوق کمتر از ۱۰۰۰۰۰۰ تومان در ماه راضی نخواهد شد در صورتی من در اینجا خانمهایی را میشناسم که با ماهی ۱۵۰۰۰۰ تومان کار میکنند در ضمن صبر و حوصله یشان هم بیشتره این هم از کار

با سپاس

سلام. مدیر من که دعا میکنم که به همین زودی اصلا تو همین هفته تلفن خونتون یا گوشی همیار و همراهت به زنگ دربیاد که خبر بدن مدیر مجتبی بدو بیا شرکت مشتاقانه منتظرته. در نهایت مدیر با شنیدن این خبر به رقص در بیاد. و ی شیرینی هم گیر هم محله ای ها. راستی من میدونم یه روزی به نتیجه تلاشت میرسین. انشاالله

دیدگاهتان را بنویسید