خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

مردگان متحرک در دنیای واقعی، قسمت اول فصل اول

سلام به هم محله ایهای خودم.

اگه پایه باشید، اومدم با یه داستان تقریبا چند فصلی که از خودمه، و اگه موافق باشید این داستانمو ادامش میدم، هر قسمتم کوتاه مینویسم که از خوندنش خسته نشید.

زیادم ترسناک نیست، برا تنوع گذاشتمش.

توجه، جملات تو پرانتزو یعنی تو ذهن خودم دارم میگم.

خب بریم سراغ داستان.

صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم همه جا ساکته، هیچ کی تو خونه نیست، اصلاً از خونوادم خبری نیست.

(ای خدا یعنی چی شده؟)

پا شدم یه آبی به دستو صورتم زدم، دیدم کل خونمون به هم ریخته!

همه چی برام جالب بود، اصلاً آخرین باری که با خونوادم حرف زده بودمو یادم نمیومد، انگار یه تیکه از ذهنم پاک شده بود.

دیدم هیچی برا خوردن تو خونه نیست، خیلی گرسنه بودم، انگار که صد ساله غذا نخوردم.

تصمیم گرفتم برم مغازه یه چیزایی بخرم، لباسمو پوشیدم رفتم به سمت در.

ای خدااااا، چی میبینم!

در خونه بااااازه!

رفتم از خونه بیرون، دیدم یه صداهایی تو کل آپارتمان پیچیده.

صداهاش اینجوری بود تقریبا، خاا خااا!

دیگه همه چی برام سوال بود، این صداها چیه؟ اصلاً چرا خونه زندگیمون اینجوریه؟

بالاخره دیدم یه چیزی داره از خونه ی رو به روییمون میاد بیرون، راه میرفت و میگفت:

خااااا خاااا.

بهش سلام کردم، وقتی اومد قیافشو دیدم، دیدم صورتش پر از خونه.

دستاشو جوری گرفته بود و مثل پنگوئن پاهاشو باز گذاشته بود و آروم آروم میومد سمتم.

آن چه در قسمت بعد مردگان متحرک در دنیای واقعی میخانید!

رو زمین افتاده بودم دیدم یه چیزی میخواد منو گاز بگیره.

خب، امیدوارم از داستانم خوشتون بیاد.

موفق باشید.

۱۶ دیدگاه دربارهٔ «مردگان متحرک در دنیای واقعی، قسمت اول فصل اول»

دیدگاهتان را بنویسید